هشت ساعتی میشود که اتوبوس روی پل قدیمی توقف کرده، درست در چند قدمی روستا. نعمت از شیشهی اتوبوس میتواند قبرستان را ببیند، تابوت مادرش را روی شانههای مردم روستا. کمی که بیشتر گوش کند صدای لاالهالالله را هم میشنود. هوا که روشنتر شود آنها هم از روی تپهیقبرستان میتوانند اتوبوس او را ببیند. میدانند این وولوی قرمز قدیمی با آن آویزهایگلمنگلی آویزان از جلویش مال اوست. دست میبرد سمت سوئیچ، باز استارت میزند، اما دوباره خاموش میکند. نمیتواند حرکت کند. این دهمین بار است که سعی میکند و نمی تواند. انگار چسبیده باشد روی پل. موبایلش را ورمیدارد، آنتن ندارد. لابد همسایهها مرتب زنگ زدهاند وقتی دیدهاند جواب نمیدهد، جنازهی مادرش را آوردهاند قبرستان. لابد سید مثل همیشه گفته میت خوبیت ندارد بیشتر از یک روز روی زمین بماند. باز به تپه نگاه میکند. مادرش مرده، مادر بالاخره مرده. زیر لب مرتب تکرار میکند. از وقتی فرزانه این خبر را به او داده باور نکرده. ساعتیک شب رسیده بود خانه. از تهران شبها مسافر میبرد انزلی، از انزلی صبحها حرکت میکرد تهران. وقتی رسید، فرزانه گوشهای کز کرده بود. چمدانسرمهایش کنار پایش بود. میلرزید و گریه میکرد. وقتی او را دید ایستاد. نعمت یک قدم رفت سمتش. فرزانه عقب، عقب رفت. هنوز هم دلش نمیخواست نعمت به او دست بزند. یک ماه بود که به او دست نزده بود. دلش لک زده بود برای نوازش موهای مشکی مخملیاش. فرزانه بلند، بلند شروع کرد به گریه کردن. مرتب میگفت: «مامان رو من کشتم، ماماننگین رو من کشتم.»
نعمت ماماننگین صدایش نمیکرد، فرزانه این طور صدایش میکرد. مادر جوابش را که می داد طوری نگاهش میکرد که دل نعمت آب میشد. نگاهش را بر میگرداند سمت بوفه. سکوت عجیبی توی اتوبوس پیچیده، انگار گرده مرده ریختند توی ماشین، اما او صدای پچپچ می شنود از ردیف صندلیهایقرمز با روکشسفید پاره. پردههای کلفت قرمزِ شیشهها را کشیده. با صدای بلند میگوید: «اونجا راحت نمیتونی بخوابی. بهت گفتم برات یه جا پهن کنم وسط اتوبوس، قبول نکردی.»
دست میبرد سمت پتویسبز تیرهی روی صندلی شاگرد. فرزانه شب نشسته بود کنارش. پتو را انداخت بود روی پایش. لرز کرده بود. تا وسطهای راه مرتب گریه میکرد، مفبینیاش را میکشید روی پتو. پتوها کثیف بودند. دوماهی میشد که فرزانه دیگر کاری با لُنگوپتو وسایل اتوبوس نداشت. نمیشستشان، چیزی نمیداد به نعمت که بگذارد توی اتوبوسش. نه فِلاسک را پر میکرد، نه برایش غذاوتنقلات میگذاشت. پتوها را از بازار مخصوصاتوبوس خریده بود، تیره. که زود زود چرک نشود. میگفت ارزان خریده. همهچی توی این بازار ارزان بود. بازار لعنتی، بازار لعنتی اگر نبود فرزانه مثل آن اوایل هنوز مهربان بود و صبور.
چشم از پردهیکلفتقرمز بوفه بر نمیدارد. زیرلب تکرار میکند، صبور. صدای پدرش را میشنود که میخندد: «گول زن جماعت رو نخور! یادت باشه این اداها و این سکوت کردنها همش فیلمِ پسر. نگا، مادرت چه موذی وآبزیرکاهه.»
مادر عاشق فرزانه بود. زود با او اخت شد. نعمت از همان روز اول که فرزانه را آورد خانه پشیمان شد. فرزانه و مادر مدام کنار هم بودند، مدام در حال پچپچ کردن مثل دوتا گنجشکبازیگوش چسبیده بهم روی سیم برق. مادر زبان باز کرده بود. از خودش صداهای مختلف در میآورد. فرزانه خوب میفهمید. به نعمت که میرسید باز لال میشد، حرف نمیزد، نگاهش نمیکرد. چشم که میدوخت به او مثل همیشه چشمهایش خاکستریترسناک بود. دل نعمت میلرزید درست مثل آن شب.
این اواخر فرزانه هم مثل مادر نگاه میکرد، خیلی شبیهاش شده بود. انگار دخترش بود تا عروسش. سید همیشه میگفت: «خوب زنی گرفتیها. خیلی شبیه مادرته، عین جوونیهاش.»
فرزانه مثل مادر خوشگل بود. گرچه مادر زیباتر بود، حتی روی ویلچر با کمرشکسته. فرزانه میگفت: «توخیلی شبیه مادرتی. نگا چشمهاتون عین همِ، حتی نگاه کردنتون. چه خوبه یه دختر داشته باشیم عین تو و مادرت.»
وقتی این را میگفت. مادر انگار چیز بد مزه و تلخی را خورده باشد اخم میکرد، صورتش در هم میشد. چندش میشد از اینکه نعمت شبیه او باشد. نعمت سرش را میانداخت پایین و میگفت: «من کوتوله نیستم مثل اون، رشیدم عین بابام.»
