گوینده: فاطمه نودهی
فرستاده شده برای جشنوارهی داستانی فسونعقربهها، ساعت سه را نشان میدادند. آسمان به اوج تاریکی رسیده بود. مرد در حالی کلافه بود و طول اتاق را قدم میزد با عصبانیت رو به او کرد و گفت: تمومش کن.
او اعتنایی نکرد وگفت: بازم میگم، نباید بهش بگی.
مرد گفت: من تصمیم خودمو گرفتم. صبح همه چیو براش تعریف میکنم.
او گفت: مگه دوسش نداری؟!
مرد گفت: عاشقشم. تازه قدرشو میدونم.
او گفت: خوب، پس اگه دوسش داری با گفتن حقیقت ناراحتش نکن.
مرد روی صندلی چوبی کنار پنجره نشست. ناخنهایش را جوید و گفت: اما مرجان باید بدونه و بعد اینکه همه چیو فهمید؛ خودش باید تصمیم بگیره بمونه یا بره.
او گفت: اگه نموندچی؟! اگه از مجبوری موند چی؟! اگه نفرینت کرد چی؟! اگه . . .
مرد وسط حرف او پرید و گفت: خفه شو. اینقدر اگه و مگه نیار، مرجان خیلی مهربونه، حتما منو میبخشه.
او گفت: نمی بخشه. چرا باید ببخشه؟!
مرد گفت: چون دوسم داره.
او با تمسخر گفت: چقدم که تو به دوست داشتنش اهمیت میدادی.
مرد کمی فکر کرد و گفت: اصلا تو مقصری؛ تو گفتی ممکنه زیاد عمر نکنه.
او لبخندی مرموزانه زد و گفت: اولاً اون زمان مرجان خیلی حالش بد بود؛ دوماً من گفتم؛ تو چرا بهش خیانت کردی؟!
انگار کسی گلوی مرد را گرفته و با تمام توانش فشار میداد. بدنش عرق کرده و لباسها به تنش چسبیده بودند.
مردگفت: ای لعنت به تو، دیگه نمیخوام ازت راهنمایی بگیرم. میبینی حالا که همه چی برعکس شده و من مریض شدم؛ زنم چطور مثل پروانه دورم میگرده، با اینکه میدونه زیاد زنده نمیمونم.
او گفت: از کجا معلوم که بهت خیانت نکرده و نمیکنه!
مرد با عصبانیت از روی صندلی برخاست. مثل دیوانهها شده بود. گلدان روی میز را برداشت و به طرف او پرتاب کرد، آیینه باصدای وحشتناکی فرو ریخت.