- این غیرممکنه!
خیلی وقت است که منتظر شبی مثل امشب ماندهام؛ شبی که همه فقط و فقط به من نگاه کنند نه هیچ کس و هیچ چیز دیگر. وقتی کار آرایش صورت و موهایم تمام میشود، برای پوشیدن لباس عروس به اتاق دیگری در همان آرایشگاهی که هستم میروم. بعد از ورود به اتاق در آینهی قدی خودم را برانداز میکنم؛ اما احساس میکنم یک جای کار میلنگد. با خودم فکر میکنم حتما به خاطر تغییر صورت و موهایم بعد از آرایش است. قبل از اینکه وارد سالن آرایشگاه شوم برای عوض کردن لباس به این اتاق آمده و آینهی قدی را با لکهی سیاه بزرگی که بالای آن باقی مانده، دیده بودم. خوب یادم است وقتی مقابل آینه ایستادم و میخواستم به چهرهام نگاه کنم این لکهی سیاه مانع از نگاه مستقیم من میشد. لکهای که به نظر میرسید نقاشی تازه کار، موقع رنگ کردن قاب فرفوژه، بدون اینکه آن را پاک کند بر سطح آینه باقی گذاشته است.
خیلی سریع متوجهی تغییر شرایط خودم میشوم. حالا که مقابل همان آینه ایستاده ام، میفهمم آن لکه این بار مزاحمم نیست. از طرفی لباس سفید عروسیام با اینکه موقع خرید اندازهام بود برایم بلند شده است. همان موقع بی اختیار فریاد میزنم: «این غیر ممکنه!»
گوشی به دست وارد سالن میشوم. عروسهای دیگر با صورتها و موهای نیمه کاره همراه با آرایشگر، بهت زده به من خیره میشوند. خیلی گیج شده بودم؛ بااینحال سعی میکنم خودم را آرام نشان دهم. شمارهی اکبر را میگیرم. نگاههای سنگین و متعجب بقیه را که روی خودم میبینم، گوشی را به گوشم میچسبانم و صدایم را بلند میکنم:
- فروشنده لباسام را عوضی داده. بعد هم نگاهی به کفشهای سفید بدون پاشنهام میاندازم و میگویم: «همین طور کفش هایم را.»
اکبر نه تنها حرفم را باورنمی کند، می گوید:
- سیما تو خیلی بی حواس و بی دقتی!
با اینکه به نظر میرسید کوتاهی قدم دو یا سه سانت بیشتر نیست، احساس میکنم در لباس سفید عروسیام که بعد از ساعتها گشتن و پوشیدن انتخاب کرده بودم گم شده ام.
- این غیرممکنه!
به مادرم زنگ میزنم. بعد از اینکه حرفهایم را به دقت گوش میدهد. دلداریام میدهد: «نیازی نیست نگران باشی. خودم همه چیز را درست میکنم. این اشتباهها پیش میاد. شاید فروشنده اشتباه داده. نبینم سفید برفی من ناراحت باشه؟»
- خوابم نمیبره مامان! میشه قصه شو برام تعریف کنی؟
پایین تختم مینشیند. دستهای کوچک و سفیدم را در دست میگیرد و میگوید: «اگه قول بدی بخوابی میگم.»
با سر تأیید میکنم قولی که دادهام را.
- این غیرممکنه!
در زمانهای قدیم شاهزادهای به اسم سفید برفی با نامادریاش زندگی میکرد. پدر سفید برفی سالها قبل مرده بود. سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت. ملکه به زیبایی او حسادت میکرد. ملکه یک آینهی جادویی داشت که هر روز از آن میپرسید: «چه کسی از همه زیباتر است؟»
و آینه میگفت: «تو از همه زیباتری!»
روبه روی آینهی قدی اتاق میایستم و به این موضوع فکر میکنم که این بار اولی نیست که این اتفاق برای من پیش میآید. اولین بار برمی گشت به سالها قبل.
- این غیرممکنه!
