اگر میخواهید داستانی عاشقانه بخوانید که عشق را دگرسان از رابطههای قالبی نشان میدهد، «برف تابستانی و هفت ثانیه سکوت عشق» از علیرضا ایرانمهر را از دست ندهید. داستانی که از شور و ناامیدیهایی که اغلب از رابطههای عاشقانه دیدهایم فراتر میرود. داستان به این میپردازد که چرا عاشق میشویم، چه چیزی در معشوق ما را دلباخته میکند، کِی و چگونه میتوان عشق را شناخت، و چه کولهباری از تجربهی این احساس برای خود ارمغان ببریم.
«وقتی وارد دانشگاه شدم، همکلاسیهایم تازه اولین تجربههای عاشقانهشان را با هیجان برای یکدیگر تعریف میکردند. تعریف میکردند کدام دختر دیروز در حیاط دانشگاه جواب سلامشان را داده و چه شده و با چه کسی آشنا شدهاند. من هم سعی میکردم مثل دیگران خودم را کنجکاو نشان بدهم[… ] اما احساسم شبیه سربازی بود که از جنگ برگشته و بعد از شلیک هزاران گلولهی واقعی و دیدن کشتههای خونآلود که واقعا جانی در بدنشان نیست، حالا با دوستانش به شهربازی آمده و بازی آنها را با تفنگهای شاچمهای و ...
بزرگترین اتفاق زندگی من زمانی بود که توانستم چشمبسته نقاشی بکشم؛ نقاشیهایی که آدمها را خوشحال میکردند و احساس زنده بودن میدادند. هشتنه ساله بودم. هیچ دوستی نداشتم و هیچکس نمیخواست دوستم باشد. بچهها من را بازی نمیدادند. وقتی نزدیک میشدم، یواشکی بازی را رها میکردند و میرفتند. بعضیها از بهم ریختن بازی ناراحت میشدند. گریه میکردند. دست معلم یا مادرشان را میکشیدند. به من اشاره میکردند و میگفتند:
بگو این نباشه، بگو این نباشه.
کودکانه، هاجو واج نگاهشان میکردم. نمیدانستم چرا! چرا نباید باشم؟! فقط میدانستم مثل بقیه بچهها نمیتوانم بدوم.
راه رفتنم هم سخت بود؛ مدام زمین میخوردم و پا میشدم. زانوهایم همیشه زخم و زیلی بودند. اوایل گریه میکردم ولی بعدها، به این زمین خوردنها، عادت کرده بودم.
مادر میگفت: زمین خوردن مال بچههاس، تو فقط یه کم ضعیفتری، برای همین بیشتر زمین میخوری!
مینشستم، آرام سنگهای ریز و نوک تیزی را که کف دستها و زانوهایم فرو رفته بود را بیرون میآوردم. بعضی از بچهها ادا در میآوردند و مسخره میکردند.
همیشه یک سوال بزرگ توی سرم و یک تعجب بزرگتر توی صورتم بود. چرا دوستم ندارند؟ چرا دوستی ندارم؟! کمی بعد فهمیدم من، «کوتولهی زشت» هستم؛ این را یکروز میترا، همکلاسیام، دختر زیبا و... [بخوانید]
«یه ساعت دیگه منتظرتم.»
مکث میکند و صدایش را بلندتر میکند و میگوید: «باشه عزیزم. فردا من میام محل کارت.»
بعد از این جمله، هیچ حرفی نمیزند. چند بار با انگشت سبابه روی دایره قرمز رنگ صفحه تلفن همراهش میکوبد تا تماس قطع شود. دستی به موهایش میکشد و موبایل را روی میز ناهارخوری میسراند. موبایل از آنور میز روی زمین میافتد و گرومپ صدا میدهد.
«لامصب.»
پسر بزرگتر سرش را از اتاق بیرون میآورد. «چی شد مامان؟»
زن گوشی را برمیدارد و در پشت را که جدا شده، جا میاندازد و دوباره روی میز میگذارد. «چیزی نیست.»پلک چشم چپش نبض دارد و میزند.
«مامان فردا ساعت ده باید بیای مدرسه.»
زن به آشپزخانه میرود، غذای بچهها را داخل بشقابهایی با عکس اسپایدرمن میکشد و روی میز میگذارد.
پسر دوباره تکرار میکند: «شنیدی مامان؟ فردا باید بیای مدرسه.»
زن لیوانهای نوشابه را میگذارد کنار بشقابها و میگوید: «خوب، شنیدم. نمیتونم بیام، اما زنگ میزنم صحبت میکنم.»
پسر بزرگتر پشت میز مینشیند. «دوباره مجید داره میاد دعوا؟»
زن خوردههای بیسکوئیت را از روی کابینت با کف دست داخل بشقاب هول میدهد. «سامان چند بار بهت گفتم نباید به تلفنهای من گوش بدی؟»
سامان اولین قاشق را توی دهانش میگذارد. «من گوش... [بخوانید]