دو مرد نیرومند، کشان کشان بز جوانی را به سمتی میکشیدند. هر کدام یکی از شاخهای محکم بز را در دست گرفته و تلاش آنها در برابر مقاومتی که بز از خود نشان میداد خیلی ناچیز مینمود. بز، دو پای جلوی خود را به طور مایل به زمین شنی میفشرد و پاهای عقبش درست مثل زمانی که بخواهد روی زمین بنشیند، خم شده بود.
آن دو مرد نیرومند با چنان شدتی شاخهایش را میکشیدند که هر آن بیم آن می رفت شاخهایش از سر جدا شود و تصور آن چقدر هولناک است. پاهای عقبش و قسمت انتهای کمرش از بس روی زمین کشیده شده بود، خون آلود و زخمی مینمود.
آفتاب درخشانی میتابید. آنجا یک باغ بسیار بزرگ و پرشکوه بود که دو مرد، بز را در آن محل به جلو میکشاندند.
انواع درختان میوه با نظم و ترتیب زیبایی کنار هم زیر نور درخشان آفتاب تا فاصله دوری کاشته شده و چشم را نوازش میداد.
در میانه باغ، خانه بزرگ و سه طبقه سفید رنگی به چشم میخورد که به مسافت کمی از آن هیچ درختی دیده نمیشد بلکه فقط شن ریزی شده بود. این شن ریزی از ابتدای در باغ تا جلوی خانه درست شده و همچون خیابانی شنی از میان درختان می گذشت. براستی که منظره زیبایی داشت. بزرگی باغ به حدی بود که در ورودی باغ به زحمت دیده میشد.
دو مرد درشت اندام و نیرومند مانند دوندهها که به پایان خط مسابقه برسند به تندی نفس نفس میزدند. برای لحظاتی چند ایستادند. بز به سختی سرش را تکان میداد و سعی میکرد خود را از چنگ آن دو آدم غول آسا رها کند.
با تکانهای شدید او، شاخهایش در دست دو مرد به جلو و عقب حرکت میکرد و تمام پوست دست آنها را زخم کرده بود.
مرد اولی نفس زنان گفت: «فکر نمیکردم این بچه بز آن قدر زور داشته باشه وگرنه با یه وسیلهای میآوردیمش که مجبور نباشیم این همه نیرو به خرج بدیم.»
مرد دومی با عصبانیت لگدی به پهلوی بز کوبید که بز بیچاره از درد به خود پیچید و فریادی کشید: «لعنتی مثل یه خرس زور داره.»
بعد با نوعی شکایت گفت: «ارباب هم بیکار بوده که این بز را خریده. آخه گوسفند چه عیبی داشت که این بز را خرید؟»
مرد اولی حرف او را قطع کرد و گفت: «ارباب این بز را وقتی از کوهستان شمال برمی گشته خریده.»
دومی گفت: «خوب معلومه بزی که توی کوهستان با آزادی بچره مثل چند تا خر زور پیدا میکنه.»
بز هم به سختی نفس میکشید. چشمانش بر اثر تقلای زیاد سرخ شده بود و هوا را به سرعت از سوراخهای بینیاش بیرون میداد و به سرنوشت نامعلومی که در پیش داشت میاندیشید. دوباره دردی را در سرش حس کرد چون دو مرد به ناگهان شروع به کشیدن او کردند.
بز که حالت دفاعی خود را از دست داده بود مسافتی روی زمین کشیده شد. شن های کف مسیر، پاها و زیر بدنش را میسوزاند. کمی دورتر در مقابل چشمانش، خانه بزرگ سفید رنگی را میدید. میتوانست حدس بزند که آن دو مرد میخواهند او را به آنجا ببرند. اما برای چه؟
این سوال در مغزش میگشت و نوعی ترس و نگرانی را در او به وجود میآورد که باعث میشد تلاش کند تا به آن خانه نرسد و یا بتواند بگریزد. دوباره نیروی خود را به کار انداخت و توانست بر جای میخکوب شود.
دو مرد کمی نیرو به خرج دادند و چون کاری از پیش نبردند به ناچار ایستادند. آن دو آن قدر به خود زحمت نمیدادند که بز بینوا را از روی زمین بلند کنند، مسلمأ آن طور آسانتر بود تا اینکه کشان کشان او را روی زمین ببرند.
