پیرمردی با عینک مفتولی به چشم و لباسهای خاک خورده به تن، کنار جاده نشسته بود. یک پل موقت نظامی که گاری ها، کامیون ها، مردان، زنان و کودکان از روی آن رد میشدند، بر روی رودخانه نصب شده بود. قاطرهایی که گاری به دنبال داشتند به سختی از شیب تند پل و با کمک سربازها و هل دادن هایشان گذر کردند. تعدادی کامیون، همان دورها در گل نشستند و همه از آنها بیرون آمدند. دهقانان تا مچ پا در گل فرو رفته بودند اما پیرمرد بدون تکان خوردن همان جا نشسته بود. خستهتر از آن بود که بتواند جلوتر برود.
من وظیفه داشتم که از پل گذر کنم و بروم آن طرف تا ببینم دشمن چه قدر پیش روی کرده. این کار را انجام دادم، از روی پل عبور کردم و برگشتم. گاریها و عابران زیادی دیده نمیشد اما پیرمرد هم چنان همان جا بود. از او پرسیدم: « از کجا میآیی؟» لبخند زد و پاسخ داد: «از سن کارلوس». به نظرم سن کارلوس زادگاهش بود چراکه گفتن اسم شهرش حس خوشایندی به او داد و لبخند زد. پیرمرد ادامه داد: «من داشتم از حیوانات نگه داری میکردم». با اینکه به خوبی منظورش را متوجه نشده بودم گفتم: «آهان!» پیرمرد گفت: «بله من در شهر مانده بودم و از حیوانات مراقبت میکردم، آخرین کسی بودم که سن کارلوس را ترک کرد.» اصلا شباهتی به چوپانها و گله دارها نداشت. نگاهی به لباس های مشکی خاک خورده، چهرهی خاکستری و بی جانش و به عینک مفتولی اش انداختم. از او پرسیدم: «چه حیواناتی بودند؟» پیرمرد زد به پیشانیاش و جواب داد: «حیوانات گوناگونی بودند. من مجبور شدم رهایشان کنم». داشتم پل و طبیعت ابرو دلتا را تماشا میکردم که شباهتی عجیب به آفریقا داشت. به این فکر میکردم که چه قدر طول میکشد تا دشمن را ببینیم و به اولین صداهایی گوش فرا دهیم که نشانهی آن اتفاق مرموز، یعنی نبرد هستند. و پیرمرد هم چنان نشسته بود.
قصد دارید به کجا بروید؟
جایی نمیخواهم بروم. من هفتاد و شش سال دارم. تا اینجا هم دوازده کیلومتر راه آمدهام دیگر نمیتوانم بیشتر پیش بروم.
جای مناسبی برای توقف نیست. اگر میتوانید به بالای جاده بروید آنجا که جاده دوراهی است و به تورتوسا میرود. کامیونها هستند. میتوانید سوار شوید.
چند لحظه صبر میکنم بعد میروم. مقصد کامیونها کجاست؟
بارسلونا
من کسی را آنجا ندارم و نمیشناسم. با این حال از شما خیلی ممنونم. باز هم تشکر میکنم.
پیرمرد نگاهی پر درد و با چشمانی خسته به من انداخت و گفت که باید نگرانی اش را با کسی در میان بگذارد.
مطمئنم که گربه سالم خواهد ماند. احتیاجی نیست که دربارهاش ناراحت و نگران باشم اما آن یکیها چی؟، حالا تو چه فکر میکنی؟
آنها هم احتمالا جان سالم به در میبرند.
واقعا؟ این طور فکر میکنی؟
من در حالی که پل را زیر نظر داشتم گفتم: «چراکه نه؟» هیچ گاری یا قاطری باقی نمانده بود.
اما، اما زیر آتش توپخانه چه خواهند کرد؟ به من گفته شده که از آتش توپخانه دور شوم و شهر را ترک کنم.
آیا قفس کبوترها را باز گذاشتی؟
بله
خوب، پرواز میکنند و میروند.
آه! درست است. کبوترها میپرند. اما بقیه چه؟ بهتر است به بقیه شان فکر نکنیم.
اگر به اندازه کافی استراحت کرده اید من بروم؟
ممنونم
پیرمرد بلند شد و به این طرف و آن طرف تاب خورد و دوباره به پشت توی خاک و خل نشست. با بی رمقی و بی حالی، اما این بار نه خطاب به من، گفت: «من داشتم از حیوانات نگه داری میکردم». دوباره تکرار کرد: « من داشتم از حیوانات نگه داری میکردم».
هیچ کاری نمیشد برایش انجام داد. یکشنبهی عید پاک بود و فاشیست ها به سمت ابرو پیش روی میکردند. آسمان پوشیده از ابرهای خاکستری و حد پرواز بسیار کوتاه بود. از این رو هواپیماهایشان بالای سرمان نبودند.
آب و هوا و اینکه گربهها میتوانند از خودشان مراقبت کنند، تنها خوش اقبالی پیرمرد بود.