دیروز سعید گفت برای آپارتمان صد و بیست متری انتهای بلوار دریای سعادتآباد بیعانه داده. دلم هری ریخت پایین. بهش گفتم: این همه پولو از کجا آوردی؟! گفت عزیزم نگران نباش، پول خونه جور میشه. نخواستم چیزی بگویم که از من دلگیر و اسباب کدورت مهیا شود. از نگاهم فهمید که زیاد خوشحال نشدم ولی چیزی نگفت. کمتر از یک ماه به آن خانه اسبابکشی کردیم. خانهای بزرگ و سه خوابه با یک بالکن بزرگ رو به پارک جنگلی. سعید میگفت تا اونجایی که میتونم تنهایی بیرون نرم اگر کاری دارم که شب باید بیرون برم حتما به خودش بگم که باهم بریم. گفت با اون یکی آپارتمانی که چند خیابون اونطرفتر بود و ربطی هم به پارک جنگلی نداشت با صاحبخونه سرِ دادن اجاره معاملهاش نشد و بنگاهی این آپارتمانو معرفی میکنه. از اتاق خواب دری باز میشد که بالکنی جلویش بود درست روبهروی پارک جنگلی. غروبها قبل از اینکه سعید بیاید، به آنجا میرفتم. روی صندلیای که آنجا گذاشته بودیم، مینشستم و به پارک جنگلی خیره میشدم. هرروز کارم همین شده بود و افسردهتر از روز قبل میشدم. سعید شبها که به خانه میآمد از حال و روزم فهمیده بود که زیاد سرحال نیستم. میگفت عزیزم چرا این کارها رو با خودت میکنی؟ بهم گفت بهتره به کلاس یوگا برم که خیلی دوست دارم تا از این حال و هوا بیرون بیام اما من گفتم حال و حوصله ندارم. با همسایهها زیاد مراوده نداشتم. همسایه بالایی از آن سگهای شکاری داشت که وقتی روی دو پا میایستاد، قدش اندازه یک آدم بزرگ بود. قلادهاش هم همیشه به دور گردنش بود. یکی دوباری از پشت پنجره دیدم که با صاحبش عصرها بیرون میروند. از وقتی مهسا دوستم به کالیفرنیا رفته بود، حسابی تنها شده بودم. البته قبل از اینکه به این خانه بیاییم باهم توی اسکایپ حرف میزدیم اما چند وقتی بود خبری از او نداشتم. اصلا از وقتی به این خانه آمدیم لپتاپم را روشن نکردهام. اصلا حال و حوصله چیزی را ندارم حتی توی فضای مجازی هم زیاد نیستم. خودم را در خانه حبس کردهام حتی روز هم جرات بیرون رفتن از خانه و گشتن در آن محل جدید را ندارم. رفتوآمدهای مشکوکی به آن جنگل تاریک میشد و من انگار که چیزی ندیدم خودم را به بیراهه میزدم. شبها کابوس میدیدم. سعید اهل دیدن فیلمهای ترسناک بود. تا نصف شب مینشست و فیلم میدید. میدانست که من نمیبینم بنابراین زیاد اصرار نمیکرد.
آن شب از این داروخانه به آن داروخانه دنبال داروی من میگشتیم. هفت، هشت ماهی بود که تازه به آن خانه آمده بودیم. علی تازه کلاس اول رفته بود. او را از مدرسه آورده بودیم و در ماشین بود. زل زده بودم به دختر و پسر جوانی که کنار پیادهرو داشتند میرفتند و دختر قلاده سگی را به دست گرفته بود. سگ زبانش بیرون بود و بزاق دهانش از آن میچکید. ترسیده بودم. اتفاقا شب قبل بود که خواب همین سگ را دیدم که از دست صاحبش فرار کرده و در پیادهرو دنبال آدمها میدوید و همه جیغ میکشیدند. از ترس بر خودم لرزیدم و سعی کردم چشمانم را ببندم و خودم را به ندیدن بزنم. سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمانم را بستم. سرم شروع به دوران کرد. از بچگی من با آن بخش شهر مشکل داشتم؛ یک نوع ترس و وحشتی که هنوز از وجودم بیرون نرفته است. وقتی از دوست و آشنا میشنیدم در پارکها و فضای سبز آن اطراف تا حالا چندین جنازه پیدا کردهاند، مو بر تنم سیخ میشد. ترس از جنگل و تاریکی هم همیشه در وجودم بود. برای اینکه ترسم بریزد پدر و مادرم مرا زیاد به جنگلهای اطراف میبردند و من هربار که میرفتم وقتی عظمت درختان را میدیدم و سکوت گزنده و تلخ جنگل همراه با صداهای عجیب و غریب حیوانات و پرندگان را میشنیدم ترسی بی امان درون خودم احساس میکردم.