مرد اولی گفت: «حالا دختر ارباب میاد یا اینکه ما بیخود خودمان را خسته می کنیم؟»
مرد دومی جواب داد: «آره بابا حتمأ میاد. ارباب به من سفارش کرد وقتی نزدیک شدن بز باید نیمه جان باشه تا دختر ارباب رسید دیگه زیاد دست و پا نزنه، ممکنه دخترش بترسه.»
مرد اولی پرسید: «ببینم دخترش از انگلستان آمده؟»
و دومی گفت: «آره شش سال آنجا درس خوانده. اتفاقأ خیلی هم خوشگله. خوب دیگه!»
بعد هر دو خنده چندش آوری سر دادند و در همان حال با هم لگدی به پهلوی بز کوبیدند. صدای ناله بز در میان عربدههای وحشیانه آنها گم شد.
مرد اولی گفت: «چه عجب بالاخره ناله کرد!»
بعد لگدی به شانه بز زد و گفت: «لعنت به هرچه بزه.»
دوباره شروع به کشیدن او کردند. بز برای اولین بار بود که میدید این همه رنج و عذاب بر وجودش سایه انداخته است. یاد زمانی افتاد که در گله بزرگ حسن، چوپان دهکده، چطور در دامنه کوهستان در کنار بزها، گوسفندها، میش ها به دنبال علف زارهای تازه از دامنه کوه بالا میرفتند، از سراشیبی ها سرازیر میشدند و در موقع بالا رفتن از سر بالاییها همه حیوانات گله داد و بیداد میکردند و به زبان بی زبانی به حسن چوپان میگفتند که: بابا این چه راهی است که ما را میبری.
وقتی به کنار جویباری میرسیدند از خوشحالی خود را به آب میزدند و از سردی آن غرق در لذت میشدند. نوشیدن آن آب برای همه چقدر گوارا بود.
در گله آنها یک سگ پشمالو هم وجود داشت که لحظهای از کنارشان دور نمیشد. البته خیلی بد اخلاق بود اما تمام حیوانات گله را از کوچک و بزرگ دوست داشت و اگر اتفاقأ بزی از گله عقب میافتاد و یا گم میشد سگ به کمکش میشتافت و او را به گله باز میگرداند. البته اگر حیوانی پیدا میشد که به عمد خود را عقب میانداخت آن وقت سگ گله دمار از روزگارش در میآورد. به همین دلیل او در میان تمام حیوانات گله به سگ بد اخلاق مشهور شده بود.
هنگام ظهر وقتی آفتاب کاملأ بالا میآمد حسن چوپان روی زمین مینشست و پارچهای را که غذایش در آن بود باز میکرد.
سایر حیوانات به خوردن ادامه میدادند و یا روی علفها میلمیدند و مشغول نشخوار کردن میشدند. غذای حسن معمولأ پنیر و نان و سبزی بود. البته در توبرهاش برای سگ هم غذا میآورد که کنار خودش سرگرم خوردن میشد. بعد از آنکه حسن چوپان غذایش تمام میشد، نی خود را از زیر پیراهنش بیرون میآورد و در آن میدمید.
چه نوائی! چه سحر آمیز!
همه بزها، گوسفندها، میشها و سگ گله از سحر آن مبهوت میشدند و آرام هر کجا که بودند بر جای میماندند.
صدای نی چون موجی در فضا میچرخید و بعد از آن که بر سینه کوهها میخورد دوباره برمی گشت. تمام حیوانات فکر میکردند حتمأ کسی دیگری هم در آن دور دستها به نوای نی حسن چوپان پاسخ میدهد. در این گونه مواقع او که بز نوجوانی بود خودش را به کنار مادر پیر و شیردهاش میرساند.
او نوای نی حسن چوپان را بیشتر از همه دوست داشت. خصوصأ که کنار مادرش هم باشد و از نوازشهای او لذت ببرد.
لگدی به پشتش خورد که رویای شیرینش را خرد و نابود کرد و او را از آن دنیای زیبایی که حالا در دسترش نبود بیرون آورد. هر زمان که به رویا فرو میرفت دردی حس نمیکرد. دو جلاد دوباره تمام وجودش را از درد پر ساختند.
چند بار فریاد کشید. در هر فریاد از مادرش کمک میطلبید.