هوس کردهام با دوربین روی پشت بام بروم. دوربین شکاری سیاه پدرم را که سالها قبل خریده بود، برمی دارم تا بهتر بتوانم خیابانها و کوچههای اطراف خانه را دید بزنم. از بچگی دوست دارم، دوردستها را ببینم. هرچه دورتر بهتر. در پشت بام را به آرامی باز میکنم. دوربین به دست لب دیوار کوتاه رو به دشتهای سرسبز، که فاصلهی زیادی از من داشت میایستم. وقتی دوربین را مقابل چشم هایم میگیرم تا چشم انداز سبز و زیبای روبه رو را ببینم؛ هیچ چیز نمیبینم. دستم را روی شیشههای دوربین میکشم. به دستهای چرب و خاک گرفتهام نگاه میکنم. همین طور به ترکهای ریز روی دوربین و بی خیال دیدن میشوم. تصمیم میگیرم بی سر و صدا آن را در صندوقچه قدیمی و خاک گرفتهی زیرزمین بگذارم. دوربین از دستم میافتد و شیشههای ترک خوردهاش خرد میشود. آن را در اتاق خودم دور از دسترس بقیه پنهان میکنم. بعد از آن قضیه توی آینه نگاه میکنم. چند میلیمتر از قد من کم شد. بی هیچ دلیل خاصی که لااقل من بفهمم. علاوه بر کوتاهیام متوجه مسألهی دیگری شدم؛ تغییر جزئی در صورتم. عجیب است. حالت چشمهایم تغییر کرده است. یعنی افتادهتر شده اند. دوست ندارم و چندان هم برایم اهمیت ندارد زیباتر شدهام یا زشت تر؟ فقط میخواهم خودم باشم. خود قبلی ام؛ یک زن معمولی.
- این غیرممکنه!
یک روز ملکه مثل همیشه از آینه پرسید: «زیباترین زن دنیا کیست؟» آینه جواب داد: «تو زیبایی، ولی سفید برفی از تو زیباتر است.» ملکه عصبانی شد و تصمیم گرفت سفید برفی را ازبین ببرد.
- این غیرممکنه!
گوشی تلفن همراهم زنگ میخورد. مجبور میشوم دوباره از اول تا آخر ماجرا را تعریف کنم و به اکبر بقبولانم که من عمدا مقصر این اتفاقات و قضایا نیستم. چند دقیقه بعد لباس و کفشها را به شاگرد آرایشگر دادم تا به او بدهد. از پشت پنجرهی اتاق آرایشگاه داخل کوچهی بن بست را نگاه میکنم. با کت و شلوار نوک مدادی براقاش از ماشین پیاده میشود. به ماشین نگاه میکنم. نمیدانم چرا گل فروش گلها را روی درسمت شاگرد چسبانده و قسمتهای دیگر را کامل خالی از گل گذاشته است. اگر قرار باشد سوار این ماشین شوم آن هم با این تزئین، تا لحظهی ورود به تالار، در طول مسیر، هیچ چیز و هیچ کس را نمیتوانم ببینم. شیشههای ماشین هم به اندازهی کافی دودی و سیاه است که کسی هم نتواند مرا ببیند.
- این غیرممکنه!
هوس رانندگی میکنم. در خانه تنها هستم. پدر و مادرم مهمان یکی از اقوام هستند و دیر به خانه برمی گردند. از پنجرهی رو به حیاط آسمان ابری و گرفته را نگاه میکنم. چشمم به ماه میافتد. ماه کامل نیست و مرا یاد کسی میاندازد که نباید خودش را نشان بدهد. تصمیم میگیرم بدون اینکه کسی بفهمد رنوی قدیمی پدرم را بردارم و در شهر گشتی بزنم. این بار میخواهم کمی روی برفها رانندگی کنم. من عاشق رانندگی روی برف هستم. عاشق اینکه هیچ چیز در اختیار تو نباشد. بسرد و برود جلو. هوا خیلی سرد است. خیابان تاریک است و خلوت. سوز سرما بدنم را مور مور میکند. شیشههای خشک و خراب ماشین را با هر زحمتی هست بالا میکشم.
- این غیرممکنه!
مردم مرا از ماشین بیرون میکشند. در گوشهای از خیابان در حال لرزیدن هستم. همانطور که وحشت زده اطراف را نگاه میکنم، چشمم به بچهای میافتد که کمی دورتر در پیاده رو مشغول بازی کردن با برفهاست. پسربچه گلولههای برفی درست میکند و آنها را در چالهی بزرگ آبی در جوی پرت میکند. یاد خودم میافتم. به تلاش بی نتیجهی پسرک لبخند میزنم. صحنهی تصادف را فراموش میکنم. پسربچه مات و مبهوت، چند ثانیهای به من خیره میماند. و دوباره بازیاش را ادامه میدهد.
- این غیرممکنه!
به آینه نگاه میکنم، کوتاهتر شده ام. فرم گونههای زیبایم که همیشه دیگران از آن تعریف میکنند، عوض شده است.
- این غیرممکنه!
شکار چی به دستور ملکه، سفید برفی را به جنگل میبرد تا او را بکشد. سفید برفی وحشت زده به اطراف نگاه میکند؛ اما شکارچی به او گفت: «فرار کن. و هیچ وقت برنگرد تا ملکه خیال کند تو مرده ای.»
