کتاب را از طبقه سوم کتابخانه برداشت و روی میز چوبی سیاه گذاشت. صندلی را با جدیت به عقب کشید و پشت میز نشست. کتاب را از جایی که نشانه گذاشته بود باز کرد. با خودکارقرمز روی صفحه باز شده سه علامت ضربدر گذاشت. دستهایش را کشیده و به شکل قاطع دو طرف کتاب را طوری گرفت که کف هر دو دست رو به بالا بود و با انگشت شست کتاب را باز نگه داشت. سرش را مستقیم گرفت و کتاب را با زاویه چهل و پنج درجه گرفت تا بتواند بدون اینکه سرش را خم کند بخواند. از ابتدای بند صفحه باز شده شروع به خواندن کرد. با هر کلمه که میخواند چشمان سرخ شده از مویرگهای متورم را به اطراف میچرخاند. شکی در ذهنش جاری بود. نگران از رسیدن به کلمهای بود که باعث میشد تصویری چندش آور مثل سوزن در مغزش فرو رود. نگرانیاش بی سبب نبود. تصویری از گوشه چشمهای متورمش وارد شد. تصویری که هرگز دست از سرش برنمی داشتند. با ورود این تصویر مجبور شد با کار هایی که از دوران کودکی برای خودش ترتیب داده بود به جنگ تصویر برود. بچه که بود نمیدانست اسم این کار چیست ولی بزرگتر که شد متوجه شد برای خودش آیین منسک درست کرده است. آیین و منسک او تکرار مضربی از سه بود که با ترتیب خاصی اجرا میکرد که ضامن خروج تصویر متوهن و چندش آور بود. تصویر به گوشه شقیقهاش چسبیده بود. کتاب را بست و با حرکت دادن کتاب به بالا و پایین شمارش را آغاز کرد. بالا میبرد میشمرد یک پایین میآورد میشمرد یک بالا میبرد میشمرد دو پایین میآورد میشمرد دو…. تصویری که با نیزه به درون ذهنش رفته بود با انجام آیین و تکرار عددهای یک یک دو دو سه سه چهار چهار…. کم رنگ میشد ولی به این راحتی از ذهنش نمیرفت. این شمارش گاهی تا عددهای شصت و شش یا نود و سه یا صدو بیست و سه ادامه داشت. یادش نیامد تا چند شمارش کرده بود که بالاخره ذهنش از این چهره کریه آزاد شد. با خود عهد کرده بود تا آخرش برود تا هرجا که هیولای کریه المنظردر چشمش باشد سر آیینش میماند. فکر کرد یا او هیولا را میکشد یا خودش میمیرد که برایش فرقی نمیکرد کدام یک عملی میشود تنها میخواست خودش را رها کند. به خواندن کتاب کرمها ادامه داد.
«تهوعی که دیر بروز کرده بود دوباره به سراغم آمد. یک دست روبرویم دراز شده بود و من به کرمهایی که از زیر پوستش بیرون میآمدند نگاه میکردم. چشمانم را بستم ولی در پشت پلکهایم کرمهای بیشتری بیرون زد.هرچه بیشتر خودم را ازاین وضعیت دور میکردم مالیخولیای من شدیدتر میشد. دندانهایم را با فشار بهم ساییدم ودوباره چشمانم را بستم. چشمان بستهام اثری در کاهش این تهوع نداشت. انگار تمام این کرمها گوشه مغزم چسبیده باشند و روی دستم وول میخورند. بوی چرک بینیام را پر کرده بود. چشمهایم را بازکردم. اینباربه جای دست خودش بود. عصبانی و خشمگین میز را به هوا پرتاب کرد و سرش را به چارچوب آهنی در اتاق کوبید. خون از سرو صورتش فواره زد. سعی کردم با تلاش نگهش دارم. دستانش با وجود کرمها قوی تر شده بود. با یک سیلی اورا به خودش آوردم. از چشمانش خون میبارید.دردی در چشمهایش شعله ور بود که آتش به جانم میزد.پارچ آب سرد را رویش ریختم. خمیده شد، کنار چارچوب روی دوپایش نشست.سیگارش خیس شده بود، اهمیتی نداشت. با سختی سیگار را روشن کرد. چمباتمه زد. سرش را روی زانوش گذاشت و در سکوت گریست.سکوت بود و سکوت. تهوع من مثل موجهای آشفته به دیواره تنم میکوفت. او را به شکل کرمی بزرگ میدیدم که در خود پیچیده بود.»
