همسرم میگوید که من یک مجسمه متحرک هستم اما خودم فکر میکنم من کسی هستم که دارد از یک اغتشاش برمیگردد. مطمئنم تا به حال چندین بار مرا توی خیابان ها دیده اید. من همان عابر پیاده ایی هستم که دستهایش را توی جیبهایش فرو برده، سرش رو به زمین است و لاشهی سنگین ذهنش را تا خانه میکشد.
ولی امروز از این ادا و اصولها خبری نیست. امروز با وکیلم قرار دارم. او خیلی خوب مرا درک کرده است، اصلا خیلی خوب حرفهایم را میشنود. همه ی مراحل را برایم تعریف کرده است، اینکه اولش همسرت شوکه میشود، بعد جروبحث می کنید، بعد میگوید هر چیزی که تو بخواهی، هر چیزی که تو بگویی و من از قبل میدانم که وقتی به اینجا رسید باید بگویم دیگر برایم مهم نیست، بعد کلیشهی راهروهای شلوغ دادگاه و بعد وکیلم همه کارها را جور میکند. خوب یادم مانده است که وکیلم خیره به چشمانم نگاه میکرد و حرف میزد و من به زندگی بعد از همسرم فکر میکردم. یک جوری از مراحل طلاق حرف میزند که آدم خیال میکند میخواهد ببردت توی شهر بگرداندت و بعد برایت یک بستنی بخرد. این قدر سادهاش کرده است که الان نشستهام و دارم به بعد از خوردن بستنی فکر میکنم. شاید اولش همه چیز مشکل باشد حتی بیرون رفتن از خانه و توی صف نانوایی ایستادن، اینکه گوشت و مرغ را باید کیلویی خرید یا بسته ایی؟ اینکه با کدام اپلیکیشن باید قبض آب و برق و تلفن را بدهی و اگر یک روزی ظرفشویی گرفت باید چه کار کنی؟
بهتر است اینقدر بیرحم نباشم و به حجم خالی نبودنش از دید دیگری هم نگاه کنم، باشد سعی میکنم... فکر میکنم... مثلا... مثلا اینکه شبها وقتی توی تخت میروم دیگر بالا و پایین رفتن سینه چه کسی را نگاه کنم؟
باید بگویم که این قصه را نمیدانم کداممان شروع کردیم. شاید شروعش از دستِ سردِ همسرم بود که توی خیابان گرفته بودم، چند دقیقه ایی دستانش توی دستهایم مانده بود، بدون اینکه بداند باید چه کارشان کند. چند دقیقه ایی که گذشت آرام دستش را بیرون کشید و توی جیبش فرو برد. همان شب بود که شروع کردم به اینکه شبها شستن ظرفها را این قدر طول میدادم تا خوابش ببرد. اصلا کلش چهارتا بشقاب و قاشق چنگال بود و دو تا لیوان ولی خدا میداند که چقدر زیاد بود. آشپزخانه همیشه حریم امن یک خانه است ولی آن شب سنگر امن من بود . اولش یک بازی بود، یک امتحان بچگانه و احمقانه، اما بعد مهم شد، یک جنگ شد. شاید هم از خیلی قبل شروع شده بود. به هرحال یک چیزی بینمان به مرور تمام شده بود.
اما دیگر الان این چیزها مهم نیست من دختر بیست ساله ایی نیستم که برایم مهم باشد مردی را کنار خودم داشته باشم که بلد نیست با دستانش چه کار کند. تصمیم دارم بعد از همه این کارها خودم را به یک مسافرت مهمان کنم. بله تنهایی، چه فکر کردید اینکه این قدر احمق هستم که دوباره همه چیز را از اول شروع کنم. نه، حتی فکرش هم خنده دار است. توی یک هتل درجه یک اتاق می گیرم. روزها توی خیابانها پیاده روی میکنم و شبها سریال تماشا میکنم . شاید به سرم زد که به یک دوست قدیمی سر بزنم. شاید هم یک دوست تازه پیدا کردم، اما نه، تنهاییام را نباید به هم بزنم. همسرم را خیلی زود فراموش می کنم و دیگر برایم هیچ چیز مهم نمیشود. به همه کافی شاپها سر میزنم و همه نوع قهوه ایی را امتحان میکنم. و توی دلم به همهی زنها و مردهایی که سر میز کناریم مینشینند، میخندم.
