پدرم روی سرامیک لخت آشپزخانه نشسته. لیوان چایش شکسته و تکههایش روی زمین ریخته. لابلای شیشهها چند تا قاصدک افتاده است. قاصدکهایی که انگار چند تا دست و پای طلایی دارند. چه خطای دید هنری و شاعرانهای!
دست سالمش را میگیرم تا بلندش کنم. «آی! نیما! چرا دستم درد میکنه؟» به خاطر کمتحرکی وزنش زیاد شده. تعادلم به هم میریزد. برای جلوگیری از دراز شدن جفتمان، دستم را ستون میکنم. از روی زمین بلندش میکنم«کتفت شکسته بابا. تکونش نده.» با بهت زل میزند به من. انگار میخواهد سلامت عقلم را توی صورتم پیدا کند. اما موفق نمیشود. «چی میگی؟ شکسته؟» بر اثر تکرار زیاد به صورت خودکار جواب میدهم: «چند روز پیش از پلهها افتادی. یادت نیست؟ میخواستی بری تو حیاط. دمپایی خیس بود. پلهها لیز بود. یادت نیست؟» با احتیاط از لای خوردهشیشهها جای پا پیدا میکنم. «پاتو بذار اونجا. آفرین. یکی دیگه. .» بالاخره از آشپزخانه بیرون میرویم. مینشانمش روی مبل«همینجا بشین. باشه؟ راه نیفتیا! شیشه میره تو پات. من برم آشپزخونه رو تمیز کنم». به سکوتش عادت کردهام. پیِ چیزی را نمیگیرد. احتمالا یادش میرود بگیرد.
۵ روز پیش از پلهها افتاد و کتفش شکست. جایی که نمیشود گچ گرفت. بدبختی اینجاست که یادش میرود. هی یادش میرود و دستش را تکان میدهد. دردش که میگیرد هم تعجب میکند. سراسیمه میشود. صدایم میزند تا بگویم چه شده. و او هی تعجب کند و بگوید: شکسته؟ و بعدش هم در بهت بماند. و توضیحی نخواهد. و سکوت کند.
به وضعمان عادت داشتم. اصلا وضعمان را دوست داشتم. این که با هم تنها باشیم. هر صبح چای دم کند. بیدارم کند. صبحانه بخوریم. برود پارک. بروم سر کار. ظهر با غذا بیایم. در سکوت بخوریم. گاهی، شاید ماهی یک بار، درد دل کنم. بشنود. چند جملهای بگوید. سکوت کند. آرام شوم. زندگیِ خوب و آرام. تا این که دو تا اتفاق همزمان افتاد: من عاشق شدم. پدر فراموشی گرفت. و همه چیز به هم ریخت.
بعضی ساعتهای روز، به طرز عجیبی میشود خودش. همانی که بود. آرام. حامی. بدون فراموشی. البته تشخیصش کار راحتی نیست. یا توی صدایش معلوم میشود، یا چشمهایش؛ و چون کمحرف است، اغلب حتما باید به چشمهایش نگاه کنم. تا ببینم نگاهش الان مبهوت و خالی است یا آگاه و متمرکز.
دیروز پروانه، همانی که عاشقش شدم، آب پاکی را روی دستم ریخت. گفت نمیخواهد پرستار باشد. گفت بلد نیست. در توانش نیست! گفت علیرغم تمایلش به ازدواج با من، مجبور است جواب منفی بدهد. مگر اینکه راهی پیدا کنم. البته خودش راهی پیدا کرده بود. رهایش کردم توی کافه و آمدم. نمیدانستم چه بگویم. ترسیدم آن روی سکه خودم را ببینم. رویی که با راهکارش همچین هم مخالف نبود. اما تصویر پدر، روی تخت فلزی، کنج اتاق، زل زده به پنجرهای که زنانی مقنعهبهسر با لباسی سفید را قاب گرفته، چیز خیلی دلنچسبی است.
«نیما! بابا!» صدای آگاه پدرم این روزها زیباترین نوای جهان من است. همیشه هم غافلگیرم میکند. با وجود تمام تلاشم، هنوز نتوانستهام الگوی مشخصی برای قطع و وصل فراموشیاش پیدا کنم. تا میآیم به آن عادت کنم یکهو قطع میشود. و بالعکس. «جانم؟ جان؟»
چقدر این روزها به آگاه بودنش نیاز دارم. فقط میتوانم با خودش حرف بزنم. کاش چیزی بگوید تا بفهمم باید چه کار کنم. نشسته پشت میز کار سابقش. صندلی را برمیدارم و میگذارم آن طرف میز. با انگشتانم روی غبار میز مثلثی میکشم. زیرش هم یک مربع متصل. توی مربع یک مربع کوچک. خجالت میکشم در چشمهایش نگاه کنم. شاید هم میترسم. میترسم لحظهای که دارم ناخودگاه به پیشنهاد پروانه فکر میکنم، مچم را بگیرد. چشمانش همیشه زیادی نافذ و آگاه است. البته با حذف لحظاتی که فراموشیاش برمیگردد.