کتاب را بست. کرمی بزرگ از چشمش وارد شد. سی و سه بار چشمش را بهم زد. بیفایده بود. کرم بزرگ و بزرگ تر میشد. کتاب را برداشت و به چپ و راست حرکت داد. میشمرد: یک یک دودو سه سه چارچار پنج پنج شش شش… صد و نود و دو صد و نود و دو…
پلکها را بهم میزد و با شمارش به بیست و یک رسید. کرم بیرون نیامد. کرمهای کودکیاش را بیاد آورد. باید خودش را طهارت میداد. مادرش گفته بود باید خودت را سه بار بشویی تا کاملا تطهیر شوی. یک بار دو بار سه بار. احساس خوبی نداشت. حس کرد کرم هنوز تا نیمه خارج نشده، دوباره وارد شد. دوباره و سه باره تطهیر کرد. مراسم آیینی پایانی نداشت. پدر بالای سرش ایستاده بود. مجبورش کرد برای تنقیه به شکم بخوابد. با درد ورود تنقیف زیرسایه سنگین پدر مرگ را آرزو کرد. مایعی گرم به روده هایش وارد شد. کرم به تقلا افتاد و خارش مقعدی به سراغش آمد. خودش را روی صندلی جابجا کرد. مالش ماتحتش روی صندلی چوبی آرامشی نسبی به او داد. چشمش را بست. سه ساله بود. روی تخت وول میخورد و خود را میخاراند. مادر به سراغش آمد. شروع به خاراندن پسر کرد. خون راه افتاد. زن وردهایی میخواند و به اطراف فوت میکرد. وقتی سایه سنگین مادر از او دست برداشت، توانست سرش را بلند کند. روی کتاب قطرههای خون ریخته بود. خواندن را ادامه داد.
«رفته بودم گلفروشی برای مزارش گل بگیرم. وارد گلفروشی شدم. بوی کرم و خاک آمیخته بود. توجهی نکردم. چشمم به گل خشخاش خشکی افتاد که برای تزیین کنار سبد گل گذاشته بودند. سرم را به سمت دیگر گرداندم تا نبینم.چشمم به سبد دیگری افتاد پر از گل خشخاش با سوراخهایی به قطر یک کرم.
به اطراف نگاه کردم.همه جا گل خشخاش بود. انگار تمام گلهای گلفروشی گل خشخاش بودند. گلفروش داشت بستههای هفت تایی خشخاش را با زرورق بسته بندی میکرد. کرمها از تمام سوراخهای گل خشخاش بیرون میآمدند و به سمت من هجوم آوردند. از گلفروشی بیرون دویدم. سوار ماشین شدم.سرم را روی فرمان گذاشتم و به امتداد گلهای خشخاش فکر کردم.
با اینکه فکر کرم آزارم میداد ولی کششی خاص نسبت به آن داشتم. گرایش وسواسی به گلهای خشخاشی مرا منقلب کردند. بعداز گل خشخاش رسیدم به دستهایی پراز کرم، کرمهایی پرگوشت و قرمز رنگ. آشوبی بپا شده بود. کرمها کوچک شدند. کوچک و رنگ پریده. برنگ صورتی درآمدند.باز هم کوچکتر و کم رنگتر و تعدادشون هم بیشتر شد تا اینکه کرمها کاملا سفید شدند.حالا کرمها روی پوست صورتی بدنی جمع بودند. در فضایی خیلی پهن تر خیلی شفاف تر با حرکتی تندتر.روی پوست شانه و کمر میلولیدند. زخمها مثل چند جزیره بودند که خورده میشدند و بزرگ میشدند. هیولای ریز شده خیلی ارام خوردندوخوردند. پوست را خوردند و به گوشت رسیدند.گوشت لهیده سیاه شد. گوشت را هم خوردند و به استخوان رسیدند. استخوان هنوز مانده بود.»