اما الان فقط امروز مهم است. باید برای قرار امروز لباس مناسبی بپوشم، نباید وکیلم را از خودم نا امید کنم. شاید شال قرمز بد نباشد. شال قرمز؟ خیلی عجله نمیکردم؟ نه مطمئنم شال قرمز نمیپوشم اما شاید کمی رژم را با وسواس انتخاب کنم. صورتی نه، ولی شاید همان قرمز را امتحان کنم. خط چشم هم میکشم اما سایه نه، نا سلامتی من یک زن سی سالهام که دارم از همسرم جدا میشوم، باید سوگوار باشم. حتما باید یادم باشد که خیلی نخندم حتی اگر این بار هم وکیلم حرفی زد که مجبور به خنده شدم خیلی ریز و خیلی سریع تمامش می کنم.
بالاخره مانتوی آبی آسمانی با شال سرمه ایی و شلوار جین را انتخاب کردم. سخت بود ولی بالاخره تمام شد. خودم را که توی آیینه میبینم به خودم لبخند می زنم، این جور مواقع به خودم میگویم خوش به حال مردی که با من قرار ملاقات دارد. این جمله معجزه میکند حتما امتحان کنید. نفس راحتی میکشم و از خانه بیرون میزنم. هوا خیلی سرد نیست اما بهتر بود یک لباس گرمتر می پوشیدم. آخ که آن گرمکن سرمهای با آن گل نقره ایی روی بازویش چقدر همه چیز را رویاییتر میکرد. وقتی برای برگشتن و پوشیدن گرمکن ندارم. فکر گرمکن اعصابم را به هم میریزد. چرا به فکر سردی هوا نبودم؟ سوار تاکسی میشوم سعی میکنم نفس عمیق بکشم. چیزی نیست دختر، دفعه اولت که نیست، با این بار می شود جلسه سوم. سه حتما عدد مقدسی است. تا امروز همه چیز خوب پیش رفته از امروز به بعد هم همین طور، پس نفس بکش و سعی کن لذت ببری. شاید تا یک هفته دیگر همه چیز تمام شود. وکیلم بسیار خیرخواهانه به من اطمینان داده است. چه چیز را؟ خوب اینکه دیگر مجبور نیستم حضور مردی را توی زندگی ام تحمل کنم که بسیار مهربان، بسیار خیرخواه، کمی لجباز، و در بسیاری از موارد احمق است.
راننده از ترافیک و ماشینهای تک سرنشین میگوید. مخاطبش منم. چیزی ندارم در جوابش بگویم فقط میگویم بله همین طور است. بله همین طور است؟ همین؟ اگر کمی یاد میگرفتی حرف بزنی حال و روزت این نبود. نه امروز نباید خودم را عصبانی کنم. از خودم معذرت خواهی میکنم. هوا خیلی خوب است. راننده از توی آیینهاش طوری به این جملهام نگاه میکند انگار یک چیزی از این جمله را نفهمیده است. هوا؟ خیلی؟ خوب؟ است؟ با کدامش مشکل داشت؟ لبخند میزنم و بیرون را نگاه میکنم و سعی میکنم فکر نکنم که دارم گند میزنم. خوب است دیگر، چه باید میگفتم؟ بله این قدر خوب است که فکر میکنم اصلا آسمان باید همین الان ببارد. روی سر همین زن و مردی که دست هم را گرفتهاند و به ویترین مغازه طلا فروشی زل زدند یا همین مرد موتور سواری که کنار ماشین تک چرخ میزند، حتما برای کسی این قدر به هیجان آمده است. چه بهتر که همین الان ببارد.
