ستودهشده در نخستین دورهی جشنوارهی داستانی فسون
خانهیشان سرِ کوچهیمان بود و نسبت به بقیهی خانههای محل برایمان ناشناخته مانده بود. بقیهی خانهها، خانههای قوموخویشهای طایفهی خودمان بودند. هیچکدامشان دروپیکرِ درستوحسابی نداشتند و هروقت دلمان میخواست سرمان را مثلِ بُز میانداختیم پایین و اگر هیچکاری هم نداشتیم دستِکم تا وسطِ حیاط چرخی میزدیم و برمیگشتیم. خانهی آنها برعکسِ بقیه، درِ چِفتوبستدارِ خاکستریرنگی داشت و همیشهی خدا هم بسته بود.
بیسروصدا بودند. طوری که اگر صدبار هم از کنارِ دیوارشان رد میشدی، فکر میکردی سالهاست آدمهای آن خانه رفتهاند. با کسی رفتوآمدی نداشتند و طوری از همه بُریده بودند که کسی هم سراغشان را نمیگرفت. مادرشان مریضاحوال بود. بیشترِ وقتها روی دارِ قالی مینشست و تقریباً هیچوقت از خانه بیرون نمیآمد. پدرشان را هیچوقت ندیده بودیم. ننه میگفت: «خیلیوقت پیش، افتاد پایِ یه مادهخرِ شیرازی و رفت دنبالِ همون سلیطهی کولی».
خواهرِ بزرگتر، توی درمانگاهِ شهر نظافتچی بود. هرروزصبح ساعتِ هفت راه میافتاد بهطرفِ شهر. دقیقاً ساعت هفت. تنها چیزی که از او یادم مانده چادرهای سیاه پررنگی بود که میپوشید. سیاهِ پررنگِ پاکیزهای که مثلِ جوهر بود و به چشموابروهای سیاهش میآمد. عصرها، برگشتنش خیلی سرِ وقت نبود. گاهی حدودِ ساعت ۳ برمیگشت، گاهی هم میدیدی دمِ غروب یا حتّی بعدتر. وقتِ برگشتن هم، رنگِ چادرش سیاهِ پررنگِ بینقصی بود. مهناز، پنجششسالی از او کوچکتر بود. کوچکتر امّا بلندقدتر. با لُپهایی بهسفیدی برف و پیشانی بلند و برآمدهای که صورتش را بیش از حد دراز نشان میداد.
تا آن یکشنبه، مهناز، دخترِ سربهزیری بود که مثلِ بقیهی دخترهای دبیرستانیِ آبادی به مدرسهی شهر میرفت و برمیگشت. امّا اتّفاقی که آن روز غروب وسطِ صفِ نان افتاد، همهچیز را عوض کرد. هنوز جملهی دوّم از زیر لبِ پسرِ کمالکویتی بیرون نیامده بود که کفِ کفشِ ورزشی مهناز روی صورتش رَد انداخت. ردی که مثلِ جای مُهرِ روی تمبرِ نامهها، از بالای چشمِ راست تا گوشهی لبش را شیار کرد. تا سهرابِ کمالکویتی به خودش بیاید و دستش را مشت کند، ضربهی دوّم، شکم و رودههایش را از بالا به پایین لوله کرد و دردِ بیامانی انداخت لای پاهایش. زنها به جنبوجوش افتادند و هی بیخود لب گزیدند که دورهی آخرالزمان شده و دنیا خراب شده و از این حرفها. پیرمردها امّا وسطِ صف ریسه رفتند و برایش دست زدند: «هی شیرِ مادرت حلالت!»، «هی بنازمت!»، «هی مادهشیر!…».
