پشت پنجره آپارتمان نه چندان کوچکم منتظر سیران و کاوه ایستادهام. قرار است باغ یکی از دوستانشان وسط جنگلهای1 هیران برویم. دلم نمیخواست بروم اما وقتی سیران تهدید کرد که اگر اینبار هم ادا اطوار دربیاورم... من هم بهانهای نیاوردم و گفتم میآیم.
ماشینشان را از دور میبینم و کولهپشتی را برمیدارم و دوان دوان به سمت در خروجی میروم. دلم برایشان یک ذره شده و حسابی از خجالت دلتنگیام درمیآیم.
کاوه میپرسد رزگار نمییاد؟ میگویم کار دارد. نمیگویم طبق معمول کار دارد. نمیگویم اصلا بهش اطلاع ندادم که بگوید کار دارد. نمیگویم اصلا معلوم نیست کاری باشد یا نه و نمیگویم کارش، با من نبودن است. فقط میگویم کار دارد و خودم هم باورمیکنم کار دارد. این ساز و کار من برای فرار از همهی چیزهای آزارندهی زندگی ست.
صندلی عقب پرادو آنقدر بزرگ هست که مرا در خودش غرق کند. یاد بچگیهایم میافتم که با دخترخالهها و دردانه پسر داییام پنج تایی روی پای خاله، دو زندایی و مادرم روی صندلی عقب یک پژو ۵۰۴ مینشستیم و هر لحظه احساس خفگی میکردم. آنها شوخی میکردند و میخندیدند و این حال مرا بدتر میکرد. حالت استیصالی به چهرهام میدادم و مادرم را که آخرین نفر سمت پنجره بود نگاه میکردم. او چشمهایش را طوری برایم گشاد میکرد که میفهمیدم باید حالت چهرهام را به رضایتمندی تام تغییر دهم. و در کسری از ثانیه همینکار را میکردم.
سعی میکنم از فضای وسیعی که دارم لذت ببرم. پنجره را کمی پایین میدهم و هوای نیمه خنک را نفس میکشم.
کاوه کنار شانهی خاکی ماشین را نگه میدارد و میگوید: منتظر کاک هیرش میمانیم همانی که قرار است برویم خانهاش، ویلایش، باغش. چه میدانم همان عمارتی که وسط جنگل خدا ساخته. پیدا کردنش سخت بود. هماهنگ کرده با خودش برویم.
هر دو طرفمان علفزار است. سمت راست گلهای در حال چریدن و چوپان که پسر خوشتیپی است تکیه داده به درختی خمیده و سرش را که چه عرض کنم از شانه به پایینش خم شده روی گوشی موبایل. یک جورهایی اینطور به نظر میرسد که درخت تکیه داده به چوپان و او تکیه داده به سر زانوهایی که رویش گوشی موبایل است. به این فکر میکنم چوپانهای قدیم حق داشتند دروغگو شوند و خودشان را سرگرم کنند. گرچه تردید دارم.
کاک هیرش میرسد. و ما هر سه برای عرض ادب پیاده میشویم. قد بلندی دارد. صورتش آفتاب سوخته و چشمانش سبز سیر است. صدای دو رگهی مردانهای دارد. در مجموع مرد جذابی به نظر میرسد.
سیران مرا به او معرفی میکند. و میگوید: کاک هیرش دوست عزیزتر از جانم زیبا. او مکث میکند و میگوید: واقعا هم زیبا. انگار میخواهد مطمئن شود که درست میگوید یا نه.
بلافاصله رو میکند به کاوه و میگوید برویم. پشت سر ماشین او حرکت میکنیم.
سیران صدای ضبط را کم و با کاوه دربارهی یکی از بچههای مهد کودکش شروع به صحبت کرد. از وقتی میشناسمشان همینجوری هستند با هم غرق صحبت دربارهی همه چیزهای بیاهمیت و بااهمیت دنیا میشوند و طوری ادامه میدهند که احساس میکنم جلسه پنج بعلاوهی یک است و پیرامون موضوع مهمی در حال تصمیمگیری هستند. من و رزگار با هم حرف نمیزنیم مگر درباره ضروریات آنهم در قالب جملات خبری. مثل اینکه پنجشنبه خانهی مادرت دعوت هستیم یا سه شنبه میروم ماموریت یا پول شارژ ساختمان یادت نرود. همیشه دلم میخواست ساعتها برایش حرف بزنم اما به من فهماند حوصلهی حرف هایم را ندارد و زندگیاش درگیر مسائل مهمتری است که این حرفهای خاله زنکی درش جایی ندارند. و من درکسری از ثانیه حرفهایم را قورت دادم و بیشتر غرق کارم شدم. مهندس پروژههای نفتی هستم. و اگر زن نبودم الان باید مدیر تولید یکی از پتروشیمیهای بزرگ میبودم. ولی چون زن هستم در یک رتبه پایینتر کار میکنم و چون کسی را برای تلف کردن وقتش با حرف هایم ندارم کار مدیر پروژه را هم انجام میدهم تا او از وقتش کمال استفاده را داشته باشد. البته که بعد از دو سال فهمیدم کمال استفاده از وقت کسی که سرش به شدت مشغول کارهای مهمتر است چه معنای گستردهای دارد.