راس سی دقیقه محل کار وکیل هستم. با منشیاش سلام علیک گرمی میکنم. سعی می کنم خودم را دوستش بدانم ولی انگار مثل همیشه نیست سرحال نیست و این را از نحوه سلام کردنش و اینکه بنشینید تا نوبتتان شود میفهمم. و اینکه سعی کردند بامن تماس بگیرند و گوشیام خاموش بوده است. میخندم و میگویم بله چند روز پیش از دستم افتاد و شکست و دیگر روشن نشد. هیچ علاقه ایی به داستان گوشیام نشان نمیدهد. منشی عزیزم لطفا کمی مهربانتر باشید. مردی در اتاق کناریتان هست که با او همه چیز ممکن میشود، کافی است کمی به او فکر کنید. میپرسم چه کار داشتند که میخواستند تماس بگیرند که جواب نمیدهد و سرش توی مانیتور روبرویش است. چیزی به ذهنم نمیرسد جز اینکه میخواستند ساعت یا روز نوبتم را جابه جا کنند که انگار خیلی هم مهم نبوده است. چند دقیقه ایی زود رسیدم. وقت دارم که بنشینم و نفسی تازه کنم تا حالم سر جایش بیاید. آیینه کوچکم را از توی کیف در میآورم و صورتم را برانداز میکنم تا اشتباهی رخ نداده باشد. چند بار نفس عمیق میکشم. بوی عود و صدای موسیقی ملایمی که توی فضا پخش است اوضاع را پیچیدهتر کرده است. احساس می کنم که دوست دارم همین جا بخوابم. بله روی همین صندلی، لطفا فقط یک پتو. نرم، لطیف و با احساس باشد.
قبل از اینکه خوابم ببرد دختری از توی اتاق بیرون میآید، نه تنها شاخک هایم، تمام وجودم حساس میشود. دختری حدودا بیست و هفت هشت ساله با مانتو و شال مشکی و آرایش نه چندان غلیظ. با نگاه تا در خروجی بدرقهاش میکنم. بله بهتر است بروی و دیگر مزاحم نشوی. منشی صدایم میزند و کاغذ نوبت را می دهد دستم. برای آخرین بار نفس عمیقی میکشم دستی به شالم میکشم که نمیدانم هدفم تو کردن موهایم بود یا بیرون کردنش چون تغییری به موهایم ندادم. در میزنم و داخل میشوم. زنی حدودا هم سن و سال خودم پشت میز وکیلم نشسته است. چند ثانیه ایی میگذرد تا متوجه شوم که انگار اشتباهی رخ داده است. چه طور میتوان توی محل کاری که فقط یک اتاق دارد اتاق را اشتباه آمده باشم. زن لبخند کشیده ایی روی صورتش دارد. بلند میشود و با دست راهنماییم میکند که بنشینم.
حوصله تعریف کردن جزییات را ندارم. وکیل خارج از کشور برایش کاری پیش آمده و همه پروندههایش را سپرده است دست همسرش که او هم وکیل است. حالا می فهمم چرا میخواستند تماس بگیرند. میدانم به خاطر این نبوده تا ازم اجازه بگیرند که وکیلم برود خارج از کشور یا نه؟ فقط برای احترام میخواستند اطلاع دهند تا آدم این همه وسواس به خرج ندهد برای پوشیدن مانتو و انتخاب شال و اعصابش به هم نریزد برای نپوشیدن گرمکن سورمه ایی با آن گل نقره ای روی بازویش. زنِ وکیل به چشمانم خیره میشود و اطمینان میدهد که میتواند تا یک هفته دیگر همه چیز را تمام کند. سرما کار خودش را کرده است. انگار یکی از پنجرهای اتاقش باز است، سرما تا مغز استخوانم را به لرزه میاندازد. لعنت به این هوا...
از دفتر کار وکیل بیرون میآیم. آسمان هم انگار شوخیاش گرفته است در کمال پررویی دارد میبارد. فکر میکنم امشب تب میکنم و تا چند روز توی خانه می افتم. شاید همسرم مرخصی بگیرد و برایم سوپ درست کند. بعد از این که خوب شدم باید بروم دنبال یک وکیل دیگر، وکیلی که مسئولیت پذیرتر باشد، وجدان کاری بیشتری داشته باشد، بیشتر از اینها برای آدم ارزش قائل شود.