سفره شام را که جمع کردیم، همه دخترها آمدند تو آشپزخانه برای کمک کردن.
هرز گاهی که بتوانیم دوستان قدیم را دور هم جمع میکنیم. لیلا و سمانه کنار هم دم سینک ظرف میشورند.
نازی هم تند تند خشک میکند و میدهد به من که سرجایش بگذارم.
بهار خودش را جلو میاندازد و میگوید: «لیلا بیا کنار من بشورم»
«نه بابا چهارتا بشقاب مونده. نمیخواد دستت و کفی کنی؛ الان تمام میشه. »
«بیا کنار خسته میشیها! نیلو ظرفهاش بشکنه دیگه دعوتمون نمیکنه. »
من نشستهام روی زمین، ظرفهارو از نازی میگیرم و جابهجا میکنم. سرم را بالا میآورم: «خسارتش رو هم میگیرم ازتون چی فکر کردید. »
همه شروع میکنیم به خندیدن.
محمود از توی پذیرایی داد میزنه: «دوباره کلهپاچه کی و بار کردید؟»
من دستم را بلند میکنم: «منِ بیچاره»
و دوباره همه میخندیم. بین خنده دیس پلو از دست سمانه رها میشود توی سینک؛ دیس و دوتا بشقاب زیرِش درجا میشکند.
کمتر کسی است که نداند روی ظرفهایم حساسم، من بلند میشوم.
محمود و جواد به سمت آشپزخانه میآیند: «چی بود؟»
سمانه دست و پایش را گم کرده. در حالی که آرام آرام ظرفهای شکسته را از توی سینک جدا میکند؛ منتظر عکس العمل من مانده.
و من هم که خوب میدانم اینجور وقتها چقدر تابلو حالت صورتم برمیگردد. سعی میکنم با کلمات فضا را عوض کنم. شروع میکنم به گفتن جملات تکراری:
«فدای سرت، قضا بلا بوده، حالا مواظب باش دستت نبره».
بهار میخندد و در حالی که از بالای گاز اسفند دود کن را در میآورد و گاز را روشن میکند؛ میگوید: «بر سق سیاه لعنت! تقصیر من شد. »
من حرفاش را ادامه میدهم: «اره والا، سمانه خیالت راحت خسارتش رو از بهار میگیرم. »
ظرفهارو جمع میکنیم و همه برمیگردیم توی پذیرایی، سراغ چایی و حرفهای معمولی، لیلا به موهای بافته من اشاره میکند:
«نیلو من اکثر اوقات تو را با این موها دیدم. یکم تنوع بده. »
خَم میشوم و از روی میز، چایی برمیدارم؛ دهنم را کمی کَج و ما وَج میکنم.
«عادت کردم؛ راستش تاحالا اصلا بهش فکر نکرده بودم. »
بحث میچرخد روی رنگ موهای سمانه و من ناگهان میروم در فکر موهای بافتهام.
مینشینم پشت میکنم به مادرم و او شروع میکند به بافتن موهایم. مادرم میگفت؛ موی بلند را باید شبها ببافی تا گره نخورد و سالمتر بماند،
دست میبرم به جعبه موزیکال کنار تخت و یک بار دیگر آن را کوک میکنم.
دختر بالرین زیبا، در حالی که دستهایش را به طرز زیبایی بالای سرش به هم رسانده و پای راستش را بالا آورده و به کنار زانوی پای چپش تکیه کرده؛ شروع به چرخیدن میکند.
موزیک دوست داشتنی؛ چشمهایم را میبندم و خودم را روی تخت رها میکنم. در ذهنم خودم را با کفشهای باله و آن دامن مخصوص نباتی زیبا تصور میکنم؛ که در حال چرخیدن است و درست نمیدانم، کی مرز خیال و خواب عوض میشود و من تا صبح بالرین رقصان میمانم.
این جعبه موزیکال در میان هزاران وسیله دیگر برایم به چیز خاصی تبدیل شده. چیزی که برای سرگرم شدن, به فکر فرو رفتن، خوابیدن و حتی نترسیدن از آن استفاده میکردم.
عادت قدیمی؛ هر شب موهایم بافته میشد و هر شب جعبه موزیکال کوک میشد.