سیران همچنان از آن بچه میگوید از اینکه چه پدر مادر متفاوتی دارد و چقدر برای بچه وقت میگذارند و چه کارهایی میکنند و میشود اثر حضور حقیقیشان را در آرامش و رفتار بچه کاملا حس کرد. سیران روانشناسی کودک خوانده و مدیر یک مهدکودک شوق محور کاملا متفاوت در اربیل عراق است. کاوه بعد از اینکه تمام توضیحات و مثالهای سیران را شنید گفت من هم بلدم چنین پدرِ به فرزندانِ خود اهمیت دهندهای باشم. بیا و مرا تست کن بد نمیبینی دختر. سیران گفت من عاشق شغلم هستم و نمیخواهم از دستش بدهم.
کاوه: گناه من چیه که تو از صبح تا شب با بچهها در تماسی من دلم برای صدای بچه غنج میره.
سیران: دو روز بیا مهد کودک اینقدر صدای گریه و جیغشونو بشنوی که دیگه دلت بچه نخواد. دیگه را با تشدید میگوید.
کاوه: عاشق گریه هاشم میشم.
سیران: عاشق...
یاد خودمان افتادم بعد از ۱۲ سال زندگی به ظاهر مشترک فقط یکبار چهار سال پیش، حرف بچه را پیش کشید. طوری گفت انگار داشت درباره عوض کردن پرده های خانه از سفید و طوسی به سفید و سورمهای حرف میزد. همینقدر بیتفاوت همینقدر بیاهمیت. آن لحظه برای همین جمله هر چقدر هم بیاشتیاق، قند توی دلم آب شد و بعدها فهمیدم بچه داشتن تنها هدفی بوده که برای مردی در ردهی او باید تیک میخورد و نه بیشتر.
به خودم میآیم میبینم وارد کوهستان شدهایم. سمت راستم وسط کوه رودخانهای است که صدایش را میشنوم. باران نم نم میآید و بوی خاک و درخت با هم قاتی شده. تعجب میکنم که دلم برای همهی چیزهایی که در این لحظه هست چطوری ضعف میرود. به پیشنهاد کاوه بلند میشوم و سرم را از سانروف ماشین چنان گردن غازی متعجب بیرون میکشم. نمیفهمم کی و چطور شروع کردم به جیغ کشیدن اما به خودم که میآیم کمی خجالت میکشم. دوباره چنان محسور جاده باریک، پوشش گیاهی پیش رویم، بوی هوا و صدای پرندهها میشوم که خجالت راهش را میگیرد و میرود. ذوق زده میخندم و برایشان همه چیز را تعریف میکنم انگار خودشان چشم ندارند ببیند یا از جایی که من هستم چیزهای بهتری میشود دید. به هر حال به شرح همهی چیزها، صداها، بوها و احساساتم ادامه میدهم. دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و همهی آنها را قورت دهم و جایی در وجودم برای خودم نگهشان دارم. با همهی حال خوبی که دارم بغض میکنم و اشک هایم با بارانِ روی صورتم یکی میشوند. باز در دل خدا رو شکر میکنم که هم بلدم بی صدا گریه کنم و هم طبق معمول حوصله نداشته و آرایش نکرده بودم. کاک هیرش دستش را از پنجره بیرون میآورد و برایم دست تکان میدهد.
کاوه میگوید بیا تو دختر خیس شدیم. روی صندلی مینشینم و بغضم را مدیریت میکنم. مسخره است اما از گریه کردنم بی نهایت خوشحالم. نمیدانم آخرین بار کی و کجا گریه کرده بودم. بارها از خودم پرسیده بودم آیا سنگ شدهای؟ دل سنگ شدهای؟ چرا گریهات نمیگیرد و چرا هیچکس و هیچ چیزی دلت را نمیلرزاند. آیا آنقدر خوشبختی که دلیلی برای گریه کردن نداری؟ یا آنقدر تنهایی که در لاک دفاعی خودت رفتهای تا هیچ چیز آزارندهای را نبینی؟
به خودم پیله کرده تا اینکه تقریبا دو سال پیش فهمیدهبودم "شوق زیستنم" مرده و مرگ اشتیاق، خیلی چیزهای نرم آدم را سخت میکند. دیگر دلت برای خودت و هیچکس دیگری نمیسوزد. احساس همدردی در وجودت ته میکشد و از تمام آن مهربانی و بالا پایین شدنها زنی میماند که جفت پا روی خط ممتد ضربان قلبش ایستاده و حاضر و یا شاید قادر به تکان خوردن نیست.