با خانه بزرگ و سفید رنگ فاصله زیادی نداشتند که دو مرد به عقب برگشته و نگاهی به جاده انداختند.
از دور در میان جاده شنی، سه نفر به آرامی جلو میآمدند. دو زن و یک مرد بودند. دو مرد دستپاچه شدند.
مرد اولی گفت: «ارباب با زن و دخترش دارن میان. یالا زود باش ببریمش جلوی خانه، عجله کن.»
این بار بز را با حالت دردناکی روی زمین کشاندند.
بز تعادل خود را از دست داد و به پهلو غلتید. پاهایش در هوا تکان میخورد و از پهلو روی شنها میلغزید. سوزش درد آلودی تمام بدنش را به درد آورد. فریاد زد، کمک خواست اما بی فایده بود. تا اینکه به مقابل در خانه سفید رنگ رسیدند و دو مرد نفس نفس زنان ایستادند. ارباب، زنش و دختر جوان و زیبایش نزدیک و نزدیکتر میشدند.
حالت کسانی را داشتند که برای دیدن و افتتاح یک مراسم با شکوه پیش میروند. دختر جوان دستهایش را در بازوی پدر و مادرش حلقه کرده بود و شادمانه با آنها گفتگو میکرد.
پدر و مادر خوشحال از موفقیت دخترشان که به جای چهار سال بعد از شش سال برگشته بود! در چهره هر سه شادی موج میزد.
در این موقع مرد اولی خود را روی بدن بز انداخت و او را کاملأ به پهلو خوابانید. بز با وجود درد زیادی که در سراسر بدن خود حس میکرد بر اثر تقلائی بی حد سرش را بلند کرد و به جز شکم و کمر، بقیه بدنش را تکان داد.
مرد دومی که ایستاده بود با سرعت در جیب لباسهایش به جستجو پرداخت و در همان حال نگاهی به چهره دوستش که روی بدن بز آماده بود و نگاهی به سمت ارباب، زنش و دخترش که نزدیکتر میشدند انداخت.
فریاد زد: «پس این چاقوی لعنتی کو؟»
دوستش وقتی جستجوی بی حاصل او را دید دستهایش را در جیبهای خود فرو برد. وقتی وجود چاقو را در جیب شلوارش حس کرد گفت: «هی چاقو تو جیب منه.»
سپس برای آن که بتواند آن را از جیبش درآورد مجبور بود سر پا بایستد.
به ناچار خطاب به دوستش گفت: «تو بیا بز را نگهدار تا من چاقو را دربیام.»
مرد دوم در جای او قرار گرفت تا او برخیزد و چاقو را از جیبش درآورد. مرد اولی چاقو را باز کرد. تیغه چاقو پهن و دو لبه بود و به نحو وحشتناکی در آفتاب برق میزد.
خطاب به دوست خود که گردن بز را میان بازویش گرفته بود گفت: «راستی ما که به بز آب ندادیم. این طوری حرامه.»
دیگری با تندی گفت: «ای بابا جلوی در آبش دادم. چقدر آب میخواد؟ خلاصش کن بره. یالا زود باش ارباب داره میرسه.»
از دور ارباب، زنش و دخترش آن دو مرد را که مشغول کلنجار رفتن با بز بینوا بودند به خوبی میدیدند.
در یک آن بز را کاملأ روی زمین خوابانیدند و چاقو برای بریدن گلوی بز پایین آمد. اما یک اتفاق ناگهانی و نادر نگذاشت که بز در همان زمان هلاک شود.
مردی که چاقو را به دست گرفته بود و قصد داشت سر بز را ببرد وقتی که دستش را برای بریدن پایین آورد ناگاه دکمه لبه آستین کتش در شکافت جای دکمه جلوی کتش گیر کرد و در نتیجه آن دستش به همان سرعت و محکم پایین نیامد ولی چاقو که بر اثر این حادثه از سرعت حرکتش کاسته شده بود به گلوی بز رسید اما فقط کمی از گلوی او را برید که از آن محل خون بیرون زد و همان قسمت را خون آلود ساخت.
مرد که این اتفاق را ناشی از دستپاچگی زیاده از حد خود میدانست با دست دیگرش سعی کرد آستین کتش را آزاد کند. دوستش هم کاملأ حواسش متوجه او بود در نتیجه از فشاری که روی بدن بز میآورد خود به خود کاسته شد.