مادر پقی میزد زیر خنده. نعمت طاقت نمیآورد از اتاق میزد بیرون.
سرش را تکیه میدهد به پشتی صندلی. به تپه نگاه میکند. دخترش باید شبیه فرزانه باشد، قدبلند، لاغر، سبزه با چشمهای درشتمشکی.
از فکر چشمهای فرزانه لبخند میزند. دلش میخواهد بلند شود برود توی بوفه. حالا که فرزانه حالش خوب نیست، دراز کشیده. بغلش کند. لابد حالا میگذارد به او دست بزند. دوباره مثل همان روزهای اول نگاهش میکند. برق عجیبی توی چشمهایش بود. همان باراولی که توی بازارانزلی دیدش، عاشقش شد. نشسته بود کنار مادرش کنار بساط ماهیها. مادرش داد میزد و فرزانه با چاقویپهن پولکهای ماهیها را میکند، میگذاشت توی سبدمشتری. زیرزیرکی میخندید و شوخی میکرد با مردها. موهای لختش از زیر چاقدرگلدارقرمزش زده بود بیرون. یک پیراهن یقهگرد مشکی پوشیده بود با گلهایریز قرمزوسبز. دامنش بلند بود و چیندار مشکی با نوارهایآبیوصورتیوقرمزوسبز لبهدوزی شده بود. نعمت همینطور مات ایستاده بود. مادر فرزانه دو، سهباری جلوی صورتش بکشن زد، داد زد: «اوی کجای سیر میکنی هان. من رو نگا.»
فرزانه لبهیآستینش را گذاشت روی لبهای قرمزش و خندید. نعمت دلش آب شد. از همان لحظه ماندگار شد انزلی. دنبالش بود، پیجوی کاروزندگیاش. شاگردش میگفت: «آقنعمت خوشگله، ولی پشتش پُره حرفِ. خاطر یه پسره رو میخواسته، پسره قالش گذاشته رفته. بابا نداره، ننهاش هم با ماهیفروشی اموراتشون رو میگذرونه.»
یکی خوابانده بود توی گوش شاگردش. گفته بود: «قراره زنم بشه. حرف مفت بشنوم اول زبونوگوش تو رو میبرم، بعد اونی که برات حرف آورده.»
عروس آوردش توی روستا. فرزانه آدم روستا ماندن نبود. سربه هوا بود. مدام دوست داشت برود بیرون. حوصلهاش سر میرفت، نمیتوانست با مرغوخروس سروکله بزند، دلش بازار میخواست. توی روستا چپچپ نگاهش میکردند. خیلی آرایش میکرد، زیادی به خودش میرسید. صدبار به او گفته بود،گوش نکرده بود. مثل مادر لباسهایرنگیرنگی میپوشید، بلندبلند آواز میخواند، بلند میخندید. چانهاش که گرم میشد دیگر ول نمیکرد.گرچه مادر آن وقتها هم فقط آواز میخواند زیاد حرف نمیزد، صدایش توی همهی شالیها میپیچید موقع آواز خواندن.
انتهای آسمان به سرخی میزند. قبرستان شلوغتر شده. انگار همهی روستا آمدهاند برای تشیعجنازه. دلش میخواهد خودش را قایم کند. اتوبوسش گاو پیشانی سفید بود. زنهای همسایه همیشه وقتی میدیدنش، میگفتند: « بویخون میده. این اتوبوس شگون نداره.»
مردها میگفتند: «چند فروختی لاشهی او تریلی رو؟ پول خونش رو هم گرفتی؟»
انگشتهایش را جمع میکند لای فرمان، فشار میدهد. سراستخوانهایدستش سفید میشود از فشار زیاد. چشمش میافتد به عکس نیمسوختهی پشتفرمان. مادرش توی عکس سیاهوسفید از او رو گرفته انگار، اخم کرده، با فاصله ایستاده از پدرش. چادر سفید عقدش را سر کرده، تنها چادر سفیدی که داشت. پدر با لباسیقهمردانهیمشکی صاف ایستاده، سرش را مثل همیشه بالا گرفته و پوزخند میزند. دستش را دراز کرده، دست او گرفته، او که توی عکس دیده نمیشود، سوخته. عکس را از پشت فرمان ماشین پدرش به او دادند، سوخته و زرد شده. پدر را زخمی و خونی زودتر از ماشین کشیده بودند بیرون. صورتش داغان شده بود، استخوان ران و کمرش شکسته بوده. چسبیده بوده به فرمان با زور جدایش کردند، عمرش به دنیا نبود. تریلی هیجدهچرخ مچلا شده بود. انگار کسی توی مشتش گرفته باشد و لهش کرده باشد.
لیوانپلاستیکیآبیرنگ را از جا لیوانیفلزی کنار شیشه بر میدارد. یک قطره آب هم تویش نیست. اخم میکند. میگوید: «گفتم با خودت آب وردار، گفتم یخدون سوراخه، نگفتم؟فقط لج کن.»
فرزانه جواب نمیدهد. ادامه میدهد: «تپه شلوغه. کله سحری دارند نَهنَه رو دفن میکنند. ترسیدند بِگَنده. شاید نمیخواسته من بالاسرش باشم، برم تو قبر، پسرش نیستم که. لابد سیدپیر اینکار رو میکنه. همیشه محرمش بوده، محرمتر از من و آقام. پاشو دیگه مگه نمیخواستی ببینیش؟ مگه باهاش حرف نداشتی؟ مگه بهت وصیت نکرده بود؟ گفتی چیز میزی برات گذاشته. بیخود اومدی. ننهی ما جز کفنش که بابام براش خریده بود، چیزی نداشت.»
