گودرز چراغی بهم گفت:
- خیانت در بالاترین ردههای اعتماد اتفاق میافتد!
«روزنامه روزنامه قصّاب ایران فرماندار شد! آخرین خبر آخرین خبر قصاب ایران. .» و من به خودم گفتم:
- تو باید کلمه به کلمهاش را به خاطر بسپاری.
فاطی خاله از دیشب دارد یک ریز ور میزند:
- ذلیل بمونی مرد… آبروی هرچی مَرده بردی… آخه به تو هم میشه گفت…
- مرد؟!
این لفظ آخری را من آمدم. چشم غرّه آمد و نعلبکی چای زهرماری کوهیاش که توی دستش بود، به طرفم پرت کرد. رنگ چاییاش مثل شاش غلیظ میماند و نصفه و نیمه، با رکاکت پیچ خورده در لفّافهی حرفهایش نوشجان مینمود. جاخالی دادم و خورد به دیوار؛ گچش ریخت و نعلبکی هم صد تکّه شد. خاله همیشه هر چی را که میخواهد به من بکوبد، جوری نشانه میگیرد که انگار هیچوقت هم قرار نیست بهم آسیبی برساند. هیچ کدام نمیخورَد به جز تیکّه کلامی که هر دفعه با یک نظر برانداز کننده از لابهلای دندانهای خرگوشیاش بیرون میپرد:
- پدرسّــگ!
دایی مرتضی میگوید:
- علــی! روزنامهچیها اعتصاب کردن؛ تو چی کارهای؟!
- علیآقا رو که میشناسی؟! اوستا کارمه. چاپخونهچی است و توی کلّ تهـرون، یکی ایشون ماشین ملخی دارد و یکی هم اوشـون!
اینها را به احمد میگویم که بدجور پکر است و دم به دم پک میزند به سیگارش، همهاش هم فکر و خیال میکند. همینطور که ۲۴ اسفند را بالا پایین میکنیم، سیگارش تمام میشود، میگوید:
- رِفیـق، یه دّقیقه صبور باش، از این دکّانه یه چار نخ بیگیرم. تو نمیکشی؟
با سر اشاره میکنم که یعنی: یوخ دا!
احمد که سرش گرم پیچ دادن توتون میشود یاد دیشب میافتم… آره، دایی مرتضی و علیآقا عجب چیزهایی به هم میگفتند! من قبلترها را یادم است. آن وقتها نمیشد هر حرفی را بلند گفت. مردم در گوشی پچپچ میکردند اما الآن دیگر کسی نمیترسد. همه از حکومت بیزارند. اینطور نبود که بزرگترها بگذارند ما هم بیاییم توی خیابانها. اما حالا قضیه کمپلت فرق میکند. خودشان دست ما را هم میگیرند و بلند میکنند، میگویند:
- پاشید پاشید!
من هم که کلاً آدم شوخیام میپراندم که:
- پاشید، پاشید برید یکم انقلاب کنید ننه!
احمد کبریت میتکاند و دود اول را مثل همیشه تو دماغی میکند. آن اوایل دایی مرتضی دلواپس میشد که مبادا عادت به اینجور شوخیها کنم. آخر نگران بود یک وقت جلوی حکومتیها – منظورم همینهایی است که صدای اعتراض را خفه میکنند! آره… یک وقت جلوی آنها از دهنم بیرون نپرد. چون هر چی باشد ما که آنها را درست نمیشناسیم. اصلاً از کجا معلوم خود من یکی از آنها نباشم؟! دایی مرتضی همیشه اینطور میگفت: «اصلاً از کجا معلوم خود من یکی از آنها نباشم؟!»
- هان؟ احمد؟!
