باد درختان سپیداری که رویشان را برف پوشانده بود، تکان میداد. زمین سپیدپوش شده بود. دخترک چهار سال داشت. با موهای سیمتلفنی خرماییرنگ بلند که روی شانههای کوچکش ریخته شده بود. یک دستش در دست مامان و دست دیگرش خرس عروسکی بود. باهم از عرض خیابانی که درختهای سپیدار بلندش تا آسمان بالا رفته بود، رد میشدند. ناگهان دختر دستش را از دست مامان رها میکند. صدای ترمز ماشینی زیر گوشش آوار میشود. راننده از ماشین پیاده میشود. خرس از دست دخترک روی زمین روی تلهای از برف پرت میشود. بیهوش روی زمین میافتد. مامان به سمتش میدود. سرش را روی قلبش میگذارد. دخترک را بغل میزند دواندوان سوار ماشین میشود. دخترک ترسی در وجودش مینشیند. راننده با سرعت به سمت بیمارستانی که در همان نزدیکی است میرود. صدای گریه مامان ته گوشش را به لرزه میاندازد.
همانطورکه بیهوش روی دستان مادر افتاده، خودش را در خیابان نوفل لوشاتو میبیند. ته کوچه لولاگر. کافه-ریرا. کافهای در یک خانه قدیمی که در دلش آجر به آجر است. یک دختر بالغ و زیباست با چشمانی نافذ که دل هر مردی را میبرد. فنجان قهوه جلویش است. همانطورکه قهوه مینوشد مردی را میبیند که درست روبهرویش نشسته. تا مرد به او نگاه میکند نگاهش را از او میدزدد و به درخت کاج جلوی کافه خیره میشود. مرد کلاه لبهدار انگلیسی سرش است با سبیلهای پرپشت. از مردهای اینطوری خوشش میآمد. دوباره که به مرد نگاه میکند، میبیند که دارد سیگار میکشد. پکهایش را آرام آرام میزند. دودش را بالا میفرستد. دوباره به زن نگاه میکند. این بار زن نمیتواند از زیر نگاه مرد فرار کند. طوری به زن نگاه میکند که زن مورمورش میشود. زن خودش را کمی جمع و جور میکند. دستش را زیر چانهاش میزند و باز به سمت دیگر کافه زل میزند. به دو دلداده که انگار تازه به هم رسیده باشند. اصلا همه دلدادهها همینطورند. هربار که همدیگر را میبینند انگار بار اولشان است. دارد فکر میکند: شاید این مرد از من خوشش اومده، شاید هم بخواد زنش بشم. چرا که نه. ولی باید دنبال خودم بکشونمش. به این راحتیها نمیتونه منو خام کنه. باز فکر میکند: چقدر چهره این مرد برام آشناس. شاید توی خوابهام اونو دیده باشم. مرد چند دقیقهای مینشیند. سپس همانطورکه چشم از زن برنمیدارد، بلند میشود به سمت پیشخان میرود. زن با نگاهش او را دنبال میکند. انقدر زمانی نمیگذرد که مرد با انگشتش اشاره به زن میکند و به کسی که پشت صندوق است چیزی میگوید. زن همانطورکه قهوهاش را مینوشد به مرد خیره میشود. بعد از آن روز هربار که به کافه ریرا میرفت مرد را هم آنجا میدید و هربار هم مرد به کسی که پشت صندوق بود میگفت که میز زن را هم حساب کند. زن تا بلند میشد دنبال مرد برود، مرد گم میشد. هربار که میرفت او را پیدا کند، انگار خودش را هم گم میکرد و سرگردان از این کوچه به آن کوچه دنبال خودش میگشت.