فرزانه جواب نمیدهد. کفری میشود. داد میزند: «دیگه مثل اون وقتها نیستها که خودت رو لوس کنی و بزنی به لالبازی عین ننهجان. مادرشوهر جانت مرد. به قول خودت، خودت کشتیش.»
از کشتن که میگوید، زانوهایش میلرزند. مینشیند روی کنسولسیاه. نگاهش را میدوزد به نوککفشهایخیسوگلیش. فرزانه گفت آخرین نفر او بوده که با مادر حرف زده. گفت زنگ زده بود به مادر بگوید دارد راحت میشود. دارد به حرفهای او گوش میکند از نعمت جدا میشود، اما مادر شروع کرده بوده به جیغ کشیدن و داد زدن. بعد تلفن قطع شده تا چندساعت وقتی شماره میگرفته اشغال بوده. پیش پای آمدن او همسایه زنگ زده، گفته مادر تمام کرده.
نعمت بغض میکند. با خودش تکرار میکند: «گفته ازم جداشی، ازم جداشی!»
نگاهش را بالا میآورد و میگوید: «دروغ میگی! نمیتونست حرف بزنه. باهیچکس حرف نمیزد. دروغ میگی! حرفهای رفیقهایلعنتیتهرونیت رو میچسبونی به نهنهام. دیگه اینقدرم نامرد نبود، بود؟»
بغضش را قورت میدهد. داد میزند: «زِر مفت میزنی. زِر…»
گلویش میسوزد، به سرفه میافتد، چشمهایش پراز اشک میشود. دلش میخواهد در اتوبوس را باز کند، بدود سمت تپه، داد بزند «نهنه.» چند وقت بود صدایش نکرده بود؟ از کی مادر نگفته بود؟ ازکی؟ اشک از چشمهایش میچکد روی گونهاش. تند با دستهایش پاکشان میکند. انگار پدر ایستاده مقابلش: «تولهسگ جمع کن خودت رو! آبغوره گرفتی که چی؟ مرد، به درک. محل سگت نمیذاشت، به جهنم. تو به اون سلیطه احتیاجی نداری. خودم هستم.»
مادرش را به اسم صدا نمیکرد، حتی «ضعفیه» هم نمیگفت مثل مشکاظم که زنش را اینطور صدا میزد، یا حتی نمیگفت «مادرنعمت»، مثل قاسم که پدرش، مادرش را صدا میزد «مادر قاسم». صدایش میزد «سلیطه»، «اوهوی»، اسمهای خیلیخیلی بدی که نعمت همیشه با شنیدنش لبهایش را گاز میگرفت، چشمهایش را میبست و خودش را میزد به نشنیدن. مادر جوابش را نمیداد، تا پدر میآمد سمتش و لگدی نثارش میکرد. آن وقت برمیگشت نگاهش میکرد، مثل مادهگرگی که زخمی شده، میخواهد خیز بردارد سمت شکارچی، اما جان ندارد برای حمله کردن. پدر میگفت: «به یابو گفتی زکی، خر بیشتر از تو میفهمه.»
مادرش تحقیر که میشد. بجای پدر زل میزد به نعمت. لبهاینازکقیطانیاش را روی هم فشار میداد. رنگشان سفید میشد، چشمهای درشتش را تنگ میکرد. با چشمهایش انگار چنگ میانداخت به صورتوقلبنعمت، خراش بر میداشت و میسوخت. نعمت تا صبح بخودش میپیچد از سوزش خراشها که نه دیدنی بودند، نه خوب شدنی.
خراشها از اولین چوقولی شروع شدند، از اولین کتکی مادر بخاطر حرفهای او خورد. مثل سایه شبحمادرش را تعقیب میکرد. پدر گفته بود: «تو مرد خونهای وقتی نیستم. مراقبش باش دست از پا خطا نکنه. گولش رو نخوری یه وقت. حواست باشه بهش، وگرنه…»
دست میبرد به کمربندمشکیپهنش. نعمت آبدهانش را قورت میداد و سرتکان میداد.
مادر نمیدیدش. همیشه برای او نامرئی بود. از وقتی چشم باز کرده بود خانهیهمسایه بود. حتی شیر هم نداده بود به او. شنیده بود که به همسایه میگفت: «نبود خودم را میکشتم، یا فرار میکردم. لعنتی مثل افسار بهم بستنش. دوستش ندارم.»
زن همسایه لبش را گاز میگرفت، میگفت: «کفر نگو گناه داره.»
مادر بیتوجه به او شالش را میبست به کمرش، میرفت شالی. مادر میدانست تعقیبش میکند. اما سکوت میکرد، محلش نمیگذاشت. سکوت مادر مثل تشویقهای پدر بود، حتی بهتر از آنها. هر وقت بیشتر سکوت میکرد. او بیشتر از خودش دروغ می بافت و به پدر میگفت، مادربیشتر کتک میخورد. دل دیدن کتکها را نداشت. پدر که میزد. او میرفت مینشست توی پستو. مادر صدایش در نمیآمد درست برعکس فرزانه که زیر کتکولگد هم داد میزد، فحش میداد. نعمت میچسبید به دیوار سرد پستو، از پشت پردهیسفید که برگهای طلای رویش بود سایهی پدر را میدید که روی مادر افتاده هی میزند، هی میزند. بعد میافتد رویش، بعد صدای نفس، نفس زدنهایش، نالهی خفیف مادر. نعمت چشمهایش گرد میشد، نفسش بالا نمیآمد، داغ میشد تا گوشهایش میسوخت، بعد خیس میشد و کثیف، اما جرات بیرون آمدن از پستو را تا خود صبح نداشت.
