یک شب سرد زمستانی، با یک عالم رویا که آقای کثیف را فرا گرفته بود سیگار و دوباره سیگار خیلی آرامش بخش بود. زندگی با رویاهایش زیباست و خوشا به حال کسی که رویااش راه به حقیقت داشته باشد. آقای کثیف بازنشسته یکی از ارگانهای نظامی بود ولی با شصت سال سن هنوز خیلی خوش تیپ و دل انگیز به نظر می رسید، موهای پرپشت و سرخ که مایهی افتخار آقای کثیف بود موجب امید و اعتماد به نفس زیادی شده بود، گاهی بعضی از دوستان صمیمی خودش رو دست میانداخت و می گفت: شماها چند سال سن دارید، نگاه کنید من با شصت سال سن از شما جوان تر هستم… و وقتی نا امیدی را در صورت دوستانش میدید لذت فراوانی میبرد.
بعد از بازنشستگی و مدتی استراحت بنا به شانس و برخی زد و بندها و داشتن دوستان پر نفوذ آقای کثیف هم اکنون مدیر عامل یک شرکت بزرگ و عریض و طویل اقتصادی بود و با داشتن روحیه نظامی خشن، خود را رئیسی قدرتمند به حساب می آورد و میگفت: «من باعث یک رنسانس در این شرکت شدم»، اما دل پر آشوب آقای کثیف از خانم توت فرنگی بود. زنی جسور و حتی مستبدتر از آقای کثیف…
خانم توت فرنگی همسر آقای کثیف پس از عمری زندگی و داشتن پنج فرزند و سه نوه، هم چنان مثل یکی از بچههایش با آقای کثیف رفتار میکرد و همیشه و هر روز دعوا و دعوا… که با سکوت آقای کثیف خاتمه مییافت و این با روح بزرگ یک رئیس و مدیر عامل به هیچ وجه سازگار نبود. و با خود میگفت: زن خوب، بنده و برده باید باشد، بنده و برده کسی که سرپرستش هست.
صبح مثل همیشه آقای کاسه لیس راننده شخصی آقای کثیف دم در منتظر بود تا رئیس خودش را به محل کار برساند ولی آقای کثیف واقعا خسته و بی حوصله بود و پس از دو ساعت معطلی از در خانه زد بیرون و در جواب سلام آقای کاسه لیس تنها سری تکان داد و دندانی به هم فشرد. از نظر آقای کثیف کم محلی یکی از صفات برازنده یک مدیر، رئیس و مدیر عامل خوب بود.
بگذریم…
در همین احوال و افکار امروز ولی باید روز جالبی باشد، روز اول کار خانم گلابی به عنوان رئیس دفتر آقای کثیف. آقای کثیف در دل میگفت باید این زن را کشف کنم، یکی از دلایل بزرگ این انتصاب همین کشف بزرگ بود. خانم گلابی مدت دو ماه از استخداماش گذشته بود البته برای بخش بایگانی و در این مدت کوتاه توانسته بود پلههای ترقی را سریع طی کند آن هم بخاطر صفاتی همچون مطلقه بودن، چشمانی که دارای سگ بود و اندامی فوق العاده زیبا که موجب تحسین جماعتی گشته بود و از جمله رئیس این جماعت آقای کثیف. در بدو ورود به شرکت آقای کثیف که قدمهای تند نظامی بر میداشت کم محل به همه سریع و خشن به سمت دفتر کارش حرکت میکرد و تنها توقف در مقابل خانم گلابی بود که در جواب سلام، لبخند ملیحی زد و گفت خسته نباشید ولی وقت زیادی نداشت قرار بود جلسه ای داشته باشد با دوستان خودش، اعضای هیئت مدیره، یکی از جلسات همیشگی که تنها بخش مهماش در این بود که بایستی حوالهها و بستههای را به عنوان پاداش به هر کدام از اعضا میداد و در خاتمه با گفتن به بهها و شما فوق العاده هستید جناب آقای کثیف، شرکت در حال تعالی و رسیدن به قلههای افتخار هست با وجود شما و با خواهش میکنمهای بی منت آقای کثیف این جلسات به پایان می رسید.
بله، این گونه بود که زمان با وجود خانم گلابی و دوستان خاص، با غروری خاص سپری میشد.
ساعت دو بعدظهر پس از صرف نهار و کشیدن سیگار و در حالی که چشمهای آقای کثیف سنگین شده بود، خانم گلابی وارد دفتر شد و یک قرار قبلی را متذکر می شود و گفت: آقای شایسته پشت در منتظر هستند، برای ملاقات با شما، قرار بود شما ساعت هشت صبح با هم ملاقاتی داشته باشید و تا الآن منتظر بوده اند…
با حرکات دست اجازه ورود به آقای شایسته صادر میشود، البته با یک چشمک و غنچه شدن لبها نسبت به خانم گلابی…
آقای شایسته که دارای استرس زیادی بود و به خودش میلرزید سلام محترمانه ای عرض کرد و احترامات را کامل به جا آورد و گفت: خیلی خوشحالم شما را زیارت میکنم و پس از نشستن بر روی مبلی روبه روی میز و رخصت گرفتن از آقای کثیف درد دلش را آغاز کرد…
آقای شایسته، مرد خوب و صادقی بود با بیش از بیست سال سابقه کار طاقت فرسا و کمترین حقوق و هیچ جایگاه و پیشرفت شغلی. از نظر آقای کثیف خوب بودن یعنی صفر بودن درجه و رتبه و به شکل کلی حقیر بودن محض…
پس از دقایقی شرح مشکلات که قلبهای سفاک را هم به درد میآورد سکوتی مستولی شد و پس از مکثی طولانی آقای کثیف عرض کردند…
آه… بنی آدم اعضای یکدیگرند…
شما نور چشم من هستید، ارزش شما برای من حتی بیشتر از معاونین و مشاوران من است…
و با داستان پردازی بس زیبا گفت بفرمائید بروید، درست خواهد شد، اصلا هم نگران نباشید، سعی کنید فقط بر روی کار خود تمرکز کنید، بروید، بدرود و در دل میدانست و میگفت برو و خمار باش و در خماری بمان…
آقای شایسته هنگام خارج شدن از شرکت واقعا منگ منگ بود، منگ بودن نسبت به فهمیدن و احمق جلوه کردن و در اعماق وجودش دردی را حس میکرد و این درد همراه با توهمی بود، توهم رفتن به بیمارستان یا زندان. پس از این ملاقات سخت آقای کثیف به خواب کوتاهی رفت و خواب دیدکه به منصب و پست وزارت رسیده که صدای زنگ تلفن این خواب را بر هم زد، پشت خط تلفن خانم آشغال بود که با صدای بلند میگفت: آقای کثیف تبریک میگم، تبریک میگم شما از بین کاندیداها مورد لطف بیشمار آقای فاسد برای پست وزارت قرار گرفتید.
تبریک آقای کثیف!