گوینده: مرضیه کوکبی
فرستاده شده برای جشنوارهی داستانی فسونجمعیتی باور نکردنی دور مردی که قرار بود امروز به جرم قتل سرش بالای دار برود، گرد آمده بودند و مأمور اجرا با صدای بلند حکم قاضی را قرائت میکرد.
مرد قاتل از مأموران تقاضا کرده بود، لحظهی آخر فقط چشمانش را باز بگذارند و جز این خواستهای ندارد. و اما زن بی نوا که ولی دم محسوب میشد و روی یک صندلی به انتظار قصاص قاتل پسرش نشسته بود، مدام اشک میریخت.
دلش خون بود، خونتر از دل مادری که اولاد از دست داده باشد. قلبش چنان به دیوار سینهاش میکوبید که انگار قرار است او را قصاص کنند. فرصت زیادی برای تصمیم نهایی نداشت. در دلش غوغایی بود، بی شک اگر قاتل به غیر از این مردی که منتظر مرگ آن بالا ایستاده است، کس دیگری بود، با چشمانی باز و خیره دست و پا زدنش را تماشا میکرد و آخر سر هم با دسته گلی بر مزار پسر ناکامش میشتافت و آواز انتقام سر میداد.
لحظاتی صدای جمعیت و مأمور حکم خوان را دیگر نشنید و با سرعتی دیوانه وار به گذشته گریخت! به یاد اولین باری افتاد که قلبش ریتم آواز هر روزهاش را از یاد برده بود و جانانه بر سینه کوبیده بود و به یاد مسبب این شیدایی افتاد. آری، او سالها پیش عاشق این مرد شده بود. و اولین بار با او، که حالا آن بالا منتظر مرگ نشسته بود، آواز شوریدگی سر داده بود. روز جداییشان هم برق آسا از نظرش گذشت. پدر بی آنکه از دل دخترک شیدا خبر داشته باشد با دوستش، بریده بودند و دوخته بودند. و او ناگزیر به خانهی شوهری پا گذاشت که هیچ شناختی و بالاتر از همه هیچ حسی به او نداشت. گاهی زندگی بی رحمانه مجبورت میکند به چیزی که میخواهی نرسی و او این درس دردناک را بارها و بارها با پوست و گوشت و استخوان مرور کرده بود. یک بارش وقتی بود که برای آخرین بار عشقش را با چشمانی اشک آلود، انتهای کوچهشان تنها گذاشت و رفت و حالا هم اینبار بعد سالها که او را دیده بود باید فرمان به قتلش میداد…
دنیا سر ناسازگاریاش را میچرخاند و چون پتکی بر سر او فرود میآورد. اینهمه جفا را به کدامین گناه در طالع او نوشته بودند، خودش هم نمیدانست.
لحظهای به خود آمد که مأموری سراپا پوشیده و مستور طناب دار را دور گردن قاتل پسرش میانداخت. بی اختیار از جا بلند شد و پس از سالها نگاهش را به چشمان مرد آرزوهای ناکامش دوخت. و با صدایی که سعی میکرد لرزشش را کنترل کند، ، فریاد زد: بخشیدم…
و برای اینکه زمین نیفتد خم شد و با دستش محکم صندلی را گرفت. دستور دادن به خودش طی این سالها عادت شده بود، به خودش دستور داد که: نباید بیفتی، نباید اشک بریزی، اینها همه حالا، جلوی چشمان کنجکاو مردم ممنوع… عادت چیز بدی است و او به اینها عادت کرده بود.
بی اشک، بی افتادن و بی هیچ سخن دیگری بخشید و راهش را کشید و به سوی مزار شوهر و پسرش روانه شد…