فرزانه حتی به عادت همیشگی زیر لب غرغر هم نمیکند. شده یک تکه سنگ. نه صدایی دارد، نه حرکتی. بویبدی پیچیده توی اتوبوس، بوی تعفن، بوی لاشهی مرده، بویمردههایقبرستان. شاید بوی لاشهی مادر باشد؟ نه مادر همیشه بوییاس میداد. پدر عطرش را بو میکشید. سرش را فرو میکرد لای موهایش. مادر چندش میشد، لگد میزد. بعد پدر کاری میکردکه مادر بوی عرق بدهد و ترشیدگی.
سمت داشبور خم میشود. فرزانه برایش از این خوشبوکنندهها خریده بود. میدانست عاشق بوییاس بود، برایش اسپرییاس خریده بود. میگفت بعد از هر بار رفتوآمد و تمیزکاری یکم پیف بزند و تمام. اسپری را هم از بازار لعنتی خریده بود. اسمش را که می شنید کهیر میزد. عوضش فرزانه سرش را میزدی، دمش را میزدی توی بازار بود. توی بازار نفس میکشید، عاشق چانه زدن و دهن به دهن شدن با مردها بود، صدای دادوبیداد فروشندهها، رفتوآمد خریدارها. بازار سرحالش میآورد. خرید نمیکرد زیاد. فقط دوست داشت بگردد. دلش میخواست بساط داشته باشد و او موافق نبود.
بالاخره اسپریبنفشرنگیاس را پیدا میکند. برش میدارد، فشارش میدهد، خالیست. بوی گه حالش را بهم میزند. بویش قاطی شده با بوی عرقفرزانه، بویعرقش بویسیر میدهد. سیرها را خام میخورد با نان. توی نیمرو هم سیرداغ میریخت. نعمت میگفت: «اینجا نمیشه راه به راه سیر خورد. مردم شاکی میشند.»
میخندید، میگفت: «چه بهتر، اینطوری هیچ مردی دور و ورم نمیپلکه. انگار اسپری مردکش زده باشم. خیال توهم راحته، نه؟»
اسپری مردکش هم زده باشد باز هم یک عده بودند که دوروورش موس، موس کنند مثل جناب مدیرساختمان. وقتی نعمت نبود راهبهراه الکی دمخانه سبز میشد. وقتی او بود نه خبری از قبض بود، نه جلسه، نه هیچ کوفتوزهرمار دیگری. نعمت پسرسریدار را مأمور کرده بود مواظب فرزانه باشد. پسرموهایش را همیشه از ته میزد. زبانش هم لکنت داشت موقع حرف زدن، اما خوب خبر میآورد. گاهی چندتایی هم رویش میگذاشت عین خودش.
قرمزی آسمان کمتروکمتر میشود، آسمان روشنتر. نور طلائیخورشید آرام، آرام ازپشتکوه دارد بالا میآید، نوککوه میدرخشد. آسمان صاف و بدون ابر است. مردم دارند کم، کم میروند از رویتپه. صدایفرزانه میپیچد توی گوشش: «مامان نگین رو من کشتم. کشتم.»
فرزانه باور نمیکرد مادر بخاطر جدایی آنها بمیرد. یعنی شوکه شده! نعمت هم باورش نمیشد. مادر از خدایش بود او را آزار دهد. دوستش نداشت. برای مادر مرده بود. زیر لگدهای پدر سقط شده بود قبلاز تولد. عین بچهی خودش که زیر لگدهای او له شده بود. لخته، لخته خون ریخته بود روی کفت آشپزخانه، روی فرشسفید با گلهای صورتی. هنوز لکهی قرمزش نرفته. هر شب بد از آمدن از انزلی بویخون میزد به دماغش. میرفت دوزانو مینشست کفآشپزخانه لکه را میسابید تا برود. بوی خون توی اتوبوس هم پیچیده. چرا بویخون از زندگیش دست بر نمیدارد؟
بغضش را قورت میدهد. میگوید: «پاشو فرزانه لج نکن همه دارن میرند. سرخاک خلوت شده. پاشودیگه حوصله ندارم باید برگردیم تهران.»
دندانهایش را روی هم فشار میدهد. مادرش را کشته بود حالا برای او لالمونی گرفته بود. باید حسابش را میرسید بخاطر خبری که به مادرش داده بود. میمرد و صبر میکرد کار تمام شود و بعد. کار تمام شود! یعنی طلاقش را میداد؟ هنوز هم باور نمیکرد فرزانه تنهایی این المشنگله را راه انداخته. دختردهاتی بیسواد کجا و عسرو هرج کجا؟
آن شب لعنتی قلب او هم مثل مادرش میخواست بایستد. دلش میخواست همانجا، همانلحظه فرزانه را بکشد. فرزانه کاغذاحضاریه را گرفته بود سمتش تکانش میداد. رگهای آبی گردنش زده بود بیرون، صورتش زرد شده بود، گودی زیرچشمهایش سیاهتر. هنوز بعد از یکماه خوب نشده بود. سر نعمت داد زد: «طلاق میخوام، طلاق، نمیتونی نیای. نیای هم طلاقم رو میگیرم خلاص.»
دستهایش را مشت کرد، بالا آورد. فرزانه نترسید. صورتش را جلوتر آورد، لبخند زد: «بیا، بزن، آره بزن! اینطوری کارم رو راحتتر میکنی. حکمعسروهرجم زودتر صادر میشه. دِ بزن اگه مردی!»
چشمهایش گرد شده بود. تا پنجمابتدای خوانده بود مثل نعمت. نمیفهمید معنای عسروهرج یعنی چه؟ ازکجایش در آورده بود؟ یکی یادش داده بود. نباید میآمدند تهران. تقصیر مادر بود. تقصیر آن نگاهش که برق میزد وقتی او و فرزانه با هم بگومگو میکردند. وقتی فرزانه برعکس خودش جلویش در میآمد. پابهپای نعمت فحش میداد، به پدرش بدوبیراه میگفت، وقتی صدایش میکرد: «روانی مریض، عین باباتی.»