می خواهم بگویم همهی حال و احوالمان از شوق زندگی است. وقتی که میمیرد همانقدر که رقت قلب را با خودش میبرد و دیگر خیلی غمگین و احساساتی نمیشویم دقت نظر را هم میبرد و چیزهای کوچک دنیا مایهی خوشحالی، آرامش، دلگرمی، امید یا مباهات نمیشوند. شانس بیاوری حسادت، خشم، طمع و حسرتِ دیده شدن در وجودت نمیرد تا گاهی احساس کنی هنوز زندهای و نفس میکشی. من اما آدم خوش شانسی نبودم.
کاک هیرش راهنما میزند و کنار یک کافه میایستد. ما هم همینطور. سرش را از ماشین بیرون میآورد و میپرسد؟ صبحانه بخوریم؟ دلم میخواهد فریاد بزنم بگویم حتما اما به شکمو بودن کاوه اعتماد میکنم. کاوه سریع میگوید چی از این بهتر؟
وارد یک کافهی خیلی معمولی میشویم. البته برای من خیلی معمولی نیست. فرم میز و صندلیها شبیه فیلمهایی مربوط به خیلی سال قبل است، وقتی من بچه بودم شاید هم قبل تر.
میروم دستشویی و همین که برمیگردم میبینم چهار تا نوکا2 روی میز است. بیشتر از اینکه از سرعتشان تعجب کنم در دلم خدا را شکر میکنم که نوکا را هم به اندازهی نیمرو دوست دارم.
میز کناریمان دختر و پسر خیلی جوانی هستند که دختر نوکا پسر و پسر نیمرو دختر را میخورد. خندهام میگیرد. سرم را برمیگردانم نگاهم با کاک هیرش تلاقی میکند. میپرسد به چی میخندی زیبا؟ بیشتر از اینکه احساس کنم کسی مرا با نامم خطاب کرده احساس میکنم لقبی به من داده شده. دستپاچه میگویم: هیچی به نیمرو. چون نمیدانم چه طوری یا نمیتوانم بگویم نخندیدم، لبخند زدم. و بین این دو تفاوت زیادی است. کاوه میگوید نکند تو هم مثل من دلت نیمرو میخواهد. اینبار واقعا میخندم. و کاوه برای هردویمان نیمرو سفارش میدهد.
کاک هیرش معذرت خواهی میکند و میگوید نوکای جاده حرف نداره.
نیمرو و نوکا هر دو تا را نوش جان میکنم. سیران در گوشم میگوید اینکه تو با این اشتها اینقدر لاغری همیشه لجم را درمیآورد. میخندم و میگویم حسود بیچاره.
میخندیم. زیاد
کاک هیرش میگوید میدونی چرا میخندیدی؟ چون خیلی بهت میاد. من کم میخندم چون بهم نمییاد.
میگویم حالا بخندین ببینم؟ غش غش میخندد. از آن خندههایی که سر میرود بالا و صدای خنده بیشتر شبیه فریاد است. اما بانمک میشود مثل پسربچه های شیطون. میگویم اتفاقا خیلی هم بهتان میآید. شبیه پسر بچههای شیطون میشید. یک طوری نگاهم میکند انگار ارزیابی میکند چقدر تملق کردهام یا برای چه. لبخند میزنم و شانهام را بالا میدهم و با کمی شیطنت میگویم هر کسی دنیا را با چشمهای خودش میبیند. به نظر من حیفه نخندین.
بلند میشوم و میروم سمت در خروجی. دوست دارم کمی در این هوا قدم بزنم.
کاک هیرش راه میافتد و ما هم به دنبالش. مسیر به حدی زیباست که دارد دیوانهام میکند. آسمان مثل نقاشیها آبیست. پشت به پشت کوه است و همه پر از درخت. بخاطر باران همه جاتر و تازه به نظر میرسد. گاهی میشود مسیر حرکت رودخانه را دید که بیشتر از اینکه سبزآبی باشد کف کرده و سفید است. به کف روی آب فکر میکنم.
غرق در افکارم صدای سلام علیک کاوه را شنیدم.