از آن یکشنبه، دخترهای دبیرستانی، ظهرها شانهبهشانهی مهناز به خانه برمیگشتند و سرهایشان را تا جایی که میشد بالا میگرفتند و مثلِ تکاورهایی که رژه میروند به روبهرو چشم میدوختند. از آن یکشنبه، وسطِ دعوای جوانها، وسط جروبحثهای بیسروته بچّهمدرسهایها، یکهو میشنیدی که «مثلِ مهناز ردِّ کفشمو میذارم پای چشمت، ها!» یا «تا مثلِ مهناز رودههاتو پِرِس نکردم تویِ هم برو گمشو!» و … بارها خانهی قوموخویشها میدیدم که دختربچّهها با پاهای زاقارتشان به کمرِ پدرهایشان میزدند و با سروصدای هنرپیشههای فیلمهای رزمی بهانه میگرفتند که همین امروز باید «کلاسِ کاراتهبازی» ثبتنامشان کنند. یکبار هم از روی پشتبام دیدم که عروسهای عمّهبتول دامنهایشان را جمع کردند تا ببینند پاهایشان تا کجا بالا میآید. بعد هزار بدوبیراه به پاهای سفتوسنگین و رانهای چاقشان گفتند و کلی غُصهودریغ خوردند که چرا قدرِ زمانی را که به چابکیِ مهناز و بلکه چابکتر از او بودند، ندانستهاند.
تا مدّتها همه از مهناز میگفتند و خیلیها به مهناز فکر میکردند. حتّی به ما که همسایهی مهناز بودیم جورِ دیگری نگاه میکردند. طوری که انگار اقامتِ یک کشور خارجی را داشتیم. خیلیها میپرسیدند که تا حالا با او حرف زدهام یا نه. وقتی که به دروغ به آنها میگفتم که خیلی پیش میآید که با او حرف بزنم، زود میپرسیدند که دستوپاهایش را هم دیدهام یا نه. از آرنجها و ساقِ پایش میپرسیدند. اینکه به سفیدی صورتش هست یا نه. خیلیها هم از موهایش میپرسیدند. اینکه موهایش چهرنگی است. بیشترشان دلشان میخواست موهایش حناییرنگ باشد یا خرمایی سوخته. بعضیها هم از بوی گیسهایش میپرسیدند. از بوی سروگردنش. خیلیهایشان دلشان میخواست از بویی حرف بزنم که شبیه بوی لیمو، شبیه بوی بهارنارنج باشد و بالِ روسریاش که توی باد تکان بخورد، هوا را پُر کند.
وقتی از خودم درمیآوردم که همین تابستان دوسهروز آمده کنارِ ننه روی دارِ قالی نشسته، چیزهایی دربارهی لباسها و روسری و النگوها و گردنبندش میپرسیدند که بهفکرِ جن هم نمیرسید. هربار که پیراهنی خیالی با کلی نقشونگارهای جادویی و رنگهای دیوانهکننده برایشان توصیف میکردم، کلی سؤال دربارهی دکمههای بالایی پیراهنش میپرسیدند. اینکه دوسهدکمهی بالایی شُلووارفته بوده یا نَه، داشته از جا کَنده میشده.
خودم از جوابهای مندرآوردی که به این سؤالها میدادم، خَرکیف میشدم. انگار نقّاشِ ماهری بودم که هرچه دلم میخواست نقش میزدم. گاهی هم از خودم تعجّب میکردم که چهطور میتوانم آنهمه دروغ سرِهم کنم. دیگر برایم مرزِ راست و دروغ، مرزِ واقعیّت و خیال بههم ریخته بود.
تا شروع میکردم به تعریفکردن، خیلیها زل میزدند ته چشمهایم و انگار دنبالِ نشانهای از او میگشتند. بعضیها هم انگار بیآنکه دست خودشان باشد، دماغشان را تیز میکردند تا بتوانند از لای حرفهای من ذرّهای از بوهایی را که میگفتم، داخل ریههایشان فرو ببرند.
چیزی نگذشت که آنقدر توی ذهنِ بچّههای محل نقشونگارهای رنگارنگ کشیدم که دیگر هرجا میرفتم، بعضی مردهای جاافتاده هم حرف را به آن یکشنبه میکشاندند. یواشیواش از اولین سؤال و از قیافهی کسی که میپرسید، دستم میآمد که طرف دوست دارد چه چیزهایی دربارهی مهناز بشنود. جالبترین سؤالها، از لابلای حرفهای آدمهایی بیرون میافتاد که اوّل با لحنِ پیرمردهای دنیادیده و بیغَرضومرض حرف میزدند و بعد آرامآرام به سمت چیزهایی میرفتند که از همان اوّل دنبالش بودند. از اینکه دستشان را میخواندم و میدیدم که آخرِکار دوباره دارند تقّلا میکنند که رَد گم کنند و سؤالهای عادیِ پیشِپاافتاده بپرسند، خندهام میگرفت.