دودکش کجی برای خانهام میگذارد. «این دفعه چقدر طول کشید؟» برای دودوکش دود میکشم. منحنیهای مواج. نمیدانم راست بگویم یا نه. همیشه در لحظات آگاهیاش پیش از هر چیزی همین سوال را میپرسد. که فرموشیاش این بار چقدر طول کشیده؟ نمیخواهم دقایق اندک آگاهیاش را خراب کنم. پس میگویم: «زیاد نبود». خط کجی روی نقاشی خاکیمان میکشد. سرانگشت غبارگرفتهاش را نشانم میدهد و میگوید: «اجازه میدی گرد و غبار از تو راستگوتر باشه بابا؟» سرم را بالا میآورم. نمیتوانم توی چشمهایش نگاه کنم. متوجه قاصدکی میشوم که روی شانهاش جا خوش کرده. قاصدکی که چند تا دست و پای طلایی دارد. یعنی الان دارم اشتباه میبینم؟ یا در تمام عمرم اشتباه دیدهام؟ قاصدکها سفید نیستند؟
صدای غمگین پدرم را میشنوم: «خسته شدی بابا؟» مگر توی چه فصلی هستیم؟ چقدر زیاد شدهاند این روزها. اصلا حضور قاصدکها ربطی به فصل دارد؟ نفس عمیقی میکشم که انگار میخورد به صورت قاصدک. از روی شانه پدر فرار میکند. تازه میرسم به نگاه پدر. اما دیر جنبیدم. باز نگاهش مبهوت شده. دیگر خبری از درخشش چند ثانیه پیش، که داشت بدون اینکه نگاهش کنم، چشمانم را میسوزاند نیست. «بابا؟» میدانم بیهوده است. اما باز صدا میزنم. همیشه برایم سوال بود که چرا توی فیلمها، وقتی دو نفر تلفنی حرف میزنند، و شخص پشت خط قطع میکند و از این ور صدای بوق آزاد میآید، باز هم کسی که گوشی در دست دارد اسم پشت خطی را صدا میزند! مگر نمیفهمد قطع شده؟ شاید صد بار تماشاگر این صحنه بودم. و هر صد بار غر زدم. حالا خودم چقدر شبیه آن آدمِ خنگِ سمجِ این ور خطم!
تماس بیپاسخ پروانه روی صفحه گوشیام، دلم را هُری میریزد. خوشخیالی است که فکر کنم نظرش عوض شده. اما آیا از نظر او هم خوشخیالی است که فکر کند نظرم عوض شده؟ آیا خوشخیالی است که امیدوار باشد خیلی زود من با پیشنهاد درخشانش موافقت میکنم و دو نفری، خوش و خرم، با لبخندی مملو از آرامش، میرویم پدرم را میگذاریم وسط حیاط دلباز و پر از گل خانه سالمندان، بعد هم خودمان، دو تایی، برمیگردیم و میرویم با هم تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی میکنیم؟ حتما فکر نکرده که خوشخیالی است. برای همین زنگ زده.
بیتوجه به تماس پروانه میروم سراغ دستمالکشی خانه. پدرم قبلا چه کارهایی برای خانه میکرد که من از آن بیخبر بودم؟ دستمالکشی؟ نظافت؟ این گرد و غبار لعنتی بد موقع خودنمایی کرد. دستم را برای پدرِ چند لحظه آگاهم رو کرد. همان چند دقیقه هم با شماتت نگاه پدرم پر شد. یک نگاه را هم ازش دریغ کردم. چقدر احمقم! مگر چند دقیقه در کل شبانهروز او را دارم؟ آن هم نه هر روز. اگر در همان چند دقیقه که حافظهاش برگشته بود، او را ناامید کرده باشم چه؟ نکند فکر کرده حوصلهاش را ندارم؟ «خسته شدی بابا؟» صدای تارش توی ذهنم میپیچد. آوایی باقیمانده از خاطرهای که حالا دور به نظر میرسد. اگر دیگر فرصتی پیدا نکنم تا به او بگویم خسته نشدهام چه؟! خسته نشدهام. خسته نشدهام. خسته نشدهام؟
باز میروم سراغش. پشت میزش نیست. توی آشپرخانه نیست. با هراس از احتمال سقوط دوبارهاش میدوم سمت پلههای منتهی به حیاط. نیست. میروم توی اتاقش. نیست. توی اتاقم. هست…
روی تخت خوابم نشسته. پنجره باز است. باد نسبتا شدیدی میوزد. یادم نمیآید تا حالا از این پنجره باد وزیده باشد. چون اصلا شرایط وزیدن باد برایش فراهم نیست! چون رو به کوچه تنگ و خفهای باز میشود! دسته دسته قاصدک سفیدطلایی هجوم میآورند توی اتاق. میبارند روی سر و صورتش. نگاهش پر و خالی میشود. یک ثانیه آگاه. ثانیهای مبهوت. یادم به برفک تلویزیون سیاه و سفید قدیمیِمان میافتد. جمعه. هنگام پخش تنها سریال هفته. یک لحظه برفک، یک لحظه تصویر. میروم سمتش. پنجره را میبندم. نگاهش ثابت میشود.