همانطورکه روی تخت دراز کشیده دارد فکر میکند که: الان چند سالمه؟ کجا هستم؟ توی خونه پیش مامان؟ حتما اون دختر نقنقوئه سرتق با اون موهای بافتهشده قرمزش که منو یاد آن شرلی میندازه با اون صورت کک مکیش که همیشه آب از دماغش راه میافته، اومده خونه و داره با من عروسکبازی میکنه. ازش بدم میاد. زبونشو میکشه روی آب دماغش. حالم ازش به هم میخوره. به مامان میگم دیگه نمیخوام این دختره رو ببینمش اما مامان تا دختره به خونهمون میاد، یه دستمال از جا دستمالی میکنه، بهش میده. دختر اول به مامان بعد به دستمال نگاه میکنه. بعد دستمال رو پرت میکنه روی زمین. مشغول بازی میشه و با عروسکش حرف میزنه. منم دست به سینه وامیستم جلوشو میگم نمیشه بازی کنیم. فهمیدی؟ دختر هم بلند میشه جلوم وامیسته و موهامو میکشه منم موهاشو میکشم بعد هم گریه میکنه و قهر میکنه میره با مامانش بلند میشه میاد خونمون. مامانش میگه چرا بچهام رو اذیت میکنی؟ چرا باهاش بازی نمیکنی؟ هرچقدر فکر میکنم اسمش یادم نمیاد. مگه نمیبینه من بزرگ شدم. شوهر دارم. همون مردی که توی کافه ریرا نشسته بود. بالاخره پیداش کردم. گم نشده بود. دوباره و بارها به همان کافه آمد. آماده مهمون هستم که به خونهام بیاد. مثلا برادرم. یک روز جمعه، دو ماه پیش سرِ ظهر بود که آمد. اما تا عصر جمعه و آن تشویش و نگرانی که سراغ آدم میآید، هنوز فاصله بود. کتاب سهقطرهخون آنجا روی مبل بود.
صدای برادر در گوشم ولولهای به پا کرد:
- این کتابها چیه میخونی؟ افسردگی میاره. نخونشون.
پیش خودم گفتم:
- من و افسردگی»؟
رفتم نشستم کنارش. نگاهمان به هم گره خورد. نگاهی به کتاب که روی مبل بود، انداختم. برش داشتم. بدون توجه به برادر از اینکه دوباره با او و تکتک جملهها و کلمههایش عشقبازی میکردم، خوشحال بودم. نگاهم روی جمله «گلوی دختر را فشار داد بعد پیهسوز را بلند کرد و نزدیک برد و سه قطره از آخرین چکههای خون تن او در شیشه چکید»، خشک شد. سرم را بلند کردم، نگاهی به برادر انداختم.
سه قطره خون را بیش از ده بار خوانده بودم. خط به خط داستان را از حفظ بودم.
بعد از آن روز بود که هربار برادر را میدیدم از خودم میپرسیدم:
- دارم افسردگی میگیرم؟!
سرو صداهای زیادی اطرافش میشنود. انگار همه نزدیکش هستند. انقدر نزدیک که میتواند صدای نفسهایشان را بشنود. فاصله و جهتها را گم کرده. نمیتواند بفهمد الان کجای این دنیا ایستاده. صدای شیون و واویلای مامان مثل لالایی بچهگیهایش سمفونی غریبی توی گوشش مینوازد. دلش هوای قصههای مامان را کرده. همان قصههایی که شبها بدو بدو به رختخواب میرفت تا مامان بیاید برایش قصه دختر شاه پریان را بخواند. انگشتانش را لای موهایش ببرد و انقدر با آنها بازی کند تا خوابش ببرد.
تلویزیون را روشن میکند. حین عوضکردن کانالهای تلویزیون دستهای از کفتارها در صفحه تلویزیون ظاهر میشوند که دنبال آهوها میدوند. اخمهایش توی هم میرود. آشوب میشود. آهو از چنگ کفتار میگریزد. لبخند روی لبانش مینشیند. حالا نوبت شیر نر است که گوزن شاخدار را دنبال کند. همانطورکه جلوی تلویزیون ایستاده، مشغول حرف زدن با شوهرش است. شیر نر به گوزن شاخدار میرسد. گوزن با شاخهایش به شیر حمله میکند. شیر ماده سر میرسد. حالا باهم شدهاند اما حریف شاخهای گوزن نمیشوند. شیر ماده زخمی میشود. کمکم عقبنشینی میکند. شیر نر غرشی سر میدهد و خون از کنار گردنش سرازیر میشود. صدای زن آرام میشود و زیر گوش تلفن پچپچ میکند.