مادرش را بیاد آورد که گفته بود برای اطمینان از دفع هیولای گوشتخوار باید روزی چندین بار به خودت فشار آوری. او متوجه بیماری وسواس مادر نبود. حرف مادر برایش مثل آیههای خدای زمینی و فرشتهی افسانههای کودکانهای بود که از مادربزرگش شنیده بود. پدر پیچیدگیهای مادر را نداشت و ساکت و ساده بود. دغدغه پدر هم مثل خودش ساده و بی ریا بودند. او چیز زیادی از زندگی نمیخواست. تنها کافی بود مشتریهای دکان را راضی نگاه دارد و سر موقع نمازش را بجا آورد. پدر از روضهها و مجلسهای زنانه مادر بی خبر بود. او در کنار پیرمردهای بازار پندی ساده میشنید و فکر میکرد چه حکمتی را آموخته و همین برایش کافی بود که به آن پند حکیمانه عمل کند و خود را در صف بهترین حکیمان بداند. حکمت ساده انگارانه پدر کاری برایش انجام نداد و شروع به شمارش کرد. از صبح تا شب میشمرد و به خودش فشار میآورد. بخاطر مادر با خودش عهد کرده بود روزی بیست بار به مستراح برود. دیگر توان نداشت ولی باید برای هر شمارش زمان بیشتری میگذاشت. نصف روز را در مستراح به خودش فشار میآورد تا از شر هیولایی که به جانش افتاده بود خلاص شود.
حکمت پدر کارساز شد. مایع ولرم هیولا را به تقلا واداشته بود. با احساس دفع به سمت مستراح دوید. بیشتر از قبل به خود فشار آورد. دفع کرمهای در هم لولیده او را ترساند. کرمها در دهانه شیبدار مستراح افتادند و در تقلای بالا آمدن بودند. در حال بیهوش شدن بود که مادر سررسید و به او کمک کرد تا طهارت بگیرد. یک بار دو بار سه بار. مادر با صدای نازک و تو دماغیاش فریاد زد کافی نیست. آفتابه را از آب سرد حوض پر کرد و برایش سه بار طهارت گرفت. سرمای آب حوض یخ زده که به تنش نفوذ کرد بود تمام تنش به لرزه درآورد. آغوش مادر برایش مرهمی بود که از آن بی نصیب ماند. دستانش را دور خود حلقه کرد و خودش را در آغوش گرفت. مادر به طهارت خود رفته بود و او مجبور شد با بازدم خود را گرم میکرد. شکم بزرگش از روی بدن نحیف محو شد. در همان روز نافش فرو رفته بود و مجبور بود بالای شلوارش را مچاله در دستش بگیرد تا از کونش نیفتد. چشمش را خمار کرد و حدقه چشمش را مثل کش شلوار جمع کرد. روی کرسی گرم نشست. همچنان میلرزید. شمارش را از سر گرفت. نمیتوانست از شمردن خودداری کند. دوباره شمرد یک یک دو دو سه سه چار چار….قطع کرد. کتاب باز بود. با پشت دستش کتاب را به پایین پرت کرد.
سیگاری گیراند. از مغازه بیرون آمد. پک محکمی به سیگار زد. سعی کرد با این ژست به همکارش بفهماند که ناراحت است. ولی فایدهای نداشت. خودش میدانست که دیگران او را باور نخواهند کرد. هیچکس او را باور نداشت. به اتاقش پناه برد. کتاب را از زمین برداشت و پشت میز نشست. آخرین صفحهای را که خوانده بود با سه علامت ضربدر باز کرد. شروع به خواندن کرد.
«روی طاقچه تصویر پدرم را دیدم. پدری که سالها در پستوی اتاق بستری بود. یک هفته قبل از مرگش به بیمارستان منتقل شد.روز جمعه ما بچهها را به دیدنش بردند. فردای آخرین دیدار کناردر اتاق نشسته بودم و به باغچه گوشه حیاط زل زده بودم.به سماور بزرگی که لبه حوض قل قل میکرد و بخارش از کنار قوری توی هوا پیچ و تاب میخورد و بعدش هم محو میشد زل زده بودم. مش ممد طبق معمول وظیفه قهوه چی را بعهده داشت.برای خودش یک استکان چایی کمر باریک ریخت،قند را توی چایی زد و در دهانش گذاشت. چای را سر کشید و سریع استکان نعلبکیها رو توی سینی چید تا برای مهمانهای تازه وارد چایی بریزد. همه در رفت و آمد بودند. همسایهها دورمان جمع شده بودند.بنظر نمیرسید کسی از این مرگ ناراحت باشد. بهت دوستان و رفیقان بی وفای پدرم را میتوانستم از چشمهایشان بخوانم.یکی از همسایهها دست مرا گرفت و به خانه خودشان برد. حسی از تاثر نداشتم. فقط از اینکه توانسته بودم به خواستهام برسم گیج میخوردم و عذاب وجدان مرا آزار میداد. نمیتوانستم صدای ضجههای آقام را تحمل کنم و بستن گوشهایم هم کمکی نمیکرد. میدیدم که برای یک لیوان آب چقدر فریاد میزند. نگاه پردردش به درد تنهاییم اضافه میکرد. وقتی همه از بیرون اتاق حالش رو میپرسیدند و دستهایشان را با آب و صابون میشستند دلم برای تنهاییاش میسوخت.وقتی که او دیگر توان راه رفتن نداشت یارای رفتنم نبود. همیشه زیرش خیس بود. ساعتها به پشت میافتاد و چشمانش از ناراحتی باز میماند. وقتی اشک چشمهایش را دیدم، وقتی نیمه شب با صدای «خدایا منو ببخش خدایا منو ببر» بیدار شدم براش دعا کردم. این آخرین دعا برای پدرم بود.»
کتاب را بست و به خیابان رفت. مردم از سرما خودشان را در لباسهای ضخیم مخفی کرده اند. کلاههای پوست بره، روسریهای گلدار ترکمنی، دستکشهای چرم گاوی، پالتوهای پوسیده با خزهای نامرغوب با سرهای در گریبانهای گرفته در رفت و آمدن بودند. گاری لبوفروشی کنار نان لواشی توجه او را جلب کرد. به سمت گاری لبوفروشی رفت. به پیرزنی که مشغول خوردن است نگاهی میاندازد. پیرزن با قیافهای کریه و شیطانی به سمتش برمی گردد. خندهای زشت، دندانهای زرد و سیاه پیرزن بیرون میریزد. رگهای سیاه از ذهنش عبور میکند. تصویر پیرزن از چشمش وارد میشود. چشمش را سی و شش بار بهم میزند. تصویر تمام مغزش را تسخیر میکند. سرش را به شدت به راست و چپ میگرداند و شمارش میکند: یک یک دو دو سه سه چار چار پنج پنج شش شش… تصویر سمج و کثیف ذهنش را آلوده میکند. باید طهارت میگرفت. خودش را به شیر بزرگ خیابان میرساند. شیر را پیچاند و تا آخر باز کرد. بلند فریاد میزد یک یک… دو دو… سه سه… و یک بار دو بار سه بار سرش را زیر فشار شدید آب گرفت. سرش را به چپ و راست چرخاند و شمارش را تکرار کرد: یک یک دو دو سه سه چار چار… چشمش را به امید اینکه تصویر بیرون میرود تا آخر باز کرد. همانطور که سرش را به چپ و راست میگرداند چشمش را باز و بسته میکرد و میشمارد یک یک دو دو سه سه چار چار پنج پنج شش شش به هفت نرسید که سرش گیج رفت. برف یخ زده او را به سمت جوی یخ زده کشاند. دستش از شیر آب رها شد. آب شیر با شدت روی لباس و سرش میریخت. تصویر پیرزن کریه المنظر هنوز به زشتی میخندید. روی پیاده روی افتاد. دستش به جایی بند نبود و به جوی پر از پوست لبوی یخ زده کشیده شد. چشمهایش تیک داشتند و زیر لب وردهایی را میخواند. زن کریه شمارش کرد: یک یک دو دو سه سه چار چار و پنج پنج شش شش….
پیرزن کتاب را باز کرد و خواند:
«حسی از تاثر نداشتم.فقط از اینکه توانسته بودم به خواستهام برسم گیج میخوردم و عذاب وجدان مرا آزار میداد. نمیتوانستم صدای ضجههای پدرم را تحمل کنم و بستن گوشهایم هم کمکی نمیکرد. نگاه پردردش به درد تنهاییم اضافه میکرد. دلم برای تنهاییاش میسوخت.وقتی که او دیگر توان راه رفتن نداشت یارای رفتنم نبود. ساعتها به پشت میافتاد و چشمانش از ناراحتی باز میماند. نیمه شب وقتی با صدای «خدایا منو ببخش خدایا منو ببر» بیدار شدم براش دعا کردم. این آخرین دعایی بود که برای پدرم کردم.»