«آی معلوم هست کجایی؟»
برمیگردم سمانه نگاهم میکند، نازی میخندد: «هنوز ناراحت ظرفهایی؟»
سرم را کنار میزنم: «گمشو توام که,نه بخدا! نگو حالا باور میکنه»
سمانه به فنجان دستم اشاره میکند:
«چایت که یخ کرد. بده برات عوض کنم؟»
«نمیخواد، من الان پا میشم و یه سری دیگه میریزم، برای خودم هم عوض میکنم. »
فنجانها را جمع میکنم و میروم سمت آشپزخانه، قوری دیگر چایی ندارد. کتری هم آبش تمام شده.
قوری را میشورم و با باقی مانده آب کتری چایی جدید دم میکنم. و دوباره کتری را آب میکنم تا جوش بیاید.
چشمم میافتد به تکههای شکسته ظرفهایم.
دوباره ذهنم میرود به سمت کودکی، مادرم عاشق ظرفهایش بود. صدای فریادهای پدرم را میشنوم که میرود توی آشپزخانه، دوباره از آن شربتها زیاد خورده که مامان دوست ندارد، البته حالا دیگر اسمش را میدانم. بابا فریاد میزند: «مُرده شور این زندگی را ببرن!صد بار گفتم تو کار من دخالت نکن. کجاست؟ باقی شیشه من کجاست بهت میگم؟»
بابا شروع میکند به باز کردن درهای کابینت و شکستن یکی یکی ظرفها، صدای گریههای مادرم را به خاطر دارم و اشکهایش را، پدرم دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود. من جیغ میزنم: «بابا نکن. . ، بابا! بابا!»
بابا فریاد میزند: «گمشو برو توی اطاق»
میروم به سمت اتاق، هنوز صدای داد و بیداد میآید. ترسیدهام و مینشینم روی تخت، دستم را دراز میکنم جعبه را برداشته و کوک میکنم.
در میان صدای ملودی، صدای گریههای مادر به گوش میرسد.
صدای شکستن ظرفها، مادرم فریاد میزند: «خستم کردی، دیگه نمیمونم؛ دیگه نمیتونم!؟»
مادر میآید سمت اتاق، پدر جلویش را گرفته است.
صدای قفل در را میشنوم.
«به بچه دست نمیزنیها! خودت اگه میخوای برو گمشو»
مادر گریه میکند و فریاد میزند: «کثافت، نامرد»
دوباره صدای برخورد دستهای پدر به صورتش را میشنوم؛ صداهای ناموزون، فریاد و فریاد. . .
اما این بار فرق دارد؛ صدای در خانه را میشنوم. انگار اینبار مادرم واقعا میرود.
چند دقیقه بعد، پدر وارد اتاق میشود.
من شروع میکنم به گریه کردن، پدر جعبه موزیک را برمیدارد و کوک میکند.
من هنوز گریه میکنم، پدر با خشم به من نگاه میکند، دندانهایش را فشار میدهد. با چشمهایی که انگار از حدقه بیرون زده و صدای خش دار میگوید: «گریه نکن» بار دیگر صدایش را بلند میکند: «بهت میگم گریه نکن. »
من بغض در گلویم پیچ میخورد، ترسیدهام
جعبه موزیکال دوباره آرام میگیرد. پدر دستش را دراز میکند و ناگهان جعبه را به سمتم پرت میکند. جعبه میخورد به دیوار کنار تخت، دینگ. . . صدا میکند و تمام، میشکند!
من جعبه شکسته را در دست میگیرم و گریهام شدیدتر میشود.
بابا فریاد میزند: «توام مثل نَنتی»
از صدای شکستن بی زارم! از شکستن وسایل بیزارم!
دستی را روی شانههایم حس میکنم.
برمیگردم، جواد با قیافه متعجب به من نگاه میکند:
«چی. . . شده؟کسی حرفی زده؟»
خودم را پیدا میکنم؛ تمام صورتم غرق در اشک است. اشکهایم را پاک میکنم. خودم هم با دید اشکهایم دست پاچه شدهام: «نه نه»
جواد هنوز تعجب کرده: «یعنی چی. . ؟ الکی داری گریه میکنی؟»
«اره بخدا! یهو یاد مامانم افتادم. »
جواد هنوز چپ چپ نگاه میکند. شروع میکنم به ریختن چایی
«خدا رحمت کنه مادر و پدرت رو، بده من بریزم. تو برو دستشویی صورتت بشور، زیر چشمت سیاه شده. »
میروم دستشویی و برمیگردم پیش بچهها
همه متوجه غیبت طولانی و چشمهایم شدهاند.