باشی برای گوره3
بخیر بین کاک کاوه4
جلوی در آهنی خیلی بزرگی هستیم و مرد میانسال و قوی هیکلی که لباس کوردی پوشیده و دور کمرش دستمال مشکی با خالهای سفید بسته در را برای ورودمان باز نگهداشتهاست. رویش گشاده است و مهمان نوازی از رفتارش پیداست.
وارد میشویم و تا نزدیکی عمارت پیش میرویم.
کوله پشتیام را برمیدارم و داخل میشویم. هنوز وارد نشدهایم که کاک هیرش به استقبالمان میآید و به رسم مهماننوازی دستمان را به گرمی میفشارد و دوباره خوشامدگویی میکند. عمارت را که میبینم یادم میافتد سیران گفته بود ثروت زیادی دارد و کارش تجارت از راه دور است. همهی معاملات با تلفن انجام میشود و پولها به حسابش سرازیر میشوند. همهی رفت و آمدهایش خلاصه میشود به آمدن آدمهای محدودی به همینجایی که الان ما هستیم. سالهای سال با همه چیز و همه کس جنگیده و هر چه داشته و نداشته را گذاشته تا دور از شهر و مردم به قول خودش "امپراطوریاش" را بسازد. دلش را پیچیده توی هزار دستمال کوردی و خاکش کرده. به کسی دل نمیبندد و باعث دلبستگی کسی هم نمیشود. گاهی به قصد توسعهی تجارت به اروپا میرود. در فرانسه با سیران و کاوه آشنا شده و یک شب شام دعوتشان کرده یک رستوران خیلی زیبا و در حالیکه خوش و سرمست بوده همینها را برایشان تعریف کرده.
همینطور که برایمان از چایی ایرانی میگوید، احساس میکنم چقدر صدای گرم و دلنشینی دارد.
چایی مینوشیم و کلوچهی کوردی میخوریم. عطر دارچین به جانم مینشیند و دوباره میفهمم چقدر امروز حال و هوای من شبیه گذشتههای دوری است که ضربان قلبم بالا و پایین میشد انگار گنجشکی در قلبم بال بال میزند. کاک هیرش میپرسد کلوچهی دارچینی دوست دارم؟ و من جواب میدهم خیلی و اشاره میکنم اینها خیلی نرم و تازه هستند. میگوید خودم پختم. سعی میکنم تعجبم را پنهان کنم و به این بسنده میکنم که کارتان عالی است دستور پختش را به همراه فوت کوزهگری میخواهم. میگوید با کمال میل.
کاک هیرش میخواهد عمارت و جنگل اطراف را نشانمان دهد. خودش میرود و ما با کنجکاوی خاصی که انگار قرار است موزه لوور را ببینیم پشت سرش حرکت میکنیم. البته بگویم این یکی از سه عمارتیست که من در آن امپراطوری میبینم. طبقه همکف فقط یک آشپرخانهی خیلی بزرگ وسط خانه است و دو طرفش مبلهای متفاوتی برای پذیرایی است. سمت راست تلویزیون هست و سمت چپ یک میز شطرنج با دو صندلی سمت دیوار و یک میز تخت نرد با دو صندلی سمت پنجره و یک کاناپهی بزرگ تخت شو وسط آنها. رنگ قالب این طبقه رنگ چوب، رنگ فرش و چیزهای تزئینی قرمز و نارنجی و زرد است.
از پلههایی که دو طرفش نرده چوبی کمرنگیست بالا میرویم. طبقه دوم یک نشیمین کوچک با یک کتابخانهی خیلی بزرگ و یک عالمه کتاب هست. کتابها به انگلیسی، کوردی و فارسی هستند. در این طبقه دو اتاق خواب هم هست که هر دو در تصرف صاحبخانهاند و نشانمان نمیدهد. کنجکاویام را پنهان میکنم اما از لای در تخت دو نفره مزین به پردههای تور بنفش کمرنگ را میبینم در دلم میگویم چه رمانتیک!
طبقه سوم چهار اتاق خواب نسبتا بزرگ هست. و هر اتاق به یک گوشهی جنگل دید دارد. در هر اتاق یک یخچال کوچک و یک سرویس بهداشتی است. همهی اتاقها تخت دو نفره، یک کمد لباس و یک آینه دارند. و هر چهار اتاق کاملا شبیه هم هستند. مثلا اگر اشتباهی وارد اتاق یک نفر دیگر شوی از روی رنگ یا وسایل متوجه اشتباهت نخواهی شد. در دلم میگویم چه خطرناک!