- موافــقّم
اینکه احمد قاف را اینطور تَـ… تـَلـفّـُظ مـی کـنـد عصبیام میکند. مثل همین حالا که چشم راستم میپرد و حرفهایم تکّه پاره میشود! امّا دایی حالا فقط قهقه میزند. خودش هم باور دارد که دیگر کار از کار گذشته. حتی حنای اویسی هم رنگش را باخته؛ مردم دیگر وحشتی ندارند! بایست حساب کار خودشان را میکردند. نمیشود فوج فوج آدم بکشند و کسی هم صدایش درنیاید. به قول علیآقا: «بخوای انگشت قیچی کنی… یه روزی هم میرسه که انگشتها جمع بشن! بسته بشن! اونوقت که حساب کار میاد کف دستت!»
- اینها رو من نمیگم که… علیآقا و دایی مرتضی میگویند.
- رِفیـق، نظرت چیه؟
احمد است میپرسم:
- نظرم درباره چی؟!
سیگارش را میگیراند و سه کام حبس میکشد.
- تو هم یه چیزیت میشه احمت! من میگم اهل دود نیستم تو سه کام میگیری برّ و بر نیگاهم میکنی؟!
نمیخواهد دود را بدهد بیرون، به خاطر همین وقتی که گفت:
- نه بابا خره منظورم این نیست که… حرفهای اوسعلی رو میگم!
صدای رگ تو رگِ نازکِ بیهوایی شنیدم که برایم خندهدار بود. خندیدم؛ بلند هم خندیدم. اصلاً قاهقاه میزدم. آخر تا به حال احمد را این همه دلقک تصوّر نکرده بودم. با آن سبیل فرانسویاش واقعاً یک موسیو احمد معرکه شده بود؛ با موهای فرفری دهاتی و خط ریش چکمهای که بیشباهت به پشم گوسفندهای بعبعی هم نیست!
- نذاری روی کاغذها رو گرد و خاک بگیرِها!
میگویم«چشم اوستا» احمد بهم میخندد، به نظرش اصلاً شبیه علیآقا نتوانستم بگویم. خیالی نیست؛ از روش میگذرم و میگویم:
- وایستا ماجرا رو تا تهش نفله کنم!
امّا احمد اصرار دارد که تلافی قاهقاه من را درآورد… خلاصه که آن شب علیآقا به دایی گفت:
- میخوام شبنامه چاپ کنم!
هر بار که میخواهیم به دروازه دانشگاه برسیم، مجبوریم برگردیم. چون نظامیها راه را بستهاند. دانشجوها معترضاند و اوضاع قاراش میش است! احمد معلوم است کفری شده ولی مثل آتشی که با یک سطل خاموش میشود، توی مشتم است. فقط باید غرغرهایش را مثل همیشه تحمّل کنم که مثل دود، چش[م] و چال و ریق و دماغ و سرفه و چی و چیام را یکی یکجا سفره میکند!
- رِفیق، اینکه اوضاعْ بیریخته به ما چه؟! امسال چرا بهارش اینجوره؛ اینکه امتحانها تحصّنه روزنامه امروزم اعتصابه که چی؟ سانسور میکنند! کارگرهای نفت اعتصاب کردند اینجا بلبشوئه اونجا آسمون سنگی شده این خواننده تو زندونه، جان چی شد بنیامین کجاست به ما چه ربطی داره؟! ما زندگیمون زندونه حسرت بوی گندم داریم بابام شده یه مرد تنها… آخه، آخه یعنی چه؟! من نمیفهمم خشکسالیه، بیآبیه ولی چطوری که همه جا دروغ جاریه! شدیم یه مرداب پیر، چیزی تا کویر شدن نمونده، نداریـم! رِفیق به ما چه که لر خواب وحشت میبینه ترک واسه یه ستّارخانِ دوباره غمبرک زده یا چه میدونم، چرا وجب به وجب فارس درگیر دود و خشم و مشت و باروته! آخه به ما چه یه بچه کرد هم نمیتونه با خفّت و خفقان بخُسبه… بابا رفیــقّ مـــردْ من خر نیستم نیگا این بغضْ تو گلوم الکی اسیر نیست؛ من عصبیام زدم کوچه خاکی… خاک و خل زندگی رو به کامم تلخ کرده؛ واویلا! واسه چی هم نسل من زور شده اسلحه دستش بگیره که چی؟ خودش رو نشونه بگیره؟! اینها رو میگم، بلندم میگم چون من اونم! نه تیاتری نه درسی مشقی آخه… آخه این چه وضع مملکته؟ همه جا استبداد داره بیداد میکنه. من که کر نیستم خر نیستم، تازه اگرم بودم گوشام که مخملی نیست؛ تیز و درازه رِفیــقّ!
