در که باز میشود، آویز فلزی بالای در، جِرِنگ، صدامیدهد. مردِ پشت دخل، سرش را بلندمیکند. بلندمیشود و میایستد. زن جلوی دیگها میایستد و خمیازهمیکشد. بوی کلهپاچه و دَم و بخار، میزند توی صورتش. پایین شالش را میگیرد جلوِ بینیاش. مرد با لهجهِ شمالیاش، میگوید: بفرمایین؟
زن، بیآنکه شال را از جلو بینی بردارد میگوید: آماده چی دارین؟
مرد به تابلوی کهنه و کثیف بالای سرش اشارهمیکند که قیمت کلهپاچه روُش با خط تحریری نوشته شده. سعیمیکند خیلی مؤدب حرف بزند. بالهجه شمالی میگوید: کلهپاچه... سیراب... شیردان.
زن میرود طرف میزوصندلی گوشهِ مغازه. صندلی را میکشد عقب. مینشیند و میگوید: یه پرس زبون بیارین لطفاً...
مرد، بلند میشود و میگوید: چشم...
درِ دیگِ وسطی را که برمیدارد، بخارغلیظی بیرون میزند. کلاهِ آشپزی را که چرب و سیاه شده، میگذارد روی سرش و میپرسد: آبمغز میل دارین یا ساده.
زن میگوید: ساده... یه اِسپرایت قوطی هم بیارین...
به ردیف نوشابههای توی یخچال اشاره میکند. لاک روی ناخنهاش بعضیجاها پاک شده. شالش را از جلوی بینیاش برداشته. بلندمیشود. دستهاش را توی روشویی کوچک کنج دیوار میشوید و میگوید: شما قیمت ویلا دارین، توی شمال؟
شَستی مایعدستشویی را میزند و ادامهمیدهد: خِزِرشهر...
مرد آبِ کلهپاچه را با ملاقه میریزد روی سینی زبان. به زن که دارد کلینکس برمیدارد، خیرهمیشود. میگوید: خِزِرشهر رو که نه... ولی...
زن توی آینه پر از لکِ روی دیوار خودش را برانداز میکند. صندلی را عقب میکشد. مینشیند و میگوید: چقدر داریم تا خزرشهر؟
مرد، سینی زبان را جلوی زن میگذارد. با لُنگ پر از لک، میکشد روی میز و میگوید: هشتاد نودکیلومتر... دارین تشریف میبرین شمال یا برمیگردید؟
زن قولنج گردنش را بادو حرکت سرش میشکند: میریم شمال.
مرد در دیگ کلهپاچه را میگذارد و میگوید: ولی خوارزادهی من بابلسر بُنگا داره.
زن دستهاش را خشک میکند. کلینکسهای مرطوب و مچالهشده را روی میز رها میکند. با یکیشان، بینیاش را میگیرد.
صدای گریهِ نوزاد، از درِ چوبی پشت مغازه بلندمیشود. مرد میرود و درچوبی را نیمهبسته میکند. ازپشت دخل که ایستاده فقط نیمرخ زن را میبیند. با صدایی آهسته و لرزان، میپرسد: ویلا میخواستین بخرین؟
زن، لقمه را قورت میدهد و میگوید: میخوام بفروشم.
مرد لُنگ را در هوا میچلاند و میگوید: بهسلامتی...
و میرود طرف در یخچال و میپرسد: نوشیدنی چی میل داشتین؟
زن، دهانش پر است. با اشاره دست، نوشابهاسپرایت را نشان میدهد. مرد میپرسد: چرا حالا میخوایین بفروشین؟
زن قوطی نوشابه را که روش عرق سرد نشسته، از دست مرد میگیرد و میگوید: بهجای مهریهام میخوام وردارمش. داریم میریم شمال، بهنامم کنه...
و کمی نمک میپاشد روی کاسه کلهپاچه و سینیِ چینیِ گلسرخی، که توش زبان گوسفندی پهن شده. مرد، برمیگردد پشت دیگ کلهپاچه. زن میگویدد: صدای گریه بچه شماست؟
مرد، با کف دست، روپوشش را که لکههای چربی ریز و درشت رویَش ماسیده، مرتب میکند و میگوید: کوچیک شماس... ده روزهاشه... خونه ما همین پشته... بفرمایین...
و با دودست تعارف میکند بهزن. صدای آویز فلزی بلندمیشود و در طباخی بازمیشود. مردی با کاپشن مشکی واردمیشود. به کلهپز سلاممیکند. رو به زن میگوید: ماشین یکربعی کار داره... پری... گفت باطریاش خراب شده...
زن لقمهآخر را دهانش میگذارد. به مرد نگاه نمیکند. مرد کلهپز با دودستش اشارهمیکند: بفرمایین جناب...
مرد کاپشن مشکیاش را میتکاند و میگوید: چیزی میل ندارم.
و از مغازه بیرون میرود. صدای گریه نوزاد، قطعمیشود. زن ته قوطی نوشابه را با نی میکمیزند و صدای هوای توی نی بلندمیشود. کلهپز صدایش را آرام میکند: شوهرتون بودند؟
و با چشم و ابرو به درِبسته اشارهمیکند. زن، قوطی نوشابه را با انگشتهاش فشار میدهد. جای انگشتهاش توی قوطی، فرو میرود. سرش را به علامت تأیید تکان میدهد.
مرد از کشوی فلزی زیر صندوق، کارت را بیرون میآورد. باخودکار روی تهفیش باطلهای چند بار خط میکشد. روی کارت چیزی مینویسد. بلند میشود و در چوبی پشت سرش را میبندد. کارت را میدهد به زن و میگوید: این شمارهِ خوارزاده منه...
اشاره میکند به طرفِ رنگی کارت که عکسِ بیکیفیت یک خانه با سقف شیروانی روش چاپ شده. کارت را برمیگرداند و به طرف سفیدش اشاره میکند که با خودکار قرمز چیزهایی باخط بدی نوشته. میگوید: اینم شماره منه... کوچیک شما، فرهاد هستم...
و برمیگردد و از شیشه بخارگرفته به بیرون مغازه نیمنگاهیمیاندازد. بعد به لاک سیاه زن، که گوشههای ناخنش رفته، نگاهمیکند و میگوید: از ساری که خواستید برگردید زنگ بزنید من میتونم بیام دنبالتون...
از پشت شیشه، دوباره بیرون را نگاهمیکند و ادامه میدهد: هرزمان بفرمایین من درخدمتم.
زن کارت را توی جیب سویشرتش فرومیکند و میگوید: اوهوم... چایی هم دارید؟
مرد قوری گل سرخیِ سرد را از سر سماور برمیدارد و میگوید: بله بله... الساعه دم میکنم...
قوری پر از تفاله چای را توی سینک میشوید و دوباره چای خشک میریزد ته قوری.
صدای گریه نوزاد دوباره بلند میشود و زود ساکت میشود. مرد، مینشیند روی صندلی پشت دخل. زن کمرش را تکیه میدهد به پشتی صندلی و و سرش را هم به دیوار کاشی پشت سرش. و چشم هاش را میبندد.
مرد، کف سینی استیل را دستمال میکشد و دو نعلبکی گلسرخی چینی میگذارد کف سینی با دو استکان کمرباریک، توی هر نعلبکی یکی.
درِ طباخی باز میشود و آویز بالای در، جرنگ، صدا میدهد. زن چشمهاش را باز میکند و روی صندلی جابهجامیشود. میپرسد: درست شد ماشین؟
مرد میگوید: آره... ردیف شد بیا...
و باعجله میرود بیرون. زن بلند میشود. میایستد جلوی صندوق. کلهپز، هنوز سینیبهدست ایستاده پشت صندوق. قندان چینیِ گلسرخی را میگذارد توی سینی و میگوید: چاییتون رو میل نمیکنید؟!؟ میچسبه تازهدم...
زن، کیف پولش رابیرون میآورد و میگوید: نه ممنون... عجله داریم...
و به ساعت روی دیوار مغازه نگاه میکند. کارتاعتباریاش را بیرون میآورد میگیرد طرف مرد. مرد لبخند میزند و میگوید: قابل نداشت... مهمون باشین ... ایشالله دفعه بعد...
از بیرون صدای چرخ ماشین شنیدهمیشود. زن کارت را نگه داشته روی هوا. مرد کارت را از زن میگیرد و روی کارت را میخواند: پریسا رهگذر.
کارت را میکشد روی دستگاه کارتخوان. زن میگوید: سیزده شصت و شش... چایی رو هم حساب کنید.
کارتش را میگیرد و از در بیرون میرود. هنوز صدای گریه نوزاد و جرنگجرنگِ آویز بالای در شنیدهمیشود. زن جلوی ماشین میایستد، سویشرتش را از تندرمیآورد. مرد نشسته پشت فرمان و منتظر زن است. آپاراتی ایستاده جلو در. سبیلهایش را با انگشتهاش مرتب میکند. مِه کمی رقیقتر شده و باران ریزی میبارد.
زن که سویشرتش را جمع میکند، کارت ویزیت از جیبش میافتد روی جلوی چرخ در ماشین. سوار تویوتا میشود. ماشین کمی جلو میرود و سروته میشود. رد لاستیک، کارت ویزیت را میچسباند به گِلِ روی زمین.
کلهپز ایستاده پشت شیشه. یک دایره از بخار پشت شیشه را پاک کرده و رفتنِ تویوتای سفیدرا تماشامیکند. آهنگ تو ِای پری کجایی؟ از ضبط صوت قدیمی داردپخشمیشود.
یادگاری از کارگاه داستان استادجزینی
بازنویسی مرداد۱۳۹۷