یکی از اتاق ها، هم به کوه و هم به جنگل مشرف است. کنار پنجرهاش میایستم و با ذوق میگویم عاشق این پنجره شدم. میگوید عاشق این منظره شدی و اتاقت را گرفتی. میخندم. قند توی دلم آب میشود انگار قلهی مهمی را فتح کرده باشم و پرچمم را روی آن کوبیده باشم.
کوله پشتیام را بسان پرچمی میکوبم روی کمد و میرویم طبقه بالاتر که پشت بام است. پشت بام برای خودش دنیایی دارد که هرآنچه که از پنجرههای جداجدا میشد دید را یکجا در خودش جا داده است. نفس عمیقی میکشم.
کاک هیرش میگوید جنگل بماند برای بعد از نهار. من از خوشحالی چهرهام طوری میشود که کاوه آرام میگوید شکمو جان کمی تودار باش. همه میخندیم. یک جورهایی خوشحالم و یک احساسات خوشمزهای دارم. به روی خودم نمیآورم. یعنی کاملا برای خودم و دیگران انکارش میکنم.
به اتاقم برمیگردم و دست و صورتم را میشویم. ریمل میزنم و لب هایم را کالباسی کمرنگ میکنم. موهایم را باز میکنم و بلوز سبزصدری یقه بازی که همه جا با خود میبرم و هیچ وقت نمیپوشم را به تن میکنم. برمیگردم طبقه همکف و میپرسم کمکی از دستم بر میآید؟ کاک هیرش یک لحظه بر من خیره میماند و در کسری از ثانیه بیتفاوتی را به چشم و چهرهاش برمیگرداند. میگوید اگر حوصله دارم میز را بچینم. میگویم حوصله دارم اما نمیدانم چیکجاست. میگوید خیلی زود پیدا میکنی. برای یافتن کمی جسور باشی برایت خوب است.
جسور میشوم و میز را میچینم.
سیران و کاوه هم به ما ملحق میشوند. ناهار خوراک گوشت با برنج کوردی داریم. به روی خودم نمیآورم که گوشت نمیخورم. کمی برنج میکشم و بشقابم را پشت گلدان آبی وسط میز که پر از گلهای وحشی است قایم میکنم. سالاد هم میخورم و خیلی هم از خوردنش لذت میبرم.
سر ناهار کاوه با کاک هیرش درباره پروژهی کاری جدید و مخاطراتی که دارد حرف میزنند و من میخورم.
میز را چهارتایی جمع میکنیم. دلم چایی میخواهد. و میگویم که دلم چایی می خواهد. کاک هیرش میگوید چایی سماور ذغالی چطور است؟ جیغ میزنم که عالی است اما با کلوچه دارچینی بهتر هم میشود. میخندد.
کاک هیرش پیشنهاد میدهد تا غروب نشده برویم سمت جنگل. لیوان چایی را میکوبم روی میز چوبی و میگویم من آماده ام.
چهارتایی کنار هم راه میرویم. درختان که متراکمتر میشوند، کاک هیرش جلو میرود و راه را برای ما باز میکند. سیران و کاوه دست بر شانهی هم پشت سر من میآیند.
در سکوت راه میرویم. کاک هیرش سکوت را میشکند و میگوید عاشق صدای پرندهها هستم. البته نه، بهتر است بگویم عاشق حیواناتم و عاشق همه چیزشان. میدانید در این دنیا هیچ چیزی و هیچ کسی بیشتر از حیوانات لیاقت محبت و توجه ندارد. و البته هیچ کس به اندازهی حیوانات در این دنیا نیازمند رسیدگی نیست.
از حرفش خوشم نمیآید اما خودم را قانع میکنم که خب ما هم حیوانات متفکریم و در همان گروه جا میگیریم. خندهام میگیرد اما نیامده خشک میشود. درست است که هر چیزی را دوست نداشته باشم انکار میکنم اما میبینمش یک جایی در ذهنم مینشیند و همین طور خیرهخیره نگاهم میکند. و البته درست است که گاهی به خودم دروغ میگویم اما میفهمم که دروغ گفتهام و یک جایی وسط گوش میانیام مینشیند و همینطور حقیقت را برایم فریاد میزند.
کاک هیرش میگوید: با پاکسازی جنگل شروع کردم. آنقدر که در منقارشان آت و آشغالهای ملت نفهم گیر میکرد طاقت نمیآوردم و هر روز با کاک شورش راهی جنگل میشدیم. ولی بعد دلم خواست همهی گونهی حیوانات را از دست انسانها نجات دهم.
این را گفت و گوش میانیام شروع کرد به تکرار حیوانات را از دست انسانها ... .