پرندهها و حیوانات جنگل سفید برفی را به کلبهی هفت کوتوله در اعماق جنگل میبرند. وقتی غروب کوتولهها به خانه برمی گردند. از تمیزی خانه و بوی غذا تعجب میکنند.
- این غیرممکنه!
حدود نیم ساعت بعد شاگرد آرایشگر کفش و لباسم را به اتاق میآورد و به من در پوشیدن آنها کمک میکند. با لباس و کفشهای تازه از سالن آرایشگاه بیرون میروم. اکبر با لبخند بالای پلهها ایستاده. وقتی از بالا به پایین نگاه میکنم، کمی سرم گیج میرود. چون پلههای آهنی آرایشگاه خیلی بلند و شیب دار است. نفس راحتی میکشم؛ با خودم فکر میکنم لااقل کسی هست که بتوانم دستش را بگیرم و تکیه گاهم باشد.
- این غیرممکنه!
به پلههای بلند و شیب دار دانشگاه نگاه میکنم. نور خورشید ظهر چشمهایم را میزند. عرق پیشانی را با پشت دست پاک میکنم. به تعطیلات عید نوروز و تعطیلات دیگر یک سال گذشته فکر میکنم که خودم را در خانه حبس کرده بودم و فقط درس خوانده بودم. و حالا روز ثبت نام است. پلههای بلند و نوک تیز رابه زحمت بالا میروم. خودم را با چادر مشکی پوشانده ام. هیچ جای بدنم پیدا نیست. حتی یک تار از موهای سیاهم. میدانم باید از این فرصتی که پیش آمده، نهایت استفاده را ببرم.
هنوز چند پله بیشتر بالانرفته بودم که چادر زیر پایم میپیچد و پخش زمین میشوم.
- این غیرممکنه!
هیچ دختری نیست که کمکم کند. دست و پایم درد گرفته و به پسرهایی نگاه میکنم که صدای خندهشان بلند شده. به خانه برمی گردم. به این موضوع فکر میکنم که این بار چقدر از قدم را از دست داده ام. وقتی میفهمم چند میلی متر بیشتر نبوده، دلخوش به این میشوم که چندان به چشم نمیآید.
- این غیرممکنه!
نمی دانم عیب از پله هاست که زیادی بلندند. یا از چادر و یا از خودم که درست پایم را روی پله نگذاشته ام. تصمیم میگیرم دیگر سراغ دانشگاه نروم.
سریع سراغ آینه میروم. درست حدس زده ام. تغییری نه چندان جزئی در چهرهام رخ داده. بینیام کمی بزرگتر از قبل به نظر میرسد. به آینه نگاه میکنم و مطمئن میشوم که عامل اصلی این ماجراها هیچ کس نیست؛ جز خودم.
ملکه یک بار دیگر از آینه پرسید: «زیباترین زن کیست؟»
آینه جواب داد: «سفید برفی که با هفت کوتوله در کلبهای در جنگل زندگی میکند.»
ملکه با عصبانیت فریاد زد: «پس شکارچی به من دروغ گفته و سفید برفی زنده است.» خودش را به شکل پیرزنی دوره گرد درآورد و یک سیب قرمز را سمی کرد تا سفید برفی را بکشد. اگر سفید برفی یک گاز از آن سیب میخورد به خوابی عمیق فرو میرفت و تنها نگاه عشق میتوانست او را بیدار کند.
- این غیرممکنه!
اکبر با سیب سرخ توی دستش بازی میکند. با ماشین گل زده وارد حیاط تالار میشویم. هوا طوفانی است. باران و باد شدیدی میوزد. زنها شال و روسریها را توی صورتهایشان کشیده و با دست نگه داشته اند. من موقع پیاده شدن از ماشین با یک دست، دست اکبر را میگیرم و با دست دیگر کلاه سفید شنلام را روی صورتم نگه میدارم. از بین جمعیتی که جلوی در تالار هستند عبور میکنیم. باد شدیدتر میشود و کلاه شنل از بین انگشتهایم در میرود. جمعیت جلوی تالار سراسیمه به من نگاه میکنند. باران آن قدر شدید است که کمی آرایش صورتم به هم میریزد؛ در آن آشفتگی و همهمه برای لحظهای چشمم به چشم جوانی میافتد که خیره به من شده است. بدون اینکه باد تکانش دهد. نگاهم روی نگاه خیره و آزاردهندهی مرد جوان میماند.
- این غیرممکنه!