ناگهان صدای علی در گوشم زنگ زد:
بابا میشه جلوی این لوازمالتحریری نگه داری؟ میخوام برا کاردستی فردا مقوا و چسب بخرم.
یکهو یادم افتاد که برای فردا باید کاردستی درست کنم و وسایلش را نخریدم. تا مغازه لوازمالتحریری را دیدم، یادم افتاد. وقتی از ماشین پیاده شدم صدای پدر و مادر را شنیدم که گفتند زود برگردم چون جای پارک نبود. مغازه شلوغ بود و کمی معطل شدم. چند بار میخواستم از مغازه بیرون بیایم و از خرید منصرف شوم که فروشنده گفت: پسرجان انقدر عجله نکن الان کارت رو راه میندازم. تا آمدم بگویم آخه توی ماشین منتظرم هستند، گفت تو بزرگ بشی هم اگر انقدر عجول باشی که دیگه هیچی. تا خریدم را کردم و از مغازه بیرون آمدم ماشین سر جایش نبود. اطراف را نگاه کردم شاید پدر و مادرم جایی دیگر ایستاده باشند. من که در بچگی از چیزی نمیترسیدم آن شب ترس عجیبی برم داشت. هوا تاریک تاریک شده بود. انقدر سرد بود که دستانم را هرچقدر با های بخار دهانم گرم کردم فایدهای نداشت. صدای بوق ماشینها از دور و نزدیک در همهمه و سیاهی شب دلم را به تپش و غوغا انداخت. چند دقیقهای کنار خیابان ایستادم. سردم شده بود. برگشتم و نگاهی به مغازه انداختم. فروشنده حواسش به من بود.
صدای در ماشین که بسته شد، گفتم علی سوار شد. راه افتادیم. از پارک جنگلی گذشتیم. همه جا تاریک بود. چند مرد را دیدم که میدویدند. هیاهویی در آن جنگل به پا بود نگفتنی. عدهای در حال رفت و آمد بودند و جسدی را این طرف و آن طرف با خود حمل میکردند. صدای پرندهها از دوردستها شنیده میشد. صدایشان شبیه کلاغ بود که انگار ته قارقارشان زوزه خفیفی هم میکشیدند. به آنجا زل زده بودم. برگشتم نگاهی به سعید انداختم که داشت رانندگی میکرد. احساس کردم سرم دارد از زور درد میترکد. آب دهانم را قورت دادم. از اینکه سعید متوجه چیزی نشده بود و فقط خودم دیده بودم، خوشحال بودم. تا وقتی از آنجا دور نشده بودیم به آن صحنه نگاه میکردم. برای اینکه کمی از آن حال و هوا بیرون بیایم، از علی پرسیدم که خریدش را کرد اما فقط صدای بوق ماشینها و فریاد رانندهای که راننده دیگر را مواخذه میکرد که چرا بوق میزند و دارد راه میافتد در گوشم پیچید و صدایی دیگر نشنیدم. دوباره حرفم را تکرار کردم. اینبار هم صدایی نشنیدم. نگاهی به سعید انداختم و نگاهی به صندلی عقب ماشین و جیغ بلندی زدم. سعید ترمز سختی کرد و هردومان به جلو پرت شدیم. صدای ممتد بوق ماشین عقبی چنان در گوشم زنگ زد که دیگر هیچی نفهمیدم. انگار توی آسمون بودم. از آن بالا همه چیز ریز و کوچک بود. همه جا سبز بود. درختان کوچک شده بودند. میان زمین و هوا معلق مانده بودم و نمیتوانستم درست و حسابی ببینم در آن جنگل چه خبر است. تا اینکه احساس کردم دارم به زمین نزدیکتر میشوم و تعادلم را از دست میدهم. عدهای جنازهای را با خود حمل میکردند. درست معلوم نبود جنازه سر و تنش کدام طرف بود. انگار حیوانات او را خورده بودند و چیزی از آن باقی نمانده بود. اما انگار علی بود. خیلی کوچک بود اندازه یک پسربچه دبستانی. از صدای گرومپی که با زمین تماس پیدا کردم فهمیدم چه بلایی سرم آمد. چند روزی در کما و در بیمارستان بستری بودم. وقتی چشمانم را باز کردم سعید بالای سرم نشسته بود. کمی به اطراف نگاه کردم. همه لباسهای سفید پوشیده بودند. یکی از آن لباس سفیدها آمد بالای سرم، دستگاهی که به دهانم وصل بود را برداشت. بعد چیزی به سعید گفت و رفت. دستم را به شکمم زدم صاف صاف بود. به سعید نگاه کردم. اشکهایم روی گونههایم غلتید و از گوشه چشمانم سرازیر