چایی را هم که جواد آورد.
لبخندی زدم و گفتم: «ببخشید من یاد مادرِ خدا بیامرزم افتادم. »
بهار پرسید: «چطور؟»
«مامان همیشه عادت داشت موهای منو میبافت دیگه این شد عادت من»
لیلا نگاه میکند: «ای وای خاک تو سرم! پس تقصیر من شد؟»
گفتم: «نه بابا! یهو یادِ شب آخر افتادم؛ که موهام رو بافت.
خدا بیامرز رفت بود برای خرید و تصادف کرد.
دیگر کسی نبود موهای من را ببافد. تا اینکه خودم یاد گرفتم. »
دوباره کنترل شرایط از دستم در میرود، لبهایم را جمع میکنم و با این کار سعی میکنم جلوی گریهام را بگیرم.
اما اشکها بدون توجه به من و تلاشهایم، از کنار صورتم راهشان را میگیرند و جاری میشوند.
سمانه آرام دستهایم را میگیرد و روی موهای بافتهام دست میکشد.
«خدا رحمتش کنه. »
لیلا و بچهها همه سکوت کردهاند.
دوباره جواد بالای سرمان پیدا میشود: «ای بابا! چی شد؟! نکنه حالا همتون دلتون برای مامانتون تنگ شد؟؟؟»
«گفته باشم، نخورید؛ من دیگه چایی نمیریزم. »
همه لبخند میزنیم. من چایی را بر میدارم و یکی یکی دست بچهها میدهم.
نازی میپرسد: «چند سالت بود؟»
«هفت سالم بود، یادمه تازه یاد گرفته بودم بنویسم.
مامانم یک کاغذ داده بود و روی آن نوشته بودم، مامان و بابا، به در یخچال چسپانده بود.
عمه بزرگم همان شب که گفتند مامان تصادف کرده و آمد؛ موقع تمیز کردن؛ آن را چماله کرد و انداخت توی آشغالی، من خیلی گریه کردم. اما نمیتونستم بگم برای چی؟
اونوقت عقلم نمیرسید بی مادری یعنی چه؟ اما
می دانستم اگر مامان بود هیچ وقت این کار را نمیکرد.
خودش گفته بود: «میزارم توی آلبوم برات بمانه»
نازی نگاه میکند: «آخی، الهی بمیرم! چه یادتم مونده».
«اره خیلی چیزها رو یادم مونده. » سکوت میکنم.
می روم توی فکر خیلی چیزها. . .
نصف شب توی آشپزخانه صدا میآید. ساز شکستهام را بغل میکنم و بیرون میروم. بابا دارد خورده شیشهها را جمع میکند و گریه میکند.
او دیگر نه عصبانی بود و نه فریاد میزد.
به من نگاه میکند: «بیدار شدی بابا»
آخرین خاک انداز شکستهها را توی کیسه زباله میریزد و درش را گره میزند.
به سمت من میآید و مرا بغل میکند، ساز شکسته را آرام از دستم میگیرد و پیشانیام را میبوسد.
«ببخشید بابا، میرم یدونه دیگه برات میخرم. باشه؟»
من سرم را تکان میدهم و از ته حلقم که هنوز بوی بغض میدهد میگویم: «باشه»
بعد مینشیند روی مبل و باز به من نگاه میکند: «الان عمه و بقیه میان اینجا، من باید برم جایی کار دارم. »
«نباید به کسی بگیم دعوا شده بابایی
نباید کسی بدونه ظرفها شکسته باشه؟»
«چرا میان؟»
بابا نگاه میکند، و از گوشه چشمش اشک سرازیر میشود.
«بهم قول میدی، به کسی نگی؟»
من سرم را تکان میدهم.
بابا دوباره خم میشود و پیشانیام را میبوسد.
به خودم میآیم، چایی باز یخ کرده.
چایی را همراه با بغض ته گلویم یک نفس قورت میدهم.
باید کمی فضا را عوض کنم، باید چیزی بگویم.
نگاه میکنم به نازی: «من اصلا بلد نیستم آرایش کنم نازی، اونجا که کار میکنی میتونم بیام یه دوره خودآرایی؟»
«اره اتفاقا کلاس داره، میخواستم بهت بگم خواستی بیا مدلم شو یبار موهاتو رنگ کن، تنوع بشه. »
«اره دیگه خودم فهمیدم که خیلی تکراری شدم.