ایـ این وَ سَـط هم من همهاش یا تأیید میکردم یا بعضی از حرفهایش را تکرار میکردم مثلاً میگفتم:
- زندونه واقعاً… آره همه داریم دروغ میگیم… راست میگی؛ قبول دارم… یِـ کَـم آ آرومتر دادا!
اینها را هم میگفتم که آرامش کنم. تقریباً هم موفق شده بودم که همین سرمان را بالا گرفتیم، چشمها که باز شد دیدیم یکهو داخل جمعیتی شدیم! تا آمدم ببینم اوضاع از چه قرار است که:
- پدرسوخته قصاب ایران چیه که میگی؟!
جناب مأمور است؛ جوری ساعد دست پسرک را گرفته بود که انگار میخواست به ما بفهماند موضوع چیست؟ تیتر درشت روزنامه همین بود: «قصاب ایران فرماندار تهران شد!»
- مگه قصّاب نیست؟!
- راست میگه خب…
تعدادی پسر جوان اینها را گفتند که دقیق یادم نمیآید قیافهشان چطور بود ولی فکر میکنم خط ریش باریکی داشتند و دور سرشان را خالی کرده بودند. مأمور دومی که جوانتر بود داشت به دختری که پسرها را کنار میزد و میآمد جلو نگاه میکرد. مأمور، با هر قدمی که دختر به طرفش برمیداشت، گره ابروهاش کورتر میشد!
- این چه سر وضعیه؟!
این را گفت و دست انداخت به صورت دختر.
- احمد را میگی دایی؟ یک کفگرگی بود که چَپوند تو دهن یارو مأموره!
جماعت هم که انگار منتظر بودند اوّل موسیو از راه برسد بعد درگیر بشوند! چهرکِ سفیدِ دخترک تَرک تَرک ردّ خون برداشته. من آن وسط خودم را سپرش کردم که زیر پای خشم مردم نماند. اولش نتوانستم خودم را نگه دارم؛ افتادم روش. امّا بعد زور زدم و آرنجهایم را صاف کردم. راهی را باز کردم و از مهلکه درش آوردم. خودم را که خلاص کردم. مأمور اولی داد کشید:
- دارند فرار میکنند!
توی همین وضع بودیم که چندتا مأمور دیگر میدویدند به نقطه ازدحام، خواستم فرار کنم که احمد وسط ماجرا گیر بود! قفایم را که دیدم، دخترک هم غیبش زده بود! صدای شلیک آمد:
بنگ!
تیر هوایی در کردند. جمعیت دِ بدو دررو! من که همانجا میخکوب شدم. احمد و مأمور دومی گلو هم را فشار میدادند. گفتم:
- اَحمـَتْ بزن بچـاک!
احمد پا راستش را انداخت پشت پای طرف، پا را که آورد بالا با زانو هلش داد، پارت؛ پخش و پلاش کرد. ول کن طرف نبود، سرفهاش را درآورد.
- خون بالا میآورد خاله!
بنگ!
تیر هوایی دوم را هم در کردند. از جایم پریدم که احمد را از آن مأمور بکَنم که…
بنگ!
احمد یکوری ولو شد و خون بود که کف زمین جاری شد. پاهام لرزید و بیاراده فرار کردم. صدای دوری داد میزد:
- ایست!