وقتی اشاره میکرد به مادر، میگفت: «فکر کردی مثل اون علیل میشم و زمینگیر. خیلی گیر بدی بهم ولت میکنم و میرم.»
از رفتن که حرف میزد. کمر نعمت تیر میکشید. انگار چیز تیزی را فرو کرده باشند توی کمرش. رگهایگردنش باد میکردند، سرخ میشد. مادر هم میشد عین میت سفید، برقچشمهایش میرفت، تاریک میشد. هر دو فرزانه را نگاه میکردند، انگار دو گرگگرسنه با هم زل زده باشند به گوسفندیزخمی. فرزانه عقب، عقب میرفت. میچسبید به درطوسیچوبیاتاق، دستهایش را میگرفت به چارچوب در، سعی میکرد خودش را نبازد، اما آنها فقط وقتی آرام میشدند که فرزانه لبخند میزد، میگفت: «اذیتم نکن دیگه! شوخی کردم، شوخی.»
انگار نفس دوباره دمیده باشند توی گلوینعمتومادرش، رنگ میدوید توی صورتشان، اما دیگر حرفی نمیزدند تا خود صبح.
توی قبرستان کسی نمانده جز کسی که نشسته روی چیزی بالای قبر. مثل همیشه سید آخرین نفر بود که مادر را تنها میگذاشت. گردی سبزرنگ عرقچینش از دور پیداست. پدر میگفت سید چشم دارد به مادرت. سید هفتادساله بود. مادر را بزرگ کرده بود. شالیهای مادر را نگه داشته بود تا کسی مالیتیم را نخورد. اما سیبسرخ نصیب شغال شده بود. سید پدرش را شغال صدا می کرد. نعمت از او بدش میآمد. دلش میخواست یک بار پدر حسابی بزندش. پیرمرد جان نداشت با یک لگد میمرد. برای همین آن روز پیازداغ حرفهایش را بیشتر از همیشه کرد. مادر مثل همیشه لباس گلگلیاش را پوشید بود. به پدرش گفت، سید از لباس مادر تعریف کرده، گفته: «ماشاءلله، تی بلامیسه دختر! همیشه شاداب و سرزنده.»
گفت که سید عرقچینسبزش را برداشته،. از گاری پیاده شده، مادر دست کشیده بر سر قاطرپیرش یک حبهقند داده به او، سید یک شاخهبابونه از سبدگلهاوگیاههای پشت گاریش برداشته و داده به مادر، لبخند زده و دستش راگذاشته روی شانهاش و فشار داده. همهاش دروغ بود. سید هیچ وقت از روی گاریش پیاده نمیشد، مگر وقتی اذان میداد. آرام میآمد پایین، قاطر را میبست به تنهی درخت بریده شده کنار مسجد روستا. با قدمهای کوتاه میرفت سمت مسجد، هر قدم یک صلوات میفرستاد. همیشه خدا توی کوه بود. با گاری پر از دواوداروهاوگلهایکوهستانی میآمد و با گاریخالی بر میگشت به سمت کوه. بعد از ازدواج مادر توی کلبهی قدیمیاش وسط جنگلوکوه زندگی میکرد.
پدرش تمام لباسهای مادرش را برداشت، موهای مادر را چنگ زد، کشید تا توی حیاط. لباسگلداربنفش را از تنش پاره کرد. لباس بنفشی که هر وقت میپوشید نعمت محو نگاه کردنش میشد، مثل فرشتهها می شد. نعمت دوید چادرسفید عقد مادر را انداخت رویش، مادر خودش را مچاله کرد سمت نردههای پله. پدر با لباسها یک کوه بزرگ درست کرده بود. آتششان زد. دودش آسمان را مدتی سیاه کرد. مادر از زیر چادر نگاه میکرد. فقط چشمهایآبیش معلوم بود. نعمت شلعههایآتش را توی چشمهای مادر میدید. احساس میکرد مادر هم گُر گرفته، میسوزد. خواست برود سمتش. مادر تند نگاهش کرد. نعمت از ترس پایش گرفت به پای دیگرش افتاد زمین، چهاردستوپا از او دور شد. بعد از آن روز مادر مشکی میپوشید. لباسهای سبزوسرمهای که پدر برایش از شهرهای سر راهش میخرید را نمیپوشید. دیگر لپهایش را سرخ نمیکرد، موهایش را شانه نمیزد. دست به سیاهوسفید نمیزد، فقط میرفت شالی. طرفش که میرفتی چنگ میاندخت و صدای عجیبی از خودش در میآورد. مثل حیوانوحشی میخواست تکه پارهات کند. پدر میگفت: «رم کردی. حار شدی انگار. باید دندون نیشت رو بکشم اینقدر دندون تیز نکنی برام.»
یک بار نعمت دست برد سمت موهایش. مادر دستش را گرفت، دندانهایش را فرو کرد توی مچ دستش، فشار داد. نعمت لبخند میزد، چشمهایش پراز اشک شده بود، قلبش تندتند میزد، حس خوبی داشت. همانطور ایستاد. مادر نگاهش میکرد. گوشتدستش توی دهانش، خون زده بود بیرون. مادر دستش را رها کرد، رفت شالی تا غروب برنگشت. نعمت با دستزخمی کز کرده بود توی پستو به زخمش نگاه میکرد. میخندید. مادر بعد از مدتیها لمسش کرده بود.