مرد جوان با نگاه خیره و مستقیمش مرا به سمت زیرزمین مغازهای راهنمایی میکند. پیش خودم فکر میکنم حالا که نشد دانشگاه بروم، لااقل میتوانم یک شغل مناسب پیدا کنم. سرم را کمی پایین میگیرم تا از برخورد با سقف کوتاه ورودی زیرزمین خودداری کنم. پشت سر مرد، از پلههای نمور و تاریک زیرزمین مغازه پایین میروم. قلبم مثل گنجشک میزند. یک لحظه تصمیم میگیرم بی خیال شوم؛ اما نمیتوانم. کلی راه آمده ام. خیلی گشتهام تا بالاخره کاری با درآمد خوب پیدا کنم. چند دقیقه به نگاه خیرهی مرد جوان مبهوت مانده ام. حرفها و شرایط کار را میشنوم. متوجه میشوم خیلی متفاوت با چیزی هست که در آگهی درج شده. نمیفهمم چطور پلهها را با عجله طی میکنم. موقع برگشت دیگر نیاز نیست سرم را بدزدم.
- این غیرممکنه!
وارد خیابان میشوم. هنوز دست و پایم میلرزد، از پیشنهادی که به من شده. به خانه که برمی گردم باز هم کوتاهتر شده ام. آینه رک و راست حرف میزند. یک سانتی متر کوتاه شده ام. این بار تغییر چندان هم جزئی نیست. پوستم دیگر سفید نیست. سبزه شده ام. متمایل به سیاه.
- این غیرممکنه!
پیرزن سراغ سفیدبرفی رفت و به او گفت: «اگر یک گاز از این سیب بخوری تمامی آرزوهایت برآورده میشود.»
سفید برفی آرزو کرد کهای کاش دوباره شاهزاده را ببیند.
اکبر همش لبخند میزند. برای اولین بار از آینده میترسم. با خودم فکر میکنم آیا این پایان ماجراست؟ تصمیم میگیرم زندگیام را تغییر دهم تا شاید مشکلم حل شود.
صبح زود بیدار میشوم. اکبر باز هم لبخند میزند. روبه روی میز آرایش مینشینم. خیلی طول میکشد تا گیرهها و کشهای قیتونی را از موهایم باز میکنم. به شاسی بزرگ روی دیوار نگاه میکنم و به چهرهی خودم و اکبر که هر دو در عکس به دوربین لبخند زده ایم، لبخند میزنم. وارد حمام میشوم. یک بار دیگر به صورت و موهای پریشانم در آینهی دیواری حمام نگاه میکنم. لحظهای احساس میکنم؛ این چهره را نمیشناسم و مطمئن هستم که به خاطر آرایش غلیظم است. یاد حرفهای دوستان و دخترهای جوان میافتم در شب عروسی. جملهها در سرم دور میزنند و دور نمیشوند:
- سیما… خودتی؟
- چقدر عوض شدی دختر؟
- اصلا یکی دیگه شدی.
- آرایشگره کارش درسته. اصلا نشناختمت! آدرسشا میدی؟
بعد از چند دست شستن موهایم و آرایش صورتم، درست زمانی که کارم تمام میشود، برای اینکه مطمئن شوم صورتم تمیز شده، آینه بخار گرفتهی روی دیوار حمام را با دست پاک میکنم و به چهرهی خودم نگاه میکنم.
- این غیرممکنه!
باورکردنی نیست. با فریاد از حمام بیرون میدوم. اکبر خواب آلود از اتاق بیرون میآید و میگوید: «چی شده سیما؟ حالت خوبه؟» وقتی به صورتم نگاه میکند. دیگر منتظر جواب من نمیماند و با دو دست سرش را میگیرد و میگوید: «چرا این شکلی شدی تو؟»
سفید برفی سیب را گاز زد و همان جا روی زمین افتاد. ملکهی بدجنس فریاد زد: «حالا من زیباترین زن روی زمین هستم.» کوتولهها او را به داخل جنگل بردند و برای او تختخوابی از طلا و شیشه درست کردند. روزی مرد زیبایی، سوار بر اسب از آنجا عبور میکرد. مرد کنار سفیدبرفی زانو زد و به آرامی به او نگاه کرد. چشمان سفیدبرفی باز شد. کوتولهها فریاد زدند: «بیدار شد… بیدار شد!»
در گوشهی اتاق با حولهای که دورم پیچیده ام، مینشینم. به دیوار روبه رویم، به عکس بزرگ دونفره مان روی شاسی نگاه میکنم که اکبر را با کت و شلوار مشکی براق و لبخند بر لب نشان میدهد. من با لباس عروس سفید پوشیدهای کمی عقبتر از او ایستاده ام. به مهارت عکاس فکر میکنم که تصویر داماد را واضح و روشن و تصویر من را تار و محو نشان داده است. آن هم در قالب سه عروس با تصویرهای مبهم که عروسهای بعدی تارتر و مبهمتر از اولی هستند طوری که به زحمت دیده میشوند.
- این غیرممکنه!