ستودهشده در نخستین دورهی جشنوارهی داستانی فسون
از آخرین باری که کسی داخلِ خانه را دیده بود دوسالی میگذشت. یعنی همان سالی که زنش سیاهسرفه گرفت و مُرد. همه دیده بودند که قلیچ توی تشییعجنازهی ماهبس قطرهای اشک نریخته بود و همان فردای مراسم به معدن برگشته بود. نگهبانِ معدنِ دورافتادهای بود که خدا میدانست از کِی دیگر چیزی تهش نمانده بود و کمکم تمامِ کارهایش خوابیده بود. شاید هم چیزی مانده بود و آنقدرها ارزش داشت که نگهبانی برایش بگذارند.
روزی که رفته بود، درِ خانه را با زنجیر و قفلِ گردنکلفتِ زنگارگرفتهای بسته بود. خانه بیحیاط بود، هیچ پنجره و روزنی نداشت و درِ زیتونیرنگِ تاببرداشتهاش با سماجتی آزاردهنده ایستاده بود میانِ آجرهای شورهزدهی دیوارها.
درست دوسال از خاکسپاری زنش میگذشت که از معدن برگشت. غروبِ یک روزِ جمعه. غبارِ چربِ قرمزرنگی نشستهبود تهِ کیسهای که روی دوشش داشت. چهرهاش بهطورِ عجیبی تکیده بود. انگار که نیروی مرموزی تمام صورتش را مَکیده و لایهی چسبناکی از خاکستر روی سروصورتش پاشیده باشد. لبهایش مثلِ دوبامیهی خشک، باریکتر میزد و چانهاش استخوانی و تیزتر شده بود.
تا سهروز سروکلّهاش توی کوچهوخیابان پیدا نشد. حتّی شبها هم انگار چراغی روشن نمیکرد. نورِ کدرِ بیرمقی که سرِشب زیرِ درِ خانه میلرزید، چنددقیقهای بود و زود کور میشد. آنهایی که ریختوقیافهی قلیچ کنجکاوشان کرده بود، بههر بهانهای دوروبرِ خانه سَرک میکشیدند. ولی آنها هم هر چه گوش تیز میکردند، صدایی که نشانهای از حضورِ کسی توی آن خانه باشد، نمیشنیدند.
ناجورترین داستانهای ترسناکی که میشد دربارهی قلیچ و آن دیوارهای زمخت و بیروزنه سرِهمکرد، در همین سهروزِ اوّل ساختهوپرداخته شد. بیشترِ داستانها رنگولعابِ فیلمهای ترسناکِ خارجی داشت. آنها که همهاش خونوخونریزی است و دیوانهی لندهوری با ارّهبرقی میافتد به جانِ یک مشت جوانِ خوشگلِ بور و همهیشان را از دَم سلّاخی میکند.
تقصیرِ این داستانها بود یا چیزِ دیگر، خانه، یکهو حالوهوای دخمهی وحشتناکی را پیدا کرد که موجی از ترسی ناشناخته به اطراف میریخت. یکشب، چندنفر از بچّهها با هم شرطبندی کردند که نیمهشب بروند و صورتشان را بگذارند به دیوارِ خانه. فردا توی مدرسه تعریف کردند که همینکه گوششان را چسباندهاند به دیوار، بوی ناجوری از لای جرزِ آجرها توی سروکلّهیشان پاشیده. بویی که شبیه هیچ یک از بوهایی که آدم میشناسد، نبوده. هرچه به مغزشان فشار میآوردند که بو را به چیزی تشبیه کنند، عقلشان به جایی قَد نمیداد. کلی که زور میزدند و گوشهوکنارِ ذهنشان را زیرورو میکردند، چیزهایی به زبانشان میآمد که خودشان هم تا بهحال نشنیده بودند. چیزهایی که شبیه کابوسهای وحشتناکِ مالیخولیایی بود و چاربندِ تنِ آدم را میلرزاند: «بوی استخوان و مغز سوختهی نهنگ، بوی رودههای کِرمزدهی لاشهی سگِ هار، بوی خونِ دلمهبستهی نافِ بچّهی مُرده، . .». اینها را که میگفتند، بیقراری دلهرهآوری به چهرههایشان میدوید. میخواستند چیزهای دیگری بگویند و نمیتوانستند. همهمهی گنگی میپیچید توی گلویشان. کلافه میشدند. نوک انگشتهایشان را به هم میسابیدند و لبهایشان را روی هم فشار میدادند.
فردای روز چهارم، قلیچ از خانه بیرون آمد. کمرش قوز برداشته بود و شکل آدمی را به او میداد که همین الان بار سنگینی را که مدتی طولانی روی دوشش داشته، زمین گذاشته و تازه دارد کمر راستمیکند. پاهایش انگار کوتاهتر شده و فاصلهی بین آنها از زانو به پایین بیشتر شده بود. آنقدر که فکر میکردی دوسه پیچوتابِ ناجور توی قلمها و مچِ پایش افتاده. بدون اینکه جوابِ سلام کسی را بدهد یا کلمهای با کسی حرف بزند، تند رفت طرفِ بقّالی نورالله.
اگر کسی نگاهش میکرد، با آن چشمهای وحشی و بیملاحظه خیره میشد توی صورتش. هیچکس تاب نداشت بیشتر از چندلحظه به آن چشمها نگاه کند. انگار که درندهترین جانورِ ناشناختهی جهان تهِ سیاهی چشمهایش کمین کرده بود. انگار که توی چشمهای خودِ آن جانور هم، زنگارِ قرنها ترس و تاریکی نشسته بود. کسی نمیدانست چشمهای قلیچ توی تاریکی شبهای آن معدن ِمتروکه چه دیده بود. هر چه بود ترسِ سمجی به جان آدم میانداخت. تهِ آن نگاه، چیزی خانه کرده بود که دمبهدم بهشکلِ سایهی دلهرهآوری درمیآمد و مثلِ درفش هوا را میشکافت.
تا ماهها بعد، قلیچ شبحی بود که هرسهروز یکبار با زنبیلِ پلاستیکی که دورش را با گونی آردیِ پوسیدهای آستر کرده بود تا بقّالیِ نورالله میآمد و مثلِ موجودی که از روشنایی بیزار باشد، سرآسیمه به خانه برمیگشت. نورالله همیشه در جوابِ آنهمه سؤال که دربارهی قلیچ پرسیده میشد، پوزخندی میزد و میگفت: «خدا میدونه!».
گاه هیجانِ داستانهای ترسناکی که دربارهی قلیچ ساخته میشد، فروکش میکرد. گاهی هم چیزی نمیگذشت که از فلان مجلسِ عروسی، عزا، میهمانی و یا شبنشینی، قصّه جدیدی دربارهاش پا میگرفت و بهسرعتِ برقوباد سرِ زبانها میافتاد. یکی از این قصّهها که شاخوبرگهای زیادی پیدا کرد، حرفهای زنی بود که قسم میخورد از روزی که جلوی بقّالی با قلیچ سینهبهسینه شده و نفسِ او به گونههایش خورده، نصفِشبها شقهی چپِ صورتش یخ میکند و از خواب میپرد. زنها تا مدتها دربارهی بویِ نَفَس قلیچ از او میپرسیدند و او هربار از سرمایِ عجیبِ آن نَفَس حرف میزد. زن، همیشه آخرِ حرفهایش از شرم سُرخ میشد و لب میگزید که از وقتی سردی نفسِ قلیچ به صورتش خورده، حتّی یکبار هم نتوانسته با شوهرش یک خاکتوسری درستوحسابی بکند.
همینکه قلیچ به اندازهی چشمبههمزدنی جایی آفتابی میشد، بازارِ خیالپردازی و قصّهبافیها گرم میشد. جوانها داستانِ ندانسته و ناشناختهی زندگیاش را با ترسناکترین و هیجانآورترین صحنههایی که توی فیلمها دیده بودند، قاطی میکردند و پیرها میخندیدند و حدس و گمانهایی سرِهم میکردند که خواب را از چشمِ بچّهها میگرفت.
جوانها، همینکه دور هم مینشستند، تا یک قصّهی وحشتناک جفتوجور نمیکردند، دستبردار نبودند. یکنفر با سروتهِ یکی از قصههایی که از بقیه شنیده بود، شروع میکرد و با آبوتاب، هرجور خیالی را که دمِ دستش میآمد توی قصه میچپاند. بعد همین که دیگر داشت پَرتوپلا میگفت و ذهنش نمیتوانست چیزهای جالبی پیدا کند که به هم ربط داشته باشند، ساکت میشد. نفرِ بعد که براساسِ حرفهای او، خیالبافیهایی کرده بود، بقیهی قصه را مطابقِ میلِ خودش تعریف میکرد. بههمینترتیب، همه دوسهبار حرف میزدند و قصه تکمیل میشد. گاهی هم پیش میآمد که آخرِ قصه، آنقدرها که باید هیجانآور و ترسناک از کار درنمیآمد. وقتی اینطور میشد، یکی که فکر میکرد میتواند پایانِ جالبتری ردیف کند، اعتراض میکرد که اینطور که گفتند نبوده و قصه را میبُرد به کمی قبلتر و مسیرِ داستان را بهکلی عوض میکرد.
تا اینکه، یکروز صبح، صدای جیغِ زنها بلند شد. جلوی خانه جای سوزنانداختن نبود. هیچکس جرأت نمیکرد برود طرفِ قلیچ. بهشکم افتاده بود لای در. مثلِ جسدی که روی موجها رسیده باشد به ساحل. یا آدمی که انگار از عمقِ تاریکیها گذاشته باشند دنبالش، پاهایش را گرفته باشند، جانش را مُکیده باشند و ولش کرده باشند.
چیزی که بیشتر از همه توی ذهن میزد نیملبخندِ ناجوری بود که نوکِ دوسهتا از دندانهایِ مصنوعیِ بالاییاش را از میانِ لبها بیرون انداخته بود. خندهاش، لبخندِ گزندهی هنرپیشهی جانورصفتِ همان فیلمهای ترسناک بود. همو که در آخرین لحظهی فیلم خندهی زشتی رو به دوربین تحویل میدهد تا تماشاچی یادش بماند که همهی اینچیزهایی که دیده واقعی بوده و ممکن است دیریازود به سرِ خودش هم بیاید. جسد را میرزا و نورالله پیچیدند توی پتو و کنارِ دیوار گذاشتند. یکی از پیرمردها رفت و قرآن آورد. قرآن را دادند دستِ غلامچرکو که چماقش را توی دستش گرفته بود. بقیه پشتِ سرِ او، با کلی سلاموصلوات و بسمالله داخلِ خانه شدند.
بهغیر از جُلوپلاسِ پیرمردی تنها و مفلوک، هیچچیزِ دیگری لای آن دیوارها نبود.