شد. گفتم بچهمان... سعید دستانم را میان دستانش گرفت و آنها را فشرد و سپس به سمت لبانش برد و بوسید. باران سیلی محکمی بر تن سرد زمین میزد. گاهی هم سیلی محکمی بر تن پنجره میکوفت و گوشم را به هیجان میانداخت. نمیدانستم کجا هستم. آنجا با جنگل و آدمهایش خیلی فرق داشت. سعید دستانم را در دستش گرفت. گفت عزیزم خوشحالم که چشماتو دوباره باز کردی. فردای آن روز و چند فردای دیگر در بیمارستان ماندم و سپس مرخص شدم. وقتی سراغ علی را گرفتم، سعید گفت به همه کلانتریها سپردم که پیدایش کنند. به سعید گفتم همون آدمها بودن که بچهام رو دزدیدن. سعید گفت عزیزم خودتو اذیت نکن. بالاخره پیداش میکنیم. بهش گفتم: خودم دیدم علی داشت گریه میکرد از دست اونا فرار کنه. بچهام خیلی ترسیده بود. اون آدمهای خطرناک با اون سگ شکاری قهوهای که زبونش بیرون بود، از همانجا توی خیابون بچهام رو دزدیدن و اونو به همون جنگل بردند. به سعید گفتم خب اگر پولی چیزی میخوان به اونا بدیم بچهمون رو پس بفرستن. سعید دستش را دور کمرم حلقه کرد و به خودش فشار داد گرمای وجودش که به تنم خورد آرام شدم. گفت عزیزم غصه نخور به همه جا سپردم. قراره زنگ بزنن. اما باز دلم آرام و قرار ندارد. هردو از سر تا ته خیابان را گز میکنیم. کرکره مغازه لوازمالتحریری پایین است. انگار خیلی از شب گذشته باشد. به سعید میگویم باید زودتر میاومدیم و پرسوجو میکردیم.
دوم راهنمایی بودم که با دخترخالهها و خواهرم نصف شب نوبتی کتاب خانه نفرینشده را میخواندیم. موقع خواندن من که میشد فقط سرم را از زیر پتو بیرون میآوردم و کلمات را با ترس و لرز سر هم میکردم و میخواندم دوباره سرم را زیر پتو پنهان میکردم. در آن خانه هرشب راس ساعت ۳ نصف شب صداهای عجیب و غریبی مثل مارش نظامی و این جور صداها شنیده میشد. کمی که بزرگتر شدم کتابهای ترسناک درباره جن و روح زیاد میخواندم. جلد کتابها را روزنامه میکشیدم تا پدر و مادرم ندانند چه کتابی میخوانم. زیاد که سرزنشم میکردند شب خوابهای وحشتناک میبینم، موقع خواب توی اتاقم یواشکی تا نصف شب آنها را میخواندم. بیشتر وقتها سر کلاس چرت میزدم و بچهها مسخرهام میکردند.
تابستان چند سال پیش بود که به جنگل سیسنگان رفته بودیم. چند ساعتی آنجا ماندیم. به کمک برگها و چوبها آتش روشن کردیم و جوجهکباب خوردیم. نزدیک غروب شده بود و هوا کمکم داشت تاریک میشد. نمنم باران شروع به باریدن کرد. درختانِ به آسمان قدکشیده خیسی و رطوبت باران را که میچشیدند عطر نمزدهشان در فضا پراکنده میشد. نفسمان را بالا دادیم و از این نمزدگی که در هوا پخش شده بود حظ بردیم. به سعید گفتم تا قبل از تاریکی هوا برگردیم من میترسم سعید گفت عزیزم ترس برای چی؟ جنگل برای تجدید قوا خوبه، نگاه کن؛ سعید همانطور که میدوید دستانش را از دو طرف باز کرده بود و نوک انگشتاشش را به درختان مرطوب که باران خورده بودند میزد و میگفت: اینجا پر از اکسیژنه، تا میتونی نفس عمیق بکش. دوتایی دستمان را زیر باران گرفتیم و نگاه خیسمان در هم حل شد. هردو میدویدیم. بعد ناگهان ایستاد. من هم ایستادم. انگشتش را به طرف آسمان برد و گفت: به سهیلا، نگاه کن ببین ماه چقدر قشنگه. راست میگفت ماه مثل یک زورق سفید و درخشان توی آسمان میدرخشید. همیشه کوچیک که بودم وقتی به ماه زل میزدم، یه خانوادهای رو میدیدم؛ یه زنی که داره غذا درست میکنه. یه غذای خوشمزه برای شوهرش که خسته از سر کار میاد. برام جالب بود که توی ماه هم زندگی جریان داره. ولی هیچ وقت از کسی نپرسیدم که درسته یا نه؟ انگار به جورایی مطمئن بودم که زندگی اونجا جریان داره. یا شاید هم میخواستم تخیلات خودم رو وسیع کنم. یک شب دیگه که به ماه نگاه میکردم دختربچه کوچیکی رو میدیدم که مامانش داشت براش قصه دختر شاه پریان رو تعریف میکرد. سعید گفت سهیلا اون ستاره رو میبینی، نگاه کن چه میدرخشه. دوست داری اون ستاره تو باشه؟ گفتم ستاره من؟ گفت آره، ستاره تو. همه آدما واسه خودشون ستاره دارن. مگه نمیدونستی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم نه، نمیدونستم. دوباره سعید شروع به دویدن کرد. گفتم سعید نمیتونم بدوام. پس بچه توی شکمم چی میشه؟ سعید گفت براش خوبه، بذار بدونه مادرش ورزشکار حرفهای و دونده قهاریه. خیلی دویدم انقدر که دیگر نفسی برایم باقی نمانده بود. وقتی میدویدم، دستی به شکمم میکشیدم. بچه هم با من میدوید. سرم داشت گیج میرفت که دیدم فقط خودم هستم در یک جنگل تاریک و بینور. خیس خیس شده بودم و آب از موهایم میچکید. هیچکس نبود. صدای زوزه گرگها را از دور میشنیدم. دستانم را از هم باز کردم و نفس عمیق کشیدم و دویدم. فریاد زدم دیگه نمیتونم. نای دوییدن ندارم. پاهام قوت نداره. صدای سعید را از دورترها میشنیدم که مرا تشویق به دویدن میکرد ولی خودش را نمیدیدم: نفس عمیق بکش. بدو. بچهمون باید بدونه مادرش ورزشکار حرفهای و دونده قهاریه... درست یادم نیست چند نفر بودند. انگار چشمانم تار میدید. فقط میدویدم. بچه در شکم داشتم، نمیتوانستم اما سعید میگفت بدو. بذار بچهمون بدونه که مادرش ورزشکار حرفهای و دونده قهاریه. همه جا تاریک بود و من جایی را نمیتوانستم ببینم. انگار کسی نوری را جلوی پای من میگرفت که زمین نخورم و به دویدن ادامه دهم. آن مردها نزدیک بود به من برسند اما سعید نبود فقط صدایش را میشنیدم که مرا تشویق به دویدن میکرد. انقدر دویدم که نفسی برایم نماند. احساس کردم که موجودی از درونم کنده شد و از نفس افتاد. قلبم تندتند میزد. دستم را رویش گذاشتم و کمی ایستادم. اما آن مردها داشتند به من میرسیدند. داد میزدم که کاری به کارم نداشته باشند و سعید میگفت نگران نباش عزیزم اونا به تو آسیبی نمیرسونن. اونا دنبال علی هستن. گفتم اما من بدون علی نمیتونم زندگی کنم. همه زندگیمون رو میدیم اما علی رو ازمون نگیرن. ناگهان علی را از دور میبینم که دست و پایش را به درخت بستهاند. هرچقدر دست و پایش را تکان میدهد که از دست آدمدزدها خودش را نجات دهد، نمیشود. داد میزنم پسرم رو آزاد کنین، کاری به او نداشته باشین، هرچقدر پول بخواین به شما میدیم. اما کسی صدایم را نمیشنود.
خیلی وقت بود که با یکی، دو نفر از همکارها خردهحسابهایی پیدا کرده بودم و از این میترسیدم که تلافیاش رو سر علی درآورده باشند. همانطور که خیابان ولیعصر را بالا میرفتیم، پرنده سیاه رنگی شبیه کلاغ با شتاب خودش را به سمت شیشه ماشین پرتاب و محکم به کاپوت جلوی ماشین خورد. پر و بالش را باز و بسته کرد. درست یادم نیست بزرگتر یا اندازه کلاغ بود. پایم را به سرعت روی ترمز فشار دادم. زیر تن نحیف و لاغرش را به راحتی میتوانستم ببینم. خیس عرق شده بودم. پرنده بلند شد چند باری پر و بالش را باز و بسته کرد. خواست پرواز کند اما نتوانست. ماشینها از پشت سر بوق میزدند. دهانم مزه تلخی گرفته بود. معلوم نبود این تلخی از چه موقع در دهانم مانده بود! انگار از همان وقتی که این پرنده سر و کلهاش پیدا شد. باران شروع به باریدن کرد. صدای یکریز و بیامان برف پاککن همراه با زوزه ریز و بیتاب پرنده که سعی میکرد خودش را از جلوی چشمانم دور کند، تنم را به رعشه انداخت.