مدت زیادی نیست که زن همان مردی که توی کافه ری را دیده بود شده. همان که دلش برایش غنج میرفت. همان روز که به خیابان نوفل لوشاتو رفته بود. زن بین دو زمان کودکی و جوانی پرسه میزند. خودش هم نمیداند الان چه موقع از سن وسالش است. اصلا زنده است؟ شاید هم مرده باشد و همه اینها در خوابش باشند. آخر زیاد خواب میبیند. بعضی از خوابهایش هم توی دنیای واقعی اتفاق میافتند. از وقتی بیهوش شد دلش میخواست بزرگ شود. عاشق شود. برای شوهرش خورش فسنجان درست کند با ژله توتفرنگی و موز و شاتوت. لازانیا هم درست کند با سالاد فصل و سزار. آن روز تا شب و چند شب بعد از آن در بیمارستان بیهوش بود. مامان بالای سرش نشسته بود و قرآن میخواند. نمیداند چند دور تسبیح برایش صلوات فرستاد تا او چشمانش را باز کند.
خودش را در آشپزخانه میبیند. یک آشپزخانه شیک و مدرن در بالای شهر. از پنجرههای آشپزخانه کوههای تهران را میتواند به خوبی ببیند. ساختمانهای سر به فلک کشیده و برجهایی که تا آسمان برای خودشان قد دراز کردهاند و هر روز بلند و بلندتر میشوند. قوطی قهوه را از روی کابینت برمیدارد و داخل محفظه قهوهساز میریزد. دکمه را فشار میدهد. دانههای قهوه که خرد میشوند مثل این است که میخواهند تمام بدنش را مُثله کنند. تنش مورمور میشود. قهوه را داخل فنجان میریزد. همیشه طعم تند و تلخ قهوه را دوست داشت. حاضر نبود آن را با شیر بنوشد.
سانسوریا و دیفن باخیا، آن یکی نخل دم اسبی با آن برگ انجیریها و بنسای را از دستفروش میدان تجریش که بساط پهن کرده بود، خریده بود. همیشه دلش میخواست وقتی بزرگ شد از این گیاهها در خانهاش داشته باشد. آن موقع جوانههای کوچک و نوپایی بودند. الان از آب و گل درآمدند و برای خودشان بالغ شدند. به ساعت چوبی پاندولدار که دنگ و دنگ میکند، چشم میدوزد. عقربهها لخ و لخی میکنند و عجلهای برای رسیدن به مقصد ندارند. دارد فکر میکند چه دنیای رنگارنگ و متنوعی است اینجا. همه چیز سر جای خودش است. او هم مثل ساعت عجلهای ندارد که به کجا برود. همینجایی که هست را دوست دارد. جوانیاش با اندکی از بچگی باهم قاطی شدهاند. او را در تردید گذاشتهاند. دلش میخواهد زمان جلو برود و ثابت بماند. مثلا چند سال؟ بیست سال یا شاید هم سی سال. نمیداند. دارد فکر میکند چند دقیقه دیگر همان وقتی است که دستم را از دست مامان که از خیابان رد میشدیم بیرون کشیدم و ماشین مرا زیر گرفت و بیهوش شدم یا اینکه شاید هم تازه به دنیا آمدم و دارم گریه میکنم. مامان مرا توی بغلش گذاشته، دارد به من شیر میدهد. صدای ملچ مولوچم را که میشنود لبخند روی لبانش مینشیند. شاید هم چند سال دیگر آن زمانی است که من بیهوش شدم. الان دیگر وقتش است که بزرگ شوم مثلا پانزده، شانزده ساله و باز خواب ببینم. از همان خوابهای رنگی رنگی.
صدای به هم خوردن در را که میشنود دستش به فنجان قهوهای که برای خودش درست کرده، میخورد و کف سرامیک میافتد. سرش را برمیگرداند. صدای قدمهای شوهرش را روی پادری میشنود. مثل همیشه بدون اینکه چیزی بگوید کیفش را همانجا روی مبل رها میکند. دکمههای پیراهنش را باز میکند و جلوی تلویزیون ولو میشود. تلویزیون برای خودش روشن است و بدون توجه به او مدام نگاهش در گوشی از این کانال به آن کانال، از این پیج به آن پیج سرگردان است. زن درحالی که پشتش به اوست، از این بیاعتنایی کلافه میشود و به طرفش برمیگردد و میخواهد چیزی بگوید اما مرد بلند میشود حولهاش را برمیدارد و به سمت حمام میرود. کلمات میان زمین و هوا معلق میمانند. با خودش میگویدای کاش همان بچهای بودم که برای مامان خودش را لوس میکرد و مامان نازش را میکشید. همان بچهای که مامان برایش قصه دختر شاه پریان را میخواند.
فردای آن شب بود که مرد دیر به خانه آمد. همانجا توی هال دراز کشیده بود. انگار بوی تهمانده عطر ساندرا که از صبح روی لباسش بوده، باید پرههای بینی زن را قلقلک بدهد تا بقیه خوابش را با همان بو ادامه دهد. هدیه تولدش بود که زن یکبار برایش خرید. بوهای تلخ و خنک را دوست داشت. زن مشامش را بالا میکشد، بوی مشک و مارگاریت و چوب صندل بینیاش را پر میکند. چشمانش را میبندد و انقدر زمانی نمیگذرد که خوابش میبرد. خواب میبیند در یک دشت پر از گلهای آفتابگردان دارد میدود. بزرگ شده. دارد دنبال گمشدهاش میگردد. هراسان است. از گلها میپرسد گمشدهاش رو ندیدن. گلها به او میگویند گمشدهاش کیه؟ چه شکلیه؟ زن میگوید: نمیدونم. یکی بود مثل خودم. لباس زیبای سپیدی پوشیده بود. به گوشه موهاش یکی از شماها رو سنجاق زده بود. ولی نمیدونست بزرگ شده یا هنوز بچه است. گلها با تعجب بهش نگاه میکنن. یکی از گلها از اون دور میگه: اوناهاش من پیداش کردم. خودشه. بعد به زن نگاه میکند و میگوید: اینکه زدی به موهات. یکی از دوستامه. یادت میاد؟ دیروز اومدی. دوستمو از شاخه کندی. دردش گرفت. جیغ زد. داشت ازش خون میچکید. با شتاب کندیش. بعد زدیش با سنجاق به موهات. خون روی موهات ریخته شده بود. بعد تو دُویدی رفتی. دور شدی. انقدر دور شدی که ما نتونستیم بهت برسیم. تو اونو کشتی. تو اونو کشتی. غلتی در رختخواب میزند. صدای تیکتاک ساعت مثل خوره به جانش افتاده است. چقدر باید فکر کند که الان چه موقع از شبانهروز است. بدون اینکه به ساعت نگاه کند، به پرده افتاده اتاق چشم میدوزد که چطور پرتو کمرنگ آفتاب از پشتش عبور کرده و کشانکشان خودش را به این طرف پرده روی خرسک کف زمین رسانده و همانجا از شدت خستگی وا رفته است. حالا چشمانش را کمی سمتش میدراند؛ کوچک و بزرگ روی ۱۲ است. بلند میشود و از اتاق بیرون میآید. خودش را به سالن میرساند. صدای زنگ موبایل مرد از دور میآید. زن با چشمانش اطراف را رصد میکند. آن عقب روی آن مبل آخری است. دو دل است که به سمتش برود یا نه. صدای یکریز کلاغها انگار میخواهد پرده گوشش را پاره کند. به طرفش میرود. به صفحه موبایل نگاه میکند، عکس خودش را میبیند. چقدر جوان و خوش بر و روست. سرش را به سمت در حمام میچرخاند و به صدای آبی که از دوش میآید گوش میدهد. انگار که زیر باران سیلآسا ایستاده و باران یکریز روی سر و صورتش میریزد و او خیس آب میشود. اما شوهرش که در حمام است. پس چطور شماره زن را گرفته. کمی فکر میکند. یادش میآید که او حدود ۳۰ سال جلوتر از زمان خودش دارد زندگی میکند. زمانی که بچه بود و دلش میخواست بزرگ شود. همان زمانی که تصادف کرد و بیهوش شد. پس حتما شوهرش هم از یک زمان دیگر دارد شماره او را میگیرد. میخواهد جواب دهد اما تا گوشی را دم گوشش میبرد، قطع میشود. گوشی را همانجا روی مبل رها میکند. ناگهان صدای زنگ موبایل خودش از دور میآید. به سمت اتاق خواب میرود. آنجا روی تخت است. به صفحه موبایل نگاه میکند تصویر همسرش را میبیند که خود زن با او تماس گرفته. گیج و سردرگم میشود. من که تماسی با او نگرفتهام. پس حتما از زمان دیگری آمدم با او تماس گرفتم. کلافه میشود. موهای شبقش را که جلوی چشمانش را گرفته، با دست پس میزند و پشت گوشش پنهان میکند.
به آشپزخانه میرود. آفتاب بیرمق دیماه از لای کرکره حصیری جلوی پنجره جنوبی به کف سرد سرامیک آشپزخانه میتابد. چایساز را از آب نصفه بیشتر پر میکند و انگشتش را در کلهاش فرو میبرد. صدای غرغرش که درمیآید تازه میفهمد که باید آب کمتری میریخته. همیشه دیر به ذهنش میرسد که چرا زیاد آب ریخته. بعد از چند دقیقه با بازدمی بیشرمانه نفسش را بیرون میفرستد. صبر میکند تا از قلقل بیفتد. قوری را که در آن چای ریخته برمیدارد و آب جوش را داخل آن سرریز میکند. ناگهان احساس داغیای روی انگشتان پایش میکند، پایش را پس میکشد، حواسش نیست و آب جوش از فنجان سرریز میکند و انگشتانش را میسوزاند.
صدای آشنایی ته گوشش را نوازش میدهد:
دختر شاه پریان بال درمیاره. دو تا بال بزرگ. میره توی ابرها. اون بالابالاها پرواز میکنه. بعد دستش رو دراز میکنه ماه رو بگیره. دلش میخواد با ماه دوست باشه. بره توی خونهاش باهاش زندگی کنه. زن ماه بشه. ماه براش سنگ تموم بذاره. ماه رو میگیره تو دستش. دستش پرنور میشه. ماه بهش میگه اگه زنم بشی چیکار میکنی. دختر شاه پریان میگه اگه زنت بشم برات غذاهای خوشمزه درست میکنم که دوست داری. باهم میریم گردش. میریم مهمونی. من برات شعر میخونم. ماه بهش میگه حالا یه آرزو بکن. دختر میگه آهان فهمیدم برا چی میگی آرزو بکنم. ماه میگه برای چی؟ دختر میگه چون که زیر چشمم مژه است. ماه میگه آره. حالا یه آرزو بکن. یه آرزو بکن. دختر میگه آرزوم بزرگه. نمیدونم بهش میرسم یا نه. آخه من خودم کوچیکم. ماه میگه آدمای کوچیک همیشه آرزوهای بزرگ میکنن. دختر میگه. اما من که کوچیک نیستم. من بزرگم. نگاه کن. دختر دستانش را توی هوا میبرد و یک دایره بزرگ میکشد و میگوید: دیدی من چقدر بزرگم. ماه میگه آره تو خیلی بزرگی. حالا آرزوت چیه؟ دختر میگه آخه آرزو رو که بلند بلند نمیگن. ماه میگه باشه حالا آرزوت رو تو دلت بکن. دختر چشماشو میبنده و توی دلش آرزوشو میکنه. ماه میگه خب حالا مژه تو کدوم چشمته؟ دختر انگشتش رو سمت راست صورتش میذاره و میگه: توی این چشممه. ماه میگه آفرین درست گفتی. ماه میگه خب حالا که به آرزوت میرسی به من هم بگو. دختر میگه باشه میگم. آرزو کردم امشب خوابیدم صبح که خروسها خوندن من بزرگ بشم. خیلی بزرگ. اونوقت تو بیای خواستگاری. من زنت بشم. ماه و دختر هردوتاشون پقی میزنن زیر خنده.
قصه مامان تمام میشود. به دختر نگاه میکند. به موهای خرماییرنگش که دورش ریخته شده. انگشتانش را لای موهای دخترک میبرد و آنها را نوازش میکند.