بز هم این را سریع حس کرد و به ناگاه با تمام نیرویی که داشت از جا جست، چرخی زد و بدنش مثل ماهی از دست مردها بیرون لغزید. هم برای بز و هم برای آن دو مرد بسیار عجیب و شگفت آور بود.
هر سه برای چند لحظه بر جای ماندند و آن گاه بز برای گریز و آن دو مرد برای دوباره اسیر ساختن او به حرکت درآمدند. بز به سمت چپ خانه دوید که یکی از دو مرد راه را بر او بست.
به ناچار برگشت و به طرف در ورودی خانه دوید و قبل از آنکه آن دو مرد بتوانند به او دست بیابند وارد خانه شد.
جای عجیب و غریبی بود. ارباب، زنش و دخترش، با فاصله کمی از خانه، ناظر آن جریان سریع بودند و انتظار سرانجام کار را داشتند. آفتاب هم با درخشش بی مانندی ناظر دیگری بر آن ماجرا بود.
دو مرد هراسان به تعقیب بز پرداختند. بز با چالاکی فراوان از پلهها که فرش قرمز رنگی روی آنها دیده میشد بالا رفت و توانست به طبقه سوم برسد.
در حالی که دو مرد تازه به طبقه اول رسیده بودند. نمیتوانستند باور کنند که بز به طبقه سوم رفته باشد فکر میکردند به یکی از اطاقهای همین طبقه داخل شده است در نتیجه به جستجوی او یک یک اطاقها را وارسی کردند. از بز اثری نبود. بز وقتی به طبقه سوم رسید متوجه دری شد که نیمه باز بود. با شاخ هایش بر آن کوبیده و در را باز کرد.
اطاقی زیبا بود که کاملأ با سلیقه تزئین شده بود. در روبرو، پنجرهای قرار داشت و کنار پنجره یک تختخواب که ملافه خوش رنگی روی آن کشیده شده بود.
دیدن پنجره که از میان دو لنگه باز آن، آسمان شفاف و روشن پدیدار بود قلب بز جوان را به تپش پر شوری انداخت. جستی زد و روی تخت خواب پرید. بدن کثیف و خون آلودش، صافی و تمیزی ملافه سفید را در هم ریخت. بز توانست کنار پنجره برود. از آنجا آسمان آبی، درختان سر سبز، نور خورشید بسیار درخشان را که تمام زمین را در بر گرفته بود، میدید. اما آنچه که بیشتر قلب رنج دیده او را به شتاب وا میداشت دیدن کوهستان بود. کوهستانی که در دور دست، زیر اشعه خورشید به رنگ حنایی در آمده بود. در نوک کوهها برف سفیدی برق میزد.
نگاههای عمیق او که از قلبش، قلب مشتاقش سر چشمه میگرفت. موجودات ریزی را دید که گله وار در حرکت بودند. او از آنجا و از آن فاصله دور هم قادر بود گله مورد علاقهاش را ببیند. گلهای که حسن چوپان آن را هدایت میکرد، با آن سگ اخمالو ...
شور و شوق و عشق رسیدن به آنها در وجودش شعله ور شد. بطوری که فریادی از درد، رنج، شوق و امید کشید. فریادی که چون رعد در آسمان درخشان پیچید و مثل نور از فراز خانهها گذشت و توانست در دامنه کوهستان بپیچد.
فریادی که تمام گوسفندها، بزها و میشها را بر جای میخکوب کرد. حسن چوپان چیزی نشنید. یک بز پیر و شیرده در قلب خود کاملأ آن صدا را شنید ولی نمی دانست صدا از کدام سو میآید.
حسن چوپان با سر و صدای زیادی آنها را به جلو راند. بز جوان که شاهد توقف ناگهانی گله بود حس کرد آنها ندای قلب او را شنیدهاند و حتمأ برای نجات او خواهند آمد. چقدر عالی میشد وقتی که دست جمعی از میان کوه و دشت و کوچه و خیابانها بگذرند و به آن باغ برسند. بله حتمأ برای بردن او شتاب خواهند کرد.
بله، بله، عجله کنید دوستان من، عجله کنید. نمیبینید چطور در تب و تابم. به یاریم بیایید. ببینید که چگونه در آرزوی رسیدن به شما ناله سر میدهم. دوستان من عجله کنید، عجله کنید.