یک روز سرد زمستان بود. از آن روزهایی که دلم میخواست حسابی لباس بپوشم و میان برفها راه بروم، جای پایم توی برفها بماند، چلپ چلپ کنم، برفها را گلوله کنم و توی سر و صورت سعید بزنم. اما سعید نبود. برف به اندازه کافی باریده بود. میشد آدم برفی هم درست کنیم. سعید آن روز زودتر از همیشه به خانه آمد. پیشنهاد داد که بیرون بریم در برف قدم بزنیم. خیلی خوشحال شدم. خودم را در بغلش انداختم. با دستش پشتم را از بالا تا پایین، وسط مهرههای کمرم را ماساژ داد. گرمای لذتبخشی را در وجودم احساس کردم. وقتی دستش توی دستم بود و جای پامون توی برفها مانده بود، بهم گفت عزیزم به نظرت وقتش نرسیده یه همبازی کوچولو داشته باشیم. بهش نگاه کردم و با خنده گفتم خیلی هم خوبه. اگه تو میخوای، منم حرفی ندارم. دستان هم را فشردیم و از همانجا توی برفها تصمیممان را گرفتیم. از وقتی چندینبار سقط داشتم و بچه در شکمم نمیماند حال و روزم خوب نبود. هر وقت بیرون میرفتیم و پدر و مادرها را میدیدم دستهای کوچک بچههایشان در دستانشان بود، به سعید نگاه میکردم، میفهمیدم داشته از قبل به آنها نگاه میکرده اما من تا نگاهش میکردم رویش را برمیگرداند. میفهمیدم دلش بچه میخواهد اما به خاطر من چیزی نمیگوید.
هربار که گوشی سعید زنگ میزند، قلبم از جا بیرون میآید. منتظر این هستم که آن آدمها پولی چیزی بخواهند و ما برایشان جور کنیم. باز به خودم میگویم شماره سعید را از کجا باید داشته باشند که زنگ بزنند؟ ولی یادم میآید وقتی به سعید گفتم شماره ما را که ندارند، چیزی نگفت. یعنی داشتند؟! این را نمیدانم. شاید سعید چیزهایی میداند. شاید با آنها در ارتباط است و به من نخواسته چیزی بگوید. مثل بعضی وقتها که همه چیز را به من نمیگوید. مردها بعضی چیزها را به زنها نمیگویند. یا زن باید خودش حدس بزند یا مرد روزی به او بگوید. یا شاید هم هرگز چیزی نفهمد و مرد نخواهد که بگوید. هراسان پشت سرم را نگاه میکنم. نکند آدمدزدها ما را تعقیب میکنند. همان پیرمرد مو دم اسبی را با سگ لنگش میبینم که پشت سر ما میآید. به سعید یواشکی میگویم که کسی تعقیبمان میکند همان پیرمرد مو دم اسبی. سعید برمیگردد به پشت سرش نگاه میکند و به من میگوید عزیزم خیالاتی شدی. کسی پشت سرمون نیست. سعید میگوید: هوا سرده بهتره برگردیم توی ماشین، سرما میخورم. خب حرفی نیست. فقط بچهمان را بدهند. هرچه خواستند دریغ نمیکنیم. من میتونم از پدر قرض بگیرم آن بنده خدا که حرفی نداره خودش بارها گفته اگر پولی خواست به او بگم. همانطور که سعید دستم را توی دستش فشار میدهد، میگوید سهیلا، عزیزم حواست کجاست پدر که خیلی وقته سکته کرده. یادت نیست؟ دستم را از توی دست سعید بیرون میآورم. عرق کرده. میگویم چرا به بیمارستانها سر نزنیم؟ شاید علی تصادف کرده باشه. صدای سعید در گوشم میپیچد: عزیزم این یکی هم سقط شده مثل بقیه. چطور نفهمیدی؟! باز به خودم میگویم همیشه یه راهی هست.
آن روز تازه از پیش دکتر در خیابان فیشرآباد بالا آمده بودیم. دکتر کلی حرف زد و از بچهدار نشدن و اینکه رحمم توانایی نگه داشتن بچه را ندارد صحبت میکرد. سرم درد گرفته بود. سعید فهمیده بود که اصلا حوصله شنیدن حرفهای دکتر را ندارم. انگار دیگر بیخیال شده بودم. وقتی از آنجا بیرون آمدیم نمیدانم من فقط ناراحت بودم یا سعید هم ناراحت بود یا شاید هم هردو! سعید پیشنهاد نوشیدنی داد، من هم موافقت کردم اما وقتی لبوفروش کنار خیابان را دیدم که باقالی هم میفروخت، دلم هوس باقالی کرد. زد روی ترمز. رفت یک ظرف بزرگ باقالی خرید و چپید توی ماشین. به هم نگاه کردیم و خندیدیم. باقالی فروشه از بیرون به ما نگاه میکرد و میخندید. سعید گفت هوا خیلی سرده، میخواد برف بباره. گفتم نه فکر نکنم هوا بارونیه. همان موقع شرط بست اگر باران آمد او مرا مهمان کند و اگر برف آمد من او را. آخر هم حرف او درست از آب درآمد و برف سنگینی بارید که تا صبح همه جا را سپیدپوش کرد. آن شب از قصد خواست حواسم را پرت کند. ولی از دیرآمدنها و چند روز خانه نیامدنش معلوم بود که پریشان است و دلش هوای بچه کرده. اما خودش میگفت ماموریت رفته. وقتی به شرکت زنگ زدم و رییسش گفت که ماموریتی در کار نیست، تا تهش را فهمیدم.