با خودش فکر میکند. نکند فرزانه راست گفته باشد، مادرش بخاطر او مرده؟ بخاطر اینکه فرزانه ترکش کند؟
فرزانه میگفت: «امکان نداره. همیشه میگفت مواظب تو باشم. میگفت تو مثل باباتی یک روز حتما من رو میکشی. از تو میترسید. از تو بیشتر از بابات میترسید. چرا؟»
از او نمیترسید، از او متنفر بود. فرزانه حرف مفت میزد. مادرش از غصهی رفتن فرزانه دق کرده نه او، دم آخر میخواست به او بگوید…یعنی این همه مدت نگفته بود به او؟ اینکه چرا از او میترسید..
دیروز وقتی فرزانه به مادرش تلفن زد نعمت توی حیاط بود. صدای داد زدن و جیغ کشیدن مادرش را هم شنیده بود. رفته بود سمت در، ایستاده بود پشتش. مادر حتماً سایهاش را دیده بوده که بلندتر داد زده بود. نعمت دویده بود سمت اتوبوس. روشنش کرده بود. پایش را گذاشته بود روی پدال گاز. صدایجیغ مادر توی گوشش بود. تاریکی و هیکلپدرش که مادرش را بلند کرده بود مقابلش… بعد خودش را وسطه جاده دیده بود مقابل یک گاوقهوهایبزرگ. محکم زده بوده روی ترمز. دستش را گذاشته بود روی گوشش. گوشش سوت میکشید. صدای زوزوی مادر درست مثل صدای جیغهای آن شب فرزانه بود همان شبی که بچه سقط شد. همان شبی که فهمید داشته پدر میشده. همان شبی که لخته، لخته خون جمع کرده بود، ریخته بود توی سطل. هر بار که مینشست روی فرشآشپزخانه و دست میکشید روی لکه. فرزانه می ایستاد کنار در آشپزخانه میخندید. نعمت زیر لب میپرسید: «چرا بهم نگفتی؟ دو ماه ازم قایم کردی!»
فرزانه میگفت: «فرقی میکرد مگه؟ یک طور دیگه میزدی. همون بهتر که مرد.»
میگفت همان بهتر، اما بعداز آن شب، نعمت میشنید نصفشب توی حال نشسته برای بچه لالایی میخواند.
بوی عفوت سرش را درد آورده، پای رفتن بیرون را ندارد. پردهی بوفه تکان نمیخورد. فرزانه باید الان شاکی میشد. چند فحش میداد به او و پدرش، که زندگیشان سراسر بویگه میدهدو تعفن. اما صدایش در نمیآید. سکوتش هم نعمت را آزار میدهد. درست مثل حرف زدنش. وقتی شروع می کند به حرف زدن انگار دارکوبی کنار گوشت مدام نوک می زد به مغزت.
صدای خِر،خِری میشنود. میایستد، میرود جلو. پایش میخورد به سطل زبالهی کوچک قرمز رنگ آویزان از کنار صندلیها. صدای بدی میدهد. قلبش به سینهاش کوبیده میشود. یاد آن شب میافتد. صدای خِر، خِر توی گوشش میپیچد. آنقدر زده بودش که زیر لگد دیگر حرف نمیزد فقط خِر، خِر میکرد. نالهی عجیبی از گلویش بیرون میآمد. سگککمرند خونی شده بود. مثل پدرش میزد با سرفلزیکمربندبه پهلو. میگفت جوری باید بزنی تا کسی نفهمد، اما همه میفهمیدند از راه رفتن کجوموج مادرش. مادر هم آن شب خِر،خِر میکرد همان شبی که ازپل پرت شد.
خط باریکی از نور از پردهی قرمزرنگاتوبوس رد شده افتاده روی قفلچمدانسرمهای فرزانه. برق میزند. چمدان را هم از بازار خریده بود. لعنت به این بازار که زندگیاش را به گند کشیده بود. نباید میرفت بازار، نه باید بدون اجازهی او میرفت. کلافه انگشتهایدستش را میبرد لای موهای پرپشتخرماییاش. مینشیند روی زمین. خیس میشود. آب تیره رنگ از زیر پرده سرازیرشده تا انتهای راهرو. لابد یخهای جا مانده توی یخدانسوراخ آب شده بودند و شُره کرده بودند. با خودش فکر میکند. فرزانه چطور توی بوفه طاقت میآورد؟ فقط برایاینکه او را نبیند؟ باید بجای کتک زدن آن روز زنجیرش میکرد توی خانه. پسرسریدار زنگ زد، گفت فرزانه را دیده دم غروب با یک مردقدبلندهیکلی میگفته و میخندیده، میآمدند سمت خانه. مرد کولهوزیراندازووسایل فرزانه را با خودش تا دم در آورده. خیلی صمیمی حرف میزدند. پرسوجو کرده بود، فهمیده بود. مرد برای فرزانه بساط جور کرده توی بازار. انگار یک جوری نگهبان ومأمور دادن جا به هرکس که میخواست بساط داشته باشد توی بازار بود. فرزانه جورابپشمی و گلهایدستیخشکوشمعی، گلسر، که مرد برایش جور کرده بود را میفروخت. نعمت بیاینکه بایستد توی روستا با اتوبوس خالی برگشته بود تهران. یک راست رفته بود بازار. از همان بازار شروع کرده بود به کتک زدن تا خود خانه. یک وقت چشم باز کرده، دیده بود لاشهی فرزانه افتاده زیر دستوپایش، دستهایش میلرزیدند وقتی بدننیمهجان فرزانه را بلند کرده بود، تا بیمارستان دویده بود. توی بیمارستان مثل یک قاتل زنجیرهایبیرحم نگاهش میکردند. پرستاری که شبیه زنهای آفریقایی موهایش لوله، لوله بود، لبهایش شبیه نوکاردکهایوحشی جلو آمده بود. مرتب زیر لب غر میزد، به او فحش میداد. نمیگذاشت نزدیک فرزانه شود. فرزانه یک ماه توی بیمارستان بود. پرستارلباردکی از کنارش جنب نمیخورد. نعمت مطمئن بود کار خودش بود این عسروهرج لعنتی. آنقدر توی گوش فرزانه خواند تا شیر شد، رفت پزشکقانونی.