از یک خیابان فرعی زدم بچاک. دقیق یادم نیست کدام خیابان؛ ولی ته ماجرا ختم شد به پارک پهلوی که…
- حالا اَم اینجام.
- بعد هم رفتی پارک، آبی به سر و صورتت بزنی که گیر افتادی؟
جناب بازجو است؛ جواب میدهم:
- بــله.
- مزخرفه!
این را گفت و آنی با دست کوبید به میز. توی اتاق تاریکِ کوچکی مثل اینجا که غبارِ بلند شده از کفِ دستی که جناب بازجو به سر میز کوبیده و دارند فرار میکنند؛ شاید و صد اَلبت که همین است، این ذرههای ناچیز هم ترسیدهاند که هول هولکی از توی نورِ چراغِ مزاحم، که مثل فرش، پهن شده توی چشمهایم است، در میروند. وقتی یکی اینطور سر آدم داد میزند، مغز آدم جمع میشود، بعد یاد خاطرههایش میافتد؛ من یاد بابای احمد افتادم. یاد فاطی خاله که همیشه سرش غرغر میکرد؛ یاد پا منقلیها و دم نزدنهای آن پیرمرد. صدای سوتِ دادِ طرف را جوری شنیدم که انگاری از گوشهای خودم دمِش دادند!
- چند وقته واسه چپیها کار میکنی؟ از رؤسای توده چی میدونی؟!
اینها را وقتی گفت که چراغ را آورده بود بیخِ خِرِ چشمهایم؛ گلویم میسوخت. گفتم:
- نمیدونم
- دروغــه!
داد میزد، داد میزد!
- احمد چی؟ چیا درباره توده بلغور میکرد؟ رِفیــقّ!
چشمم دارد میپَـ… رَ… رد، احـ مَـ… مد یکوری ولو شد کف خیابان. دارم گریه میکنم؛ همینجور عینهو شیلنگِ آب، داشت خون میریخت!
- حالا چی میشه خاله؟
- میخواستی چی بشه؟ خاک تو سرم شد… خونه خراب شدم… یدونه پسرم رفت… زندگیم
که صدای تشتکی آهنی از اتاقک بالایی خانه شنیده شد. همه جا خوردیم؛ حتی فاطی خاله که در آن وضع بهم ریخته و حال خرابش داشت زار زار گریه میکرد. خاله گفت:
- وای این دیگه چی بود؟!
خیز برداشتیم سمت پلهها… من جلوتر از بقیه بودم. از راه پله کوچکی بالا جستم. از لای در وامانده پایی لگد پرت میکرد و میلرزید. تیز آمدم داخل. بابای احمد قفلی زده بود. یک بغضی توی صورتش داشت خفهاش میکرد. داد زدم:
- کمــک!
بچهها آمدند هر کدام یک طرف آقا را گرفتیم و از آن سوراخ موشی بیرونش کشیدیم. خاله افتاده بود روی پلهها و همهاش زانویش را میمالید و مینالید! به یکی از دخترهایش گفتم آب قند برایش ببرد. خودمان بابای احمد را بردیم بهداری. آنجا خانمی بود که کاغذی داد دستم و گفت:
- آقا لطفاً این برگه را پر کنید.
خودم را زدم به نفهمی.
- آخه هوش و حواس منِ خرِ دلباخته رو برده بود دایی؛ انقدر که این دختر خوشگل بود!
فهمید، برگه را گرفت. گفت من میخوانم شما بگو، پر میکنم. گفتم:
- اوکّـــی!
مادام فرمایش نمودند:
- نام بیمار؟
- بابای احمت، شوهر فاطی خـله؛ چی، ببشخید فاطی خاله!
مادام زیر چشمی نگاهم میکرد و من یخهی سفید پیراهنم را روی کت مشکیام مرتب مینمودم.
- شهرت؟
- ذلیل مونده.
مادام را انگار رعد برق گرفته، چشمهایش زیادی گشاد کرد، گفت:
- چی؟!
- بعد هم چند قلوپ خنده نثار کردند که انگاری قلبم هورّی ریخت پایین!
یک دستمال سفید و نخی هم داشت که جلوی دهنش گرفته بود تا خندهاش را بگیرد. از دستش گرفتم و…
- هوشّـَـه هوو… جمع کن ریق و دماغت رو… از بازجوییت تف کن بینم؛ راجع به برنامه امشب که قاف ندادی یابو؟!
دایی مرتضی است. پشت میزش نشسته. دست راستش را تکیه داده به روی میز و وزنش را انداخته روی دستش که دفتر و دستکش را داشت له و لَوَرده میکرد. قر قر قلیانها و رقّ و تقّ تختهبازها همه جا را برداشته بود. چرکِ چروکهای دایی بدجوری تو ذوق میزند. یک بابایی را هم میشناختم که مثل دایْ مرتضی صورت پر چرک و چروکی دارد، فرقانی است و الآنی نزدیک ما هم نشسته؛ ایضاً بدجور قلیانش را چاقیده. گفتم:
- جون دایی غلط کرده باشم! نه به مولا نه این تن نفله شه دایی!
چشم راستش را ریز میکند و فوت عمیقی ول میدهد توی صورتم که حس کردم تهماندهی دود سیگار بهمناش رفت ته حلقومم. بعد هم خودش را عقب کشید و سیگار نصفه و نیمهاش را با لفظ رکیکی که نصیبم شد، توی کنسرو ماهی کهنهای که حکم زیرسیگاری داشت نفله کرد. ایضاً فرمودند:
- قرار سرجاشه… هرّی!
از قهوهخانه دایی زدم بیرون. آفتاب تنگِ غروب است و علیآقا حتماً تا الآن شبنامهها را تمام و کمال چاپیده. فقط بایست برویم تو کار پخش که آن هم آخر شب، قسمت ماجراجویی است. مفنگی کرکثیفی هم تکی کز کرده دمِ قهوه خانه و:
- بازم آفتاب غروب کرد و شب اومد
رفتم بهداری، بابای احمد سکته را رد کرده بود و خاله پسته میل مینمودند. دست دراز کردم یک مشت بگیرم، با مشت زد زیر دلم!
- چرا میزنی خاله؟!
- شانس آوردی احمدم زندهست… یعنی وای بحالت اگه میمرد! بچه تو چه جور خواهرزدهای هستی آخه… پدرسّـگ!
پسته بخور…بیا!
- شوهرخاله چی؟!
چندتا پسته را با هم میلُمباند و ایضاً:
- اونکه خاله هفتا جون داره…
نتوانستم نخندم. لنگه دمپاییاش را درآورد و من هم دِ بدو دررو… پرت کرد و از بیخ گوشم رد شد و خورد به چرخ غذایی که از این خانمهایی که روپوش سفید تن میکنند؟ میبرند پیش مریضها… من هم از فرصت استفاده کردم و خاله را با آن مادمازلِ تپلِ عصبی یکّه و تنها گذاشتم. از دور صدایی بلند گفت:
- مگه اینکه نبینمت… پدرسّـ!
تسخّرزنان پیچیدم بیرون. هوا هم تاریک شده بود. نیم ساعت دیگر نظامیها همه جا را قرُق میکنند. کوچه پس کوچهها را پس و پیش میکردم که اگر کسی اینجانب را مابعد قضیه بازجویی تحت تعقیب داشته، کلافه و گیج، گم و گور بشود پی کارش؛ آره… یک همچین آدم زبلی هستم من!
ده دقیقه قبل از اینکه همه جا یارو بشود، رسیدم به چاپخانه، کرکره پایین است و قفل ابجد شده.
- حتماً علیآقا رفته پشت.