حالا اینکه چقدر از این دکتر به آن دکتر رفتیم، بماند... چرا سعید چیزی بهم نمیگفت و رهایم نمیکرد را فقط خودش میدانست انگار بینمان از آن عشقهای افلاطونی بود که باید تا ابد به پای هم میسوختیم و میساختیم. از بچگی برفبازی و خانه برفی درست کردن را دوست داشتم. وقتی مدرسهها تعطیل میشد انقدر خوشحال میشدم چون قرار بود با او و چند تا دختر و پسرهای دیگر همسایه در پشتبام ما خانه برفی درست کنیم که پرده هم داشته باشد. سعید برفها را گلوله میکرد و توی سر و صورت من پرت میکرد. بعد که خانه تمام میشد، اولین نفری بود که وارد خانه میشد و در آن مینشست. بادی در غبغبت میانداخت و میگفت اول باید مرد خانه وارد شود. ما هم غش و ضعف میکردیم از خنده. یکبار یکی از آن گلولهها خورد توی چشمم و قلنبه شد. تا چند روز مدرسه نرفتم. پدرم رفت پیش پدر سعید و قشقرقی به پا کرد که آن سرش ناپیدا.
به سعید میگویم همین امشب بود که از ماشین پیاده شد و دیگه سوار نشد. ما باید همین محدوده رو بگردیم. شاید آدمدزدها همینجا سر و کلهشون پیدا بشه و از ما پول بخوان، بچهمون رو پس بگیریم. گفتم حواست به گوشیت باشه. اونا حتما اول تماس میگیرن. سعید گفت شمارهام رو که ندارن. نگاهش میکنم. از جلو چشمانم دور میشود. میگویم شاید هم بچه رو اینجا رها کرده و رفته باشن. اما سعید میگوید اشتباه میکنم علی تازه چهارسالش تموم نشده. هفته پیش بود که برایش تولد گرفتیم و چهارتا شمع روی کیک گذاشتیم. چطور یادت نیست؟ به سعید میگویم همانموقع که من بیمارستان بودم تو باید اینجا میاومدی. زل میزند به چشمانم و میگوید سهیلا بس کن دیگه، عزیزم تا کی میخوای به این حرفا ادامه بدی. میدانم که دارد با من شوخی میکند. دستی روی شکمم میکشم. بچه زیاد وول میخورد. میگویم شکمم خیلی بزرگ شده شاید بچهمان دو قلو باشد. سرش را نزدیک گوشم میآورد. بچهمان چند ماه پیش سقط شده. چطور نفهمیدی! همان موقع که از پیش دکتر اومدیم، تو هوس باقالی کردی. همانجا کنار خیابان مینشینم و زارزار گریه میکنم. میگوید کاریست که شده. یادم میآید که دکتر آب پاکی را ریخت روی دستمان و خیال هردومان را راحت کرد. به سعید نگاه میکنم، بغلم میکند و چشمان خیسم را میبوسد. به آرامی در گوشم میگوید: عزیزم هوا سرده، داره برف میاد. بریم تو ماشین بشینیم. سعی میکند آرامم کند. حالا آن بیمروتها چه بلایی سر علیام میارن؟ ما تو این محل غریبیم، تازه اومدیم. علی اینجاها رو نمیشناسه.
برف تندتر میشود. به سعید میگویم نگاه کن، موهامون سفید شدن. هردومون پیر شدیم. سید نگاهم میکند و میخندد. میگوید: پیری مگه بده؟ نمیبینی بزرگترها همیشه برای جوونا دعا میکنن الهی پیر بشی. بعد هم ادای پیرها رو درمیاره و هردو میزنیم زیر خنده. همینطور که داریم خیابان ولیعصر را بالا و پایین میکنیم، سگی کنار پیادهرو با صاحبش توجهم را جلب میکند همان سگ شکاری قهوهای است، خودش است. اما صاحبش فرق میکند. یک پیرمرد هفتاد، هشتادساله با موهای سفید دم اسبی زنجیرش را گرفته و دارد او را با خود میکشد. دقت که میکنم میبینم سگ دارد لنگ میزند. یک پایش را روی زمین میکشد و به سختی راه میرود. از او بپرسم یک پسربچه هفت ساله را اینجا ندیده ولی وقتی کمی جلوتر میروم، نه سگ لَنگی را میبینم و نه پیرمرد مو دماسبیای...