نعمت بعد از دیدن برگهیدادگاه رفته بود بیمارستان سراغش. لبهایاردکیاش را رژلببراقصورتی زده بود. لبهایش را غنچهتر کرده بود، آورده بود جلوی صورت نعمت. با عشوه گفته بود: «تف به تو، به تو هم میگند مرد. باید دارت بزنند، عوضی.»
راست میگفت به او هم میگویند مرد. مرد نبود که زنش توی بوفه بست نشسته بوده بیرون نمیآمد. باید مثل پدرش میرفت جلو. گیسهایش را میپیچید دور دستش، میکشیدش تا خود قبرستان، اما دیگر جان نداشت. برای امروز بسش بود. گرچه میشنید که پدر دم گوشش میگوید: «از خون من نیستی، جَنَمِش رو نداری، بیغیرت!»
پدر مرد بود. میدانست چطور یک زنچموش را ادب کند. فرزانه شده بود عین قاطراسدالله. هرچه میزدیش بیشتر لگد میانداخت. اما مادر سکوت میکرد. سکوتش به قول پدر آتش زیرخاکستر بود. داشت فکر میکرد، نقشه میکشید برای فرار.
فرزانه هم سکوت کرده؟ یعنی نخوابیده؟ دارد فکر میکند؟ باز نقشه فرار برای خودش میکشد؟ دستش را از سطلپلاستیکیقرمز آویزان میگیرد تا بلند شود. دستش در میرود و سطل باز میافتد. فایدهی این سطلها چی بود وقتی باز مسافرها آشغالهای لعنتیشان را میریختند زیر صندلیها. او بیچاره میشد تا تمیزشان کند. دست تنها بود. شاگردش را فرزانه اخراج کرده بود. خودش گاهی مینشست کنار دست نعمت، میشد شوفرش. درست مثل دیشب که تا صبخ نخوابید. مدام نگاهش میکرد. چشم از او بر نمیداشت. هی میپرسید: «چرا از این راه اومدی؟راهت رو دور نکردی؟ خوب میبینی؟ اینجا یهچراغم نیست. یکماشین هم رد نمیشه! میدونی کجا میری؟»
صدای فرزانه را نمیشنید. تمام حواسش به مادر بود. توی راه به پدر فکر میکرد به این که اگر بود میگفت: «گربه کوره بالاخره مرد! صدتا جون داشت بیپدر.»
مادر بد از هر زدن انگار جان میگرفت. صبح زود از رختخواب بلند میشد. پدر از توی رختخواب نگاهش میکرد که چارقدسبزش را میبندد بالای سرش. لبخند میزد. چشمهایش برق میزند. سریع از جایش میجست. میپرید سمت مادر. مثل ببر گرسنهای که آهویی را روی هوا شکار کند. محکم میگرفتش. مادر تقلا میکرد. گردشن زیر دندانهای ببر بود. نفس، نفس میزد. پدر دهانش را بیشتر فشار میداد توی فرورفتگی گردنش. محکم میبوسیدش. تن نعمت از صدای بوسیدنش مور، مور میشد، داغ میشد. همیشه دلش میخواست یک بار فرزانه را این طور میبوسید. اما چموشتر از مادرش بود. چنگ میانداخت، گاز میگرفت.
به ردخون روی دستش نگاه میکند، به جای دندانهایتیز فرزانه. مثل دندانگرازوحشی بود. تا خود استخوانت را سوراخ میکرد، میسوزاند. دستش تیر میکشد. بلند میشود. پشتش خیس شده. توی آینهی اتوبوس به خودش نگاه میکند. پیشانیاش زخمی شده. درست جایی که بیستسال پیش زخمی شده بود. لبخند میزند. با خودش میگوید عجب نشانهگیری کرده بود فرزانه. نکند مادرش وسط لالبازیشان به او گفته این فرورفتگی کنار شقیقهیسمتراست او کار خودش بوده، که حالا فرزانه اَک زده همانجا.
بغض مثل قلوهسنگ توی گلویش بالا و پایین میشود. هیچ وقت دقیق به جای فرورفتگی توی آینه نگاه نکرده بود. تا مدتها بعد از آن شب توی آینه خودش را نگاه نمیکرد. سر سفرهی عقد وقتی توی آینهی دورطلائیتاجدار نگاه کرده بود، پیشانیاش را دیده بود. دلش لرزیده بود. به مادرش نگاه کرده بود که نگاهش نمیکرد. همهیحواسش به فرزانه بود.
دست می کشد روی زخم، روی جای فرورفتگی. عمیق تر شده. چشمهایش سیاهی میروند. پدر را میبیند که مادر را روی زمین میکشد. خودش را میبیند که زل زده به مادرش.
حواسش نبود دارد لبخند میزند. دست خودش نبود. دلش خنک شده بود. مادر نباید میرفت، نباید تنهایی میرفت. مادر مثل مادهگرگزخمی نگاهش کرد، چشمهایش شده بود یک کاسهخون. دستهایش را دراز کرد، یکقلوهسنگ برداشت. این پلسنگی همیشه رویش چند قلوهسنگ پیدا میشود. برای همین ماشین و گاری زیاد از رویش رد نمیشدند، مگر از سر ناچاری. قلوهسنگ را پرت کرد سمتش. نعمت تکان نخورد، حتی وقتی سوزشوگرمانی خون را روی پیشانی، روی ابروهایش احساس کرد. حقش بود. داشت بدون او میرفت. مثل فرزانه که چمدانسرمهایش را بسته بود، اگر نمیرسید خودش تنها میآمد روستا. لابد مادر به فرزانه گفته بود چرا میخواسته تنها برود.