اما گله حیوانات در دامنه آن کوه به راه خود به سوی علف زارهای تازه ادامه می دادند. مگر همان بز پیر و شیرده که آرام بر جای ایستاده بود زیرا او حالا جهت صدا را تشخیص داده بود. نگاه او هم از آن فاصله دور چون موج از فراز خانهها گذشت و در میان آن باغ پر درخت کنار پنجره بز جوان خود را دید. راستی که بینایی دل چقدر شگفت انگیز است!
به هر نقطه میرود و آنچه نادیدنی نیست میبیند، مییابد.
بز جوان گلویش میسوخت. غمی سخت در دلش غوغا میکرد. حس کرد در چیزی فرو می رود و غرق میشود. چه روزهای فراموش نشدنی را در میان چراگاههای کوهستان گذرانده بود!
هر زمان که چراگاه تازهای مییافتند حسن چوپان بیشتر از همه فریاد شادمانه می کشید. وقتی هنگام غروب به دهکده باز میگشتند هیچ کدام از حیوانات گله دلش نمیخواست از حسن جدا شود. همه ناله کنان به طویلههای خود میرفتند و تنها سگ گله بود که در آن زمان هم باز کنار حسن چوپان بود. آخر آن سگ مال خود حسن چوپان بود.
تمام این خاطرات در نظر بز همچون برقی گذشت. دو مرد تازه طبقه دوم را جستجو می کردند.
ارباب، زنش و دختر جوانش کنار در حیاط ایستاده بودند و گفتگو میکردند اما آن دو مرد نیرومند، آن دو جلاد که سخت خشمگین شده بودند وقتی از جستجوی خود در طبقه دوم ناامید گشتند برایشان مسلم شد که بز یا در طبقه سوم است یا روی پشت بام.
بز پیر و شیرده که در کوهستان بود با صدای لرزان فریادی کشید. این فریاد را بز جوان در قلبش شنید.
این فریاد او را میخواند، او را میطلبید: بیا... بیا...
این فریاد، امید تازهای در دلش به وجود آورد. امید رسیدن به مادرش، به یارانش، امید گردش در دامنههای کوهستان و چراگاههای زمستانی، امید شنیدن نوای نی حسن چوپان، امید به زندگی، امید، امید، چه کلمه شگفت انگیزی!
به ناگاه قدرت عجیبی سراسر وجودش را گرفت. قدرت اینکه پرواز کند. بله پرواز! برای پرواز کردن احتیاج به جهش است.
یک جهش بلند، یک جهش به سوی کوهستان، به دور دستها ...
بز با فریادی که از اعماق وجودش بیرون آمد و چون صاعقه به ستیغ کوهستان خورد و انعکاس آن، حیوانات گله را بر جای خود میخکوب کرد، از پنجره در فضا جست! چه جهشی!
در تمام مدتی که به سوی زمین پایین میرفت، نگاهش همچنان در آن دور دست بر دامنه کوهستان دوخته شده بود که کم کم از برابر چشمانش بالا رفت و پشت درختان باغ ناپدید گشت.
وقتی با صدایی درد آلود بر زمین افتاد، برفهای نوک کوهستان را که همچون آینه در آفتاب درخشان برق میزد دید و قلبش مالامال از شعف شد و آن گاه بی حرکت ماند. او در آینه کوهستانی چه دیده بود!
دختر ارباب جیغی زد. حق داشت زیرا که بز درست جلوی پای او بر زمین افتاده بود.
دو مرد تازه به طبقه سوم رسیده بودند و از در باز و تختخواب به هم ریخته و پنجره گشوده شده همه چیز را دریافتند و به آن سو دویدند. از آن بالا، بز را دیدند در حالی که استخوانهای پا، دست، گردنش و بلکه تمام بدنش خرد شده بود، سرش به طرف جلو قرار داشت. خون سرخ از اطراف بدنش بیرون میآمد. از دور دستها آنجا که دامنه کوهستان وسیع گسترده شده بود، نوای سحر آمیز نی در فضا همچون موجی پیش میآمد.
دورتر از گله، بز پیر و شیرده همچنان بر جای ایستاده بود و نگاه غم انگیزش را به افقهای دور دوخته بود و در پشت سرش روی نوک کوهستان برف سفید، چون آینه میدرخشید.