کاک هیرش ادامه داد یک روز در سوییس با دوستی ملاقات کردم و با او به جنگل رفتیم. آنجا فهمیدم دو طوله شیر یتیم تازه بدنیا آمده، به دلیل بیماری نیازمند کمک هستند. هزینه هایشان را تقبل کردم و ترتیب انتقالشان را به اینجا دادم. خودم یک هفته زودتر رسیدم و با کمک کاک شورش( حدس زدم همان مرد تنومند دم در را میگوید) و چند نفر دیگر محیط بزرگ و مناسبی برایشان فراهم کردیم. با خنده میگوید خلاصه قبل از اینکه برسند اتاقشان را حاضر کردهبودم.
همینطور میخندد و رو به من میگوید از اتاق تو میشود اتاق شیرها را دید و کنترلشان کرد. ناخواسته دلم برای شیرهایی که از اتاق یک آفتابپرست قابل کنترل هستند، میسوزد.
نمیدانم داستان عجیب و جالب است که هیچ کداممان حرفی نمیزنیم و کاک هیرش یک نفس دارد برایمان سخنرانی میکند یا سیران و کاوه هم مثل من نگران این هستند که نکند واقعا داریم به سمت شیرها حرکت میکنیم.
کاک هیرش از شیرها میگوید. از اینکه چقدر برای بزرگ کردنشان کتاب سفارش داده، اینکه چرا اغلب آمازون به عراق دلیوری ندارد و این موضوع چقدر کارش را مشکلتر کرده. اینکه حتی مجبور شده چند تا کورس آنلاین بردارد تا بفهمد شیرها را چطور نگهداری، تربیت و بزرگ کند. والبته اینکه حالا استاد اینکار شده و تازه شروع پروژهی نجات حیواناتِ نیازمند است.
من چون وسواس کلمات دارم همین که میگوید حیوانات نیازمند، گوشم چیزی نمیشنود و مدام کلمه نیاز و مند را کنار هم قرار میدهد. هزار بار به معنای نیاز فکر میکنم بعد نیازمند و بعد حیوان نیازمند. تا اینکه یک دفعه، کاک هیرش میایستد. وسط یک عالمه درخت، میدان خالی کوچکی است. ما سه تا میایستیم کنار و کاک هیرش میرود وسط دایره. کاک شورش با دو تا شیر وارد میآید و قلبم شروع به تاپ توپ میکند. چشم هایم میخواهند از حدقه در بیایند و تمام تلاشم را میکنم وحشتزده به نظر نرسم. آخر این چه اخلاقی است که من دارم تا این حد خود سانسور. همان وسط راه باید میگفتم اگر قرار است برویم شیرها را ببینیم من همینجا میمانم.
درگیر خودم هستم احساس میکنم شقیقهی راستم میزند و این یعنی میگرنی در راه است.
کاک هیرش یکی از شیرها را که خودش میگوید بچه شیر اما به نظر من شیر بالغ و کاملی است بغل میکند و مدام زیر گلویش را میچلاند. قیافهاش خندان و شاد است اما من کمی خودبرتربینی، کمی غرور و کمی یک چیزی که نمیدانم چیست در چهرهاش میبینم و احساس خوشایندی ندارم. احساس میکنم صاحب این چهره را میشناسم اما یادم نمیآید کیست. با خودم کلنجار میروم و میبینم صرفنظر از چشم و چالش حالات درونش چنان در چهرهاش نشسته که روی چهرهی هر کسی بنشیند همین قیافه را خواهم دید.
کاک شورش دارد به آن یکیِ به اصطلاح طوله شیر غذا میدهد. اطلاعات زیادی از دنیای حیوانات ندارم اما به نظرم عجیب میآید که مرغ زنده بهشان میدهد. میگویم مرغ زنده! منظورم گونی گونی مرغ زنده است. این اولین بار است که نمیدانم کدام طرف طیف را ببینم. یا اولین بار که زندگی روی واقعی خودش را با مثال و رسم شکل نشانم میدهد. اگر دلم برای مرغهایی که زنده زنده خورده میشوند بسوزد باید بر طوله شیرهای گرسنهای که سیر میشوند و کامیبابی از دهانشان میچکد، چشم ببندم. کاش حداقل خودشان شکار میکردند تا کمتر مستاصل شوم. مرده شور همهی تناقضات دنیا را ببرند. همهشان همین جوریاند از یک طرف دلت را به آتش میکشند و از طرف دیگر شکرگزارت میکنند.
غذا و بوس و بغل بازی تمام میشود. کاوه هم طوله کوچکتر را از بغلش زمین میگذارد. در گوش سیران میگویم یه بچه برای این بیار تا یک شیری، اسبی، پلنگی چیزی برات نیاورده.
کاک هیرش میگوید: غروب شده برگردیم که آتش و هیزم و کباب و دود و آواز منتظرمان است. از آنجاییکه هستیم آسمان دوردست معلوم نیست. نیم ساعتی راه می رویم.
در اتاقم هستم و از آنجا خورشید را میبینم که در پایینترین سطح خود به رنگ نارنجی تیره خودنمایی میکند. موبایلم را در نمیآورم و عکس نمیگیرم. از همین لحظه و تمام زیباییهایش لذت میبرم. آنقدر نزدیک به نظر میرسد انگار دستت را دراز کنی در مشتت باشد. از ترس سوختن، دستم را برای آنهمه شکوه دراز نمیکنم.
خورشید لحظه لحظه پایینتر است. انگار دارد با پای خودش به سمت گوری که برایش کندهاند، میرود. دلبرانه اما با اکراه.
بلند میشوم و میروم دست و صورتم را میشویم. لباسم را عوض میکنم، آرایش میکنم و برمیگردم پایین.
بچهها دور آتش جمعاند و آواز میخوانند. یک آواز محلی است که معنیاش را نمیدانم اما به دل مینشیند و به جان چنگ میزند. آوازهای کوردی اغلب سوزناک و گریهآورند.
کاک هیرش با لبخندش به من خوشآمد میگوید.
آن لحظه به هیچ چیزی فکر نمیکنم. فقط از صداها و بوها لذت میبرم. صدای ترق توروق هیزم در حال سوختن را خیلی دوست دارم. کاوه میگوید این صدای ترق توروق هیزم اگر به اندازه شرشر آب رودخانهی خروشان زیبا نیست کمتر از آن هم نیست. همه تصدیق میکنیم.
به خوردن ماست و خیار و نان محلی بسنده میکنم. آواز میخوانم و همه هیجان زده میشوند. مدت هاست کسی صدای مرا نشنیده است همان صدایی که همیشه دور همهی آبها و آتشها بلند میشد.
یاد گذشتهها همانقدر آرامم میکند، که ناآرامم. یادم میآید چه کسی بودم و چه توانمندیهایی داشتم. امیدوار میشوم که عاقبت به اصل خودم برمیگردم و در عین حال میسوزاندم که از آن ماده شیری که بود شیر پاستوریزهای بیش نمانده. لبخند میزنم.
باز هم آواز میخوانم یک جاهایی از آواز کاک هیرش هم با من میخواند. صدایش خوب است.
سیران رو به کاک هیرش میپرسد: ببخشید اینجا موبایل آنتن میدهد؟ یک طور حق به جانب میگوید: بله که میدهد. پس من چطوری کار و بارم را انجام میدهم.
سیران میگوید چه میدانم والا گفتم شاید دفتری چیزی دارید.
سیران با صدایی تسلیم میگوید: آخه از صبح تا حالا موبایل هیچکدوممون زنگ نخورده.
حالت چهرهاش همانطوری میشود که درش غرور هست، قدرت هست و یک چیز دیگر همانچیزی که موقع بغل کردن شیرها هم بود. و حالا میدانم چیست، ناکامی. در چهرهاش همانقدر که غرور و قدرت هست ناکامی هم هست.
با صدایی آهسته که انگار معلوم نیست دارم از خودم میپرسم یا از او، میگویم: سخت نیست یک چیزی یا یک جایی همهی آدم باشد؟
با تمسخر میگوید: سخت! عین خوشبختی است بانو. آرزوی جماعتی ست.
آهستهتر میگویم: آرزوی من نیست.
رندانه میپرسد: یعنی میخواهی بگویی جایی، چیزی یا کسی همهی ترا ندارد؟
میپرسم: به رسم اسارت یا انتخاب؟
لبش را یک وری میکند میگوید: فرقی دارد مگر؟ هست یا نیست؟ یک کلمه.
میگویم به رسم انتخاب نیست. کمی مکث میکنم و ادامه میدهم، راست میگویی حق با توست. وقتی انتخاب میکنیم همهی جایی، چیزی یا کسی باشیم یا اینکه جایی، چیزی یا کسی همهی ما شود، در واقع همان لحظهای که انتخاب میکنیم اسیر شدهایم. و تعمدانه و رندانه تکرار میکنم: اسیر شدهایم اسیییییر
حالت چهرهاش تغییر میکند. حق را به او دادهام و برنده شده که برای آدمهایی امثال او مهم است. اما قیافهاش شبیه فرمانروایی شکست خوردهاست که با صدها اسب بیسرباز از جنگی برمیگردد که دشمنی خودی داشته.
صدای هیزم میآید. ترق توروق. نگاه میکنم کاوه سرش روی شانهی سیران است و به آتش خیره شده. کاک هیرش سرش روی پشتی صندلی ایست که روی آن لمیده. به آسمان نگاه میکند.
بلند میشوم و مثل سربازی فراری از جنگی شکست خورده شب بخیر میگویم و به اتاقم میروم.
نمی دانم چرا خوابم نمیبرد.
صبح زود است با صدای تق تق در بیدار میشوم. سیران است. میگوید بدو باید برویم. سریع حاضر میشوم و با کوله پشتیام مینشینم سر میز صبحانه.
خامه، عسل، کره محلی، پنیر محلی، نان محلی و چایی داغ ذغالی را که میبینم از خوشحالی بال در میآوردم. نان را برمیدارم و بو میکشم. کاک هیرش میگوید همه چیز را اول بو میکنی؟ میگویم بله و میخندم.
کمی خامه و یک عالمه عسل بر میدارم و شروع به خوردن میکنم.
میپرسد: بهترین بوی دنیا چیه؟
کاوه میگوید آفرین بوی نوزاد.
می پرسد: بدترین بوی دنیا چیه؟
دیگر چیزی نمیپرسد.
دم ماشین ایستادهایم. میگویم، کاک هیرش مهمان نواز و خوشرو و خوش خندهاید. ممنونم بابت پذیرایی.
میگوید: باز هم بیا، نمیبرمت دیدار شیرها.
لبخند میزنم.
سوار ماشین کاوه شدیم و داریم برمیگردیم. سرحال هستم و هوا طوری است که بیحوصله و بداخلاقترین آدم دنیا را هم مهربان میکند.
کاوه میپرسد ترسیده بودی؟ میگویم: خیلی.
می گوید طولهها هم مثل خودش مهربانند. حیوانات احساس آرامش به آدم میدهند. رو به سیران میگوید
روزانه بالای پانصد هزاردینار برای خوراکشان هزینه میکند.
می پرسم چرا مرغ؟
می گوید عمدا. نمیخواهد گوشت قرمز بهشان بدهد. نمیخواهد درندهخو شوند و در ضمن اگر گوشت قرمز بدهد نگهداریشان برای خودش هم مشکل میشود.
به خودم فکر میکنم که سالهاست گوشت قرمز نخوردهام و از خودم میپرسم نگهداری من چقدر برای او سادهتر شده. از درندهخویی و اعتراض چیزی در من نمانده. خندهام میگیرد.
میگویم: اما آنها روزی قرار است به طبیعت وحشی برگردند و درنده خویی لازم دارند. اگر درنده نباشند از پس زندگی در جنگل برنمیآیند. همان روز اول طعمهی حیوانات جنگل میشوند.
کاوه میگوید: این هم حرفی است اما اگر اینجا نمیآوردشان همان ماه اول خورده میشدند.
زیر لب میگویم: فقط مردنشان را چند سالی به تعویق انداخته. باز هم از ضعف در جنگل کشته میشوند. حالا ضعف کوچکی، بیماری و یتیمی نه، ضعف درندهخو نبودن.
کاوه میگوید: نگرانشان نباش. هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش5. وقتی برگردند به جنگل خیلی زود شیر میشوند. سلطان جنگل بودن در نهادشان است.
جوابی نمیدهم.
به شیر فکر میکنم به شیری که درندهخو تربیت نشده اما وقتی در شرایطش قرار میگیرد دوباره شیرِ سلطان جنگل میشود. چه کسی اینرا تضمین میکند. من که باور نمیکنم.
سیران پیشنهاد میکند بروم خانه شان. میگویم نمیتوانم چون رزگار بعد از دو روز میآید خانه و ناراحت میشود. باید برایش شام درست کنم و باید در خانه باشم.
اصرار میکند.
می گویم میدانی که چقدر زودرنج است باید بروم.
می رسیم خانهی ما و به صرف چایی دعوتشان میکنم.
می گویند کار دارند و من هم اصرار نمیکنم.
می روم خانه. دوش میگیرم. موهایم را خشک میکنم. روی تخت دراز میکشم و به لبخندی فکر میکنم که زیباترم میکند. خوابم میبرد. خواب میبینم در یک رستوران ایتالیایی نشسته و استیک سفارش دادم. با ولع استیک میخورم. بیدار میشوم و به شکل عجیبی دلم گوشت قرمز میخواهد. صدای چرخش کلید در قفل میآید.
پتو را میکشم روی سرم و خودم را به خواب میزنم.
جنگل نیست.