باد ساقههای بیرون آمدهی برنجها را میلرزاند. شیشه را میدهد پایین. سرش را میبرد بیرون. بویبرنج میخورد به دماغش، نفس میکشد. مادرش از بویبرنجوشالی مست میشد. چشمهایش برق میزدند. آبیروشن میشد مثل آسمان. توی شالی پاچههای شلوارگلدارش را میزد بالا، آفتاب میافتاد روی موهای طلائیش که از زیر روسری بیرون زده بود. مثل پری طلائی سفیدی بود که زیر نور خورشید برق میزد. فقط مردها نبودند که دست به کمر محو نگاه کردنش میشدند. زنها هم دست از کار میکشیدند و زل میزدند به ساقهایسفیدو خوش ترکیب پاهایش. مادر با صدای بلند آواز میخواند. پدرش از عمد توی قمار شالی را باخت. مادر دیگر بهانهای برای ماندن نداشت. بهانهای برای زنده بودن. نعمت هیچ بود. مادرش باید مثل گربهیحنایی خانهیشان که یکییکی بچههایش را موقع زایمان خورده بود، او را میخورد و خلاص میشد. چمدانش را سه روز قبل بست. توی پستو زیر رختخوابها قایمش کرد. نعت سه روز بود که به پدرهیچی نگفته بود. منتظر بود، منتظر حرف زدن مادر.
تا اینکه آن روز مادرش به سید گفت. تنها میرود. دهنهی قاطر را گرفت. زیر گوش سید پچپچ کرد. سید سری تکان داد، لاالهالالله گفت. با چوب نازکش زد به حیوان. مادر پشت سرش داد زد: «خونم پای تو.»
چیزی وول میخورد توی بوفه انگار. لبخند میزند با خودش میگوید بالاخره بیدار شد. چیزی از لای پرده میافتد. گلدانمسیست با چندشاخهگلقرمزپارچهای. گذاشته بودش روی یخندانسوراخ. میرود جلو. بوی تعفن بیشتر میآید. زیر لب غر میزند: «خدا لعنتت کنه بلند شو این بو خفهات نکرد!»
نزدیک پرده بو بیشتر به بینیاش می خورد. احساس میکند چیزی توی معدهاش میجوشد و بالا میآید. خم میشود، عق میزند. مایع زردی را بالا میآورد. بوی بدش حالش را بدتر میکند باز عق میزند. صدای پدرش را می شنود مثل آن شب که داد میزد: «ای کثافت لجن، بلندش کن، لاشه مگه ندیدی؟»
مادرش له شده بود. پدر بلندش کرد روی دستهایش، پرتش کرد پایین، چیزی قرچ صدا داد. چشمهایش گرد شده بود، خودش را خیس کرد. پدرش توی تاریکی متوجه نشد وگرنه شاید او را هم پرت میکرد پایین. گفت: «بدو.» دوید. آب زیرپل کم بود. همیشه کم بود. کفشش پر از قلوهسنگ بود. مادر خونی افتاده بود زیر پل. صدای خِر،خِر از لبهایش میآمد. بلندش کردند، بردنش خانه. دوروز همانجا بود. بویخونوتعفن میداد. سید و همسایهها به دادش رسیدند. کمرش شکسته بود. دیگربلند نشد، حرفی نزد. شد آینهیدق پدرش واو. هردو از خانه فراری شدند. مادر با چشم های مات، مثل مردهها زل میزد به صورتشان. دهانش را که باز میکرد. نعمت دندانهاینیش بزرگش را میدید. حس میکرد همین الان خیز بر میدارد سمتش، دندانهایش را فرو میکند توی گلویش. از ترس پابرهنه می دوید بیرون. به خودش که میآمد روی پل بود خیس از عرق و شاش.
پرده را می زند کنار. فرزانه بیدار شده. چشمهای مشکیاش را دوخته به او. انگار روی لبهایش یک پوزخند هست مثل همیشه. موهای مشکیاش ریخته روی پیشانیش. جلوی موهایش را چتری زده. نعمت دوست نداشت کوتاهشان کند. دستش را میبرد سمت پیشانیش، چتریهایش را کنار میزند. باز چند تار میافتاد روی پیشانیاش. فرزانه پلک نمیزند، اعتراض نمیکند، چنگ نمیزد به دستهایش. تکانش میدهد. داد میزند: «پاشو، ندیدی نهنم رو تو کفن سفید. بابام خدابیامرز راست میگفت زن باید با لباس سفیدعروسی بیاد خونهی شوهر با کفنسفید از خونش بره. تو هم باید بمونی! پاشو لوس نکن خودت رو، دِ پاشو دیگه تن لش!»
دستش را میبرد زیرسرفرزانه که بلندش کند. دستش خیس میشود. از زیر سرش میکشد بیرون. کف دستش پر از خون شده. تنش می لرزد. قلبش به سینه اش کوبیده میشود. مطمئن بود نفس میکشید. وقتی از زیر پل بلندش کرد. لبهیپارهیمانتویسیاهفرزانه را میگیرد مثل بچهای مادرمرده هی تکانش میدهد. بلند داد میزند: «نباید بری! باید بمونی! نباید، میشنوی؟ بدون من حق نداری بری!»
مادر انگار دارد میخندد.