پشت همان، کارگاهِ چاپخانه است که اتفاقاً نزدیک راه آهن است و یادم میآید آن موقعها که هنوز شبها میشد بیرون ماند، آنجا پاتوقم بود و اضافه کاری میکردم. هی! چه سکوتهایی که با سوت و تن تتن تن تن تتن تن تنهای قطاری شکستم…
- قسمی از دیفار ریخته سرکار.
تک تک پاره آجرهای پای دیوارِ کوتاهِ ریخته بیخته را ازبر بودم و اصلاً سیاهی شب، باعث و بانی کوری مطلقم نیست. رد میشوم و میآیم کنار درخت پیر انجیر و مثل سابق دستی به تنهاش میکشم. کمر خم میکنم و از زیرش رد میشوم. نزدیک کارگاه که میآیم، علیآقا هم میآید کنار چارچوب در و تکیه میدهد. سیگارش را میگیراند و کام سنگینش را ول میدهد زیرِ نورِ لامپ کمسو. عجب دودی است!
- چه خبر؟
اوستا است. نقل بیخ و بن ماجرا را از سر میگیرم.
- عجب! احمد تیر خورد؟!
- زنده است اوستا… القصّه
میرویم داخل کارگاه. شبنامهها را میفرستد زیر تیغ ماشین برش. در حین تعریف اوضاع امروز، طبق روال میروم پشت چرخ و با اشاره علیآقا:
- گردونه رو بچرخون. خب؟
میچرخانم و فرت فرت کاغذها به طعم تند تیغ، قطع میشوند. روی شبنامهها چندتا تیتر درشت بدجور توی ذوق میزند: «چرا نفت ما خریدار ندارد؟… مسأله آب و برق یک شوخی بد است… فرماندار تهران کیست؟!… فروپاشی مردمی، اقتدار دیکتاتوری؛ اقتدار مردمی، فروپاشی دیکتاتوری» همین امروز را میگوید. علیآقا درحالی که خم شده و دستهایش را روی میز فولادی برش ستون کرده، سگرمههایش تو هم میرود. دو چاک کنار هم، مابین ابروهایش میافتد که این تن بمیره نوشته یازده. هر از گاهی کاغذها را مرتب میکند. خطکش میاندازد تا هماندازگیاش را بداند. سه هزارتا شبنامه را توی سه نوبت قطع میکنیم. علیآقا دستی به موهایش میکشد، میدهد بالا. زیادی که مو بلند کند، زلفش فر میشود؛ مثل الآنی… جای بخیه خور فاق پیشانیاش را میبینم. این زخم را از سر تصادفی که سوار موتور بود، کنار جدول جوب آب، برداشته. علیآقا سه دستهی هزارتایی ردیف میکند:
- آمادهای؟
با سر اشاره میکنم که یعنی: هَـن دا!
شبنامهها را داخل کولههای مشکی گذاشتیم. خودمان هم لباس عوض کردیم، یک دست سیاهپوش شدیم. قرار از قبل تعیین شده بود. زدیم بیرون. از حیاط کارگاه گذر کردیم؛ من از زیر انجیر پیر و علیآقا از راه باریکهی کنارش. وقتی خواستم از روی پاره آجرهای کنار دیوار رد بشوم، یک لحظه از همه چیز ترسیدم. علیآقا با دست زد به سینهام و راه را بست. من را کشید عقب. دو سرباز و یک آجودان از پیاده روی کنار ریل داشتند به طرف ما میآمدند. همین که متوجهی وضعیت شدم، دل تو دلم نبود، علیآقا من را کشاند زیر سایهی پشت دیوار که از غلظت نور مهتاب، رنگ سیاهش را به بوم زمین پاشیده است.
پچپچ میکردند و همینطور نزدیکتر میشدند. یواش یواش نقل گپ و گفتشان را میتوانستیم بفهمیم از چه قرار است.