دوسههفتهای از آن یکشنبه گذشته بود که ننه بهخاطرِ برگشتنِ عبّاس از سربازی آشِ نذری پخت. یکی از کاسهها را برداشتم و رفتم دمِ درِ خانهیشان. آرام در زدم. چشمم به کشک و پیازداغِ لوزیشکلِ روی آش بود و خداخدا میکردم که خودش در را باز کند. کسی باز نکرد. همین که خواستم برگردم، یکهو از سرِ کوچه پیدایش شد. آرام و باحوصله قدم برمیداشت و نگاهش به نوکِ کفشِ ورزشیاش بود. زل زدم به قدمهایش. زیرچشمی دنبالِ قدرتی میگشتم که توی آن پاها تلنبار شده بود. پیشانیاش عرق داشت و گوشهی لبِ بالاییاش تبخال زده بود. کلید را با عجله روی در انداخت و کاسه را از دستم گرفت. وقتی برگشت، برگِ سبزِ پررنگی وسطِ کاسه انداخته بود. لابد از درختِ نارنجشان. با لحنِ قشنگی گفت «قبولِ حق». صدایش از آن صداها بود که اگر صدبار هم عُمر کنی، تا آخرین لحظهی آخرین عمرت یادت میماند.
جورابهایش سفیدِسفید بود. وقتی دید که باز هم دارم زیرِچشمی به پاهای پَتوپهنی نگاه میکنم که توانسته بودند سهراب را دهروزی توی خانه بیندازند، خندهاش گرفت. همانطور که سرم پایین بود، گفتم: «خوب کردی سهرابِ کمالکویتی رو آشولاش کردی». هیچ نگفت. ناشیانه پرسیدم «کاراته تمرین میکنی؟». دوباره خندید: «اگه بهت گفتم، پیش خودت میمونه؟». با سر اشاره کردم که خیالش راحت باشد. کوچه را پایید و لای در را به اندازهای که بتوانم گوشهی هال را ببینم باز کرد. کیسهی برزنتی سبزرنگی از سقف آویزان بود. شبیه کیسهبوکسهایی که توی فیلمهای بروسلی دیده بودیم.
برایم تعریف کرد که خواهرش عصرها میرود باشگاهِ تکواندویِ هلالاحمر و شبها با او تمرین میکند. روزهای اوّل برای این دنبالِ تکواندو رفته بودند که بتوانند یک جایی پدرشان را خِفتگیر کنند و حسابی کتکش بزنند. یکجایی جلوی همه. بهخصوص جلوی آن زنکِ شیرازی. نتوانسته بودند گیرش بیاورند و هرشب به این اُمید به خواب رفته بودند که بالاخره پیدایش میکنند و درسِ خوبی یادش میدهند. تا اینکه، یکشب وسطِ فحشها و نفرینهایی که همیشه قبل از خواب بارِ پدرشان میکردند، دلشان گرفته بود. یکهو بیتاب شده بودند و بغض گلویشان را چلانده بود. تا آمده بودند بهخودشان بیایند، چشمهایشان نشسته بود به اشک. یادشان افتاده بود به حرفهای پدربزرگ که روزِ آخر توی بیمارستان گفته بود: «خونِ خودتونو کثیف نکنین باباجون! آدما همین کوفتی هستن که میبینین… اشتباه میکنن، نارو میزنن، میرن پیِ کارشون، میرن گموگور میشن… هیچ حساب و کتابی ندارن آدما». یادشان افتاده بود به اینحرفها و دیده بودند که دیگر دلشان نمیخواهد پدرشان را بزنند. حتّی دیده بودند که چقدر دلشان برایش تنگ شده. دلشان لک زده که بیاید و دوباره مثلِ آنوقتها سِفت بغلشان کند.