آدمها هراسان و تندتند در پیادهرو دست در جیب در حال رفت و آمدند. انگار هرکدام از آنها چیزی گم کردهاند و دنبالش میگردند. نه، از کجا معلوم؟ من چون خودم گمشدهای دارم، این فکر را میکنم. دستانم ناخودآگاه در جیبم فرو میرود. امسال زیادی سرد است. بچه چقدر ذوق و شوق داشت که تولدش است. چند تا از دوستان مهدش را هم دعوت کردم خواستم حسابی به پسرم خوش بگذرد. چه میدانستم سعید نمیآید. گفتم تولد پسرمان است هرکجا باشد خودش را میرساند. موهایش را تکان میدهد و کلاه بافتنیاش را از جیبش بیرون میآورد و روی سرش میگذارد. کمکم گَرد پیری از روی موهایش میرود. جوانتر میشود. همان کلاه چند رنگه آبی و سبز و قهوهای است که پارسال برایش بافتم. خوشش آمده بود میگفت شبیه جعبه مدادرنگی میشود. همهجا را خوب میبینم. نکند همین آدمها علی مرا دزدیده باشند. سعید میگوید اینجا که خیابون ولیعصره ما که اینجا نبودیم اصلا. خوب که نگاه میکنم میبینم راست میگوید. دوباره ساکت میشویم. میگوید عزیزم بیا بریم توی ماشین، هوا سرده بقیه راه رو با ماشین بریم. نگاه میکنم به درختان بلند خیابان ولیعصر که چراغهای زرد و قرمز و سبز از آنها آویزان است و چشمم را میزنند. مدل قندیلهاییه که از سردر مغازهها یا از بالای تونلها تو جادهها آویزانند. به سعید میگویم پس حالا که تا اینجا اومدیم کلانتریهای اینجا رو هم سر بزنیم. سعید میگوید هنوز کسی رو با این مشخصات پیدا نکردهان. به چشمانش در سیاهی شب نگاه میکنم و در عمق تاریکی غرق میشوم.
به سعید میگویم علی صبح که از خواب بیدار شد سراغ تو رو گرفت. گفتم بابا رفته یک جای خیلی دور. خیلی بیقرارت بود. نمیدونستم چطور باید آرومش کنم. اون روز مهدکودک نبردمش. گفتم بچه رو ببرم گردش شاید هوای تو از سرش بیرون بره. هرکجا که میرفتیم میگفت کاش بابا هم با ما بود. وقتی بهش گفتم شب میآیی و کیک تولد را باهم قاچ میزنین کلی ذوق زده شده بود. تا شب چند بار از من پرسید بابا کی میاد. وقتی گفتی پروازت به تاخیر افتاده، نمیدونستم حالا چطور به علی بگم. آخر هم نتونستم و مدام بهش وعده و وعید دادم که بابا میاد. آخر هم عکست رو گرفت توی بغلش و خوابش برد.
یک روز نزدیک ظهر بود. در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بودم. علی هنوز چهار سالش تمام نشده بود. توی اتاقش نشسته بود و مشغول نقاشی کشیدن بود. داشتم برایش داستان تعریف میکردم. گفتم بیاد جلوی چشمم که حواسم بهش باشه اما گفت مامانی میخوام نقاشی بکشم. بهش گفتم پس بشینه توی هال نقاشی بکشه. کلاغها قار قار میکردند. صدای پرندهها را هم میشنیدم که ته صداشان شبیه زوزه گرگ بود. از وقتی در این خانه آمده بودیم هیچ چیز سر جایش نبود. علی هم آن شیطنتهای قبل را نداشت. البته خیالم از این بابت راحت بود. ولی خب میگویند بچه باید شیطنت کند وگرنه مریض است. وقتی وارد خانه شدیم آن حوض وسط حیاط را که دیدم تنم مورمور شد. سعید نگاهی به من انداخت و گفت که به دلم بد نیارم.
خب حق داری نگران بچهات باشی. من باید بیشتر حواسم را جمع میکردم و قبل از اینکه علی سوار ماشین شود راه نمیافتادم. فکر کردم علی سوار شده. دوباره برای اطمینان از تو میپرسم صدای به هم خوردن در رو مگر نشنیدی؟ مگر هردومون نشنیدیم در ماشین بسته شد؟ و من سرم را تکان میدهم.
همیشه این قسمت شهر را از بقیه جاهایش بیشتر دوست داشتم. وقتی رفیقم گفت یک آپارتمان انتهای بلوار دریا برایمان پیدا کرده که صاحبخانهاش پوللازم است و میخواهد به خارج برود اما قصد فروش ندارد و رهن میدهد، سر از پا نشناختم.