- بعدش رفتیم دفتر روزنامهای را پیدا کردیم… آقا تا میتانستیم کتکشان زدیم شیشه شکستیم و به حرفشان کشاندیم.
آن یکی میگفت:
- اصلاً غلط کردن وقتی همه روزنامهایها اعتصاب کردن چیزی چاپ نمیکنند، میروند خودسر چیز چاپ میکنند. آن هم چـ…
یک لحظه کف صاف کفشم روی سنگریزهها کشیده شد و صدای ساییدنش بلند شد. در آن تاریکی سفیدی چشمهای گردآلوی گشاد علیآقا را با یک نوچ یواش دیدم و شنیدم. آجودان ایست داد و:
- ساکــت!
مثل یک جغد بدشوم سایه و خفا را با چشمهایش بـو میکشید. میخواست بیاید پایین را بگردد که سربازی گفت:
- احمق، قصّاب ایران هم…
- گفتم حرف نباشه!
سریع حرفش را قطع کرد. امّا همین تلنگری شد که:
- این سگ شکاری از بو شنفتن دست بشوره دایی!
یک دستهی هزارتایی میدهم بهش. علیآقا بدجور عرق کرده. دایی دستمال یزدیاش را پرت میکند به سمتش. علی آقا دستمال را روی سینهاش جمع کرد. صورتش را خشک میکند. کروکی مسیر را نشان میدهم.
- راستهی لالهزار با من؛ دایمرتضی شاه رضا دست شما، اوستا شوما هم فوزیه را برید.
علی آقا به شانهام میزند و میگوید:
- پهلوی میبینمت، خیلی مراقب باشیدا!
بعد هم جیم میشود سمت فوزیه. دایی هم گفت:
- میبینمت نفله!
لالهزار را بالا میروم. دایی جوری خطابم میکند که انگاری الآنی هم بچهام. حتی حالا که دارم پا به پا جاده مرگ را بالا میروم. چپ و راست لالهزار خلوتِ خلوت است. شبنامهها را به هر خانهای که میرسم پرپر میکنم. فرعیها را هم میروم. نمیدانم شرایط آنها چطور است. من که زبلی کوچه پس کوچههام! کمکم به ته مسیر میرسیم؛ بایست فوزیه و شاه رضا هم نفله شده باشند. آنطرف پشت سیاهی نظامیها مخفی شدند. دایی حواسش نیست. من جابجا جم نخوردم. دایی به خیالش کسی نیست و نزدیک میشود. از آن طرف علی آقا هم سر و کلهاش پیدا میشود. چند قدمی من، یکهو نظامیها ما را محاصره میکنند. دستمالم را از جیب پیرهنم ول میدهم بیرون که توی حجم سیاه لباس، لکهی نکبتی سفیدی است. دایی میفهمد. تا بر میگردد، سریع نظامیها نشانهاش میگیرند؛ علی آقا را هم همینطور.
علی آقا را انگاری که رعدِ برق گرفته باشد. سگرمههایش رفت تو هم. زل زده ته چشمهایم؛ من، فقط یک لبخند ریزه پیزه زدم. پرههای دماغش بزرگ و کوچک میشود. سربازی از پشت نزدیک شده. یکهویی کوله پشتیاش را پرت کرد تو صورت سرباز، قوی دوید و مثل یک گاو ضربه زد و طرف پرت شد کنار جاده. هنوز خیلی فاصله نگرفته که گروهبانی نشانهاش میگیرد.
بنگ!
تنِ سنگینش به نعش زمین ماسید و فکش به آسفالت مالید. یک سربازی هم بلافاصله با قنداق تفنگش به پشت پای دایی مرتضی کوبید که دایی را به زانو انداخت. چرک و چروکهایش را نمیدیدم.
- ای نمک به حروم! چطور تونستی؟!
- آخ دایی… دایی… اصلاً از کجا معلوم خود من یکی از آنها نباشم؟