شاید اصلا باید موهام کوتاه کنم و دیگه نبافم.
انگار هر بار سر این موها فکرم میره به گذشته. »
بهار نگاه میکند: «آخه جالبه تاحالا این همه سال حرفش و نزده بودی. »
اره اخه حرف زدن در مورد بعضی چیزها مثل کشیدن دندان، همون قدر که بیرون، همون قدر هم ریشه داره.
سمانه پوزخند میزند: «اووو چه فلسفی شد. عزیزم یکم ساده بگو ما هم بفهمیم. »
همه میخندند.
«یعنی دیگه یا نیا اینجا یا ظرف نشور»
و دوباره میخندیم.
بهار میزنه پشت سمانه: «جان خودم مامان و همه این حرفها بهانه بود. این نشست واسه بشقابها گریه کرد. »
سمانه میخنده: «اره بابا. . . ، اصلا تابلو بود. جون به جونش کنن خسیسه، من یادمه مجردم هم بود؛ رو وسایلش حساس بود. »
من سرم را تکان میدهم: «عجب آدم پرویی! نمیگه من دست و پا چلوفتیم، میگه تو خسیسی!؟میبینی تورو خدا نازی؟»
نازی میگه، : «حالا بزار تولدت پول میزاریم رو هم برات ظرف میخریم. »
«لازم نکرده نه بشکونید و نه بخرید. »
محمود بلند میشود و به نازی اشاره میکند که بروند، انگار رضا و نوید هم منتظر بودند، بلافاصله بلند شدند هنوز به جمعهای ما عادت نکردهاند اما شکایتی هم نمیکنند. دخترها همه رفتند توی اتاق برای پوشیدن مانتو و حاضر شدن، نگاهم میافتد به موهای بافتهام، شاید واقعا باید از شر آنها خلاص میشدم. شاید صدای پچ پچ زنها فامیل از گوشم در میآمد:
«وای چه بی سلیقه بود، خدا رحمت کنه، هیچ کدوم ظرفها و فنجان هاش جور نیستن. همه ناقص ناقص»
می روم سمت اتاق پیش بچهها، ساز شکسته بالای تختم را نگاه میکنم: «نازی جان من فردا شاید اومدم برای کوتاهی موهام، میشه؟»
نازی با تعجب نگاه میکند: «واا! چه یهویی؟»
از گوشه چشمم متوجه اشاره بهار میشوم اما به روی خودم نمیآورم.
نازی حرفاش را جمع میکند، : «اره بابا چرا نشه، آرایشگاه دیگه، بیا مهمون سمانه برات یه رنگم میکنم، و چشمک میزند و میخندد. »
«باشه پس من فردا مزاحمت میشم. »
«بهم زنگ بزن؛ بگم کی بیای که خلوت باشه معطل نشی. »
«باشه عزیزم. »
برمیگردم سمانه و بهار را بغل میکنم. ببخشید اگه بد گذشت.
سمانه دوباره نیم نگاهی به موهای من میاندازد: «نه عزیزم ما دوستیم، ایشالا که همیشه بخندی»
ساز شکسته را برمیدارم و میبرم میاندازم توی کیسه زباله و به خورده چینیها نگاه میکنم و درش را گره میزنم.
بهار با اصرار کیسه را میگیرد تا بیندازن توی مخزن سر کوچه، جواد جلو میآید زباله را از بهار میگیرد:
«نه بابا! بدید به من، من میام تا سر کوچه خیالم راحت بشه رفتید. »
در را میبندم؛ همه جا ساکت است. همان شب خاک سپاری مامان، بابا وارد اتاق شد. عزیز جان برایم قصه میگفت. چشمهایم به چشمهای بابا گره خورد و بابا نگاهم کرد اما حرفی نزد، یک جعبه موزیک جدید را آرام گذاشت بالای سرم، خم شد و پیشانیام را بوسید.
اما من تمام این سالها جعبه شکسته را نگه داشته بودم.
با بابا و شاید بیشتر با خودم لج کرده بودم.
می روم توی کمد و جمعه ساز قدیمی را بیرون میآورم و کوک میکنم.
بالرین زیبا دوباره بعد از سالها با آن دامن نباتی زیبا شروع به چرخیدن میکند.
کنار در مادرم دست تکان میدهد؛ پدرم لبخند میزند.