تقصیر من هم هست. اگر از همان اول با هر تصمیمی که میگرفتی، موافقت نمیکردم اینطور نمیشد. به قول مادرم که باید با شوهرت کنار بیای و هرچی میگه، رو حرفش حرف نزنی. خب شاید شوهرم بگوید بیفتم توی چاه باید قبول کنم؟ کاش میافتادم توی چاه بهتر از این بود که بچهام را از دست بدهم.
هر وقت علی به حیاط میرفت مواظبش بودم که نزدیک حوض نرود. همیشه در ورودی خانه را قفل میکردم که نتواند آن را باز کند. آن روز سرگرم غذا درست کردن شدم به خیال اینکه علی هم مشغول نقاشی کشیدن است. چند دقیقه بعد یک دسته پرستو در آسمان دیدم که باهم در یک مسیر پرواز میکنند بعد مدل پرواز کردنشان عوض شد و به صورت هفت و هشتی شدند و بعد رقصی در آسمان کردند و همه در یک ردیف پشت هم قرار گرفتند. همینطوری داشتم به آنها نگاه میکردم که چند کلاغ قارقارکنان از آن طرف آمدند و هرکدام از پرستوها به طرفی پرواز کردند و پراکنده شدند. هراسان به هال که علی نشسته بود نقاشی میکشید نگاه کردم اما علی آنجا نبود. صدای شلپ شلپ آب را که شنیدم انگار تمام خانه روی سرم آوار شود.
ماتزده به سعید نگاه میکنم. میگویم باید حواست رو بیشتر جمع میکردی. تا مطمئن نشدی پات رو روی گاز فشار نمیدادی و بری. از هرکسی بپرسی همینو میگه. سعید به چشمانم زل میزند و میگوید: ولی من خودم دیدم که علی سوار ماشین شد. در ماشین بسته شد. صداشو شنیدم.
ولیعصر را از بالا تا پایین میرویم. نور قندیلی درختها که به صورتمان میخورند، صورتمان سبز و قرمز و زرد میشود. آخر هم اورکتی که سعید خواست را پیدا نکردیم. گفتم حالا که تا اینجا اومدیم، کمی هم این مغازههای کفشفروشی را بگردیم شاید من یک جفت کفش بخرم. الان چند سالی هست که کفشی نخریدم. سعید میگوید که تازه کفش خریدم، میگویم یک کفش پاشنه بلند برای مهمونی میخوام. چقدر این کفش مشکی اسپرتها رو بپوشم. هرکجا میرم نمیگن همین یک جفت کفش رو دارم؟ فردا میخوایم خونه مادرت بریم. چند روز پیش زنگ زد که جمعه شب منتظرمان است. گفتم علی سرما خورده و معلوم نیست بتونیم بیاییم. سعید میگوید حالا سرماخوردگی علی که زیاد جدی نیست. بریم اونجا کمی هم حال و هوامون هم عوض بشه. ولیعصر را که بالا میرویم نزدیک خیابان زرتشت بالاخره از یکی از آن مغازهها کفش مورد علاقهام را میخرم. کفش چرمی قهوهای پاشنه بلند. سوار ماشین میشویم. تا به خانه برسیم چندبار کفش را از داخل جعبه بیرون میآورم و ورراندازش میکنم. سعید میگوید شدم مثل بچهها یک چیز جدید که میخرند به اون نگاه میکنن. آن شب قرار بود علی را از جشن تولد بیاوریم. سعید میگوید بهتره زودتر بریم دنبال علی، دیر میشه. میگویم دیرِ چی میشه. تازه جشن تولد شروع شده تا شام بخورن و عکس بیندازن، طول میکشد تازه به سیمین سپردم که اگر خواست دنبال پسرش رادین بره، سر راه علی ما رو هم دم در پیاده کنه. وقت زیاد داریم. مغازهها تا دیروقت بازن. میتونیم اونجا رو هم دنبال اورکت بگردیم. سعید به دلم راه میآید و ماشین را همانجا میگذارد و به آن طرف خیابان میرویم.
روی تخت کنار سعید دراز کشیدهام. به این فکر میکنم که دکتر آب پاکی را روی دستمان ریخت و خیالمان را راحت کرد. بلند میشوم مینشینیم. شیشه قرصم را که روی پاتختی کنار تختم است برمیدارم و یکی از آنها را توی دهانم میگذارم و لیوان آبی را که کنارش هست، سر میکشم. سعید میگوید عزیزم میخوای دکترتو عوض کنی؟ شاید حالت بهتر بشه. کلاغها بالای سرم قارقار میکنند. ته صدایشان شبیه زوزه گرگ در گوشم میپیچد. چشمانم خیس میشود. دستم را دور گردن سعید میاندازم. خودم را به او فشار میدهم. گرمای وجودش آرامشبخش است.