قاصدکی روی تارهای بلند ابرویش گیر کرده. سهچهارتای دیگر روی سرش نشستهاند. چند تا روی شانهاش. چند تایی هم در تقلای نافرجامشان برای فرو رفتن توی یقه لباسش، همانجا بلاتکلیف ماندهاند. «خسته شدی بابا؟» این بار بی معطلی میگویم «نه! معلومه که نه! از چی خسته بشم؟ از شما؟ تنها کسم؟» لبخند میزند. تازه میفهمم چقدر دلم برای خندهاش تنگ شده. دیگر حواسم به کدام دارایی سابقم نیست؟ چیزهایی که مثل نفس کشیدن عادی به نظر میرسیدند. مثل همین لبخند. باید از دقایق آگاهیِ پدرم بهتر استفاده کنم. باید بیشتر بخندانمش. برود به جهنم آن حیاط پر از گل و ویلچر سرد و نیمکت مرده چرک. اما پروانه هم همراهش میرود به جهنم آن وقت. برود به جهنم؟
«نیما خوبی؟ من چه کار کنم؟ شرمندتم بابا. شدم مثل بچهها. .». نگاهش میکنم. نگاهش را از چشمانم میگیرد. پیشانیاش چند تا خط بیشتر از چینهای پیری برداشته. ناراحت است است. طاقت ناراحتیاش را ندارم. ناراحتی پدری که تا همین چند وقت پیش میز و قفسهام را دستمال میکشیده. پیشانیاش را میبوسم. قاصدکها را یکی یکی از صورت و شانهاش میچینم. و مثل گذشته شروع به حرف زدن میکنم.
«میخوام درد دل کنم بابا». نگاهم میکند. از همان نگاههایی که میگوید «بگو». «پروانه… بهم گفته نه!» چند لحظه مکث میکند. بعد با چشمانی که سوالی تویشان نیست میپرسد«چرا؟». بیش از آنکه سوال باشد، دستوری برای اقرار است. چه بگویم؟ چند بار دهانم به جوابی که نمیدانم باز میشود. نگاهش میکنم. آخرین قاصدکی که روی سرش جا خوش کرده را برمیدارم و فوت میکنم. باز نگاهش خالی میشود و زل میزند به ناکجاآباد پشت سرم. ناامید سرم را پایین میاندازم. با همان نگاه خالی حرف میزنم. «بابا! راستشو بگم؟» چشمانش سرگردان است. وقتی فراموشیاش برمیگردد نمیتوانم تشخیص بدهم به کجا نگاه میکند. سرش را بیدلیل تکان میدهد و چشمانش روی هدف نامعلومی سُر میخورد. از روی تخت بلند میشوم. میروم سمت قفسه کتاب. «نمیدونم خسته شدم یا نه. نمیدونم کی باید بره به جهنم. پروانه؟ که میخواد شما رو بذارم سالمندان. یا. .» «من. من میرم» شوکه شده از صدایش برمیگردم. یعنی اشتباه فهمیده بودم؟ فراموشیاش برنگشته بود؟ یعنی شنید چه گفتم؟ فهمید سوال زشتم را؟! کنارش زانو میزنم. «نه! نه! پروانه بره. بابا بخدا. .» نگاهش میکنم. سرش پایین است. باز قاصدکی نمیدانم از کجا آمده نشسته روی سرش. حرصم درمیآید از این مزاحمها. موی دماغم شدهاند این روزها. یک دستهشان را از روی تخت برمیدارم و مچاله میکنم. اگر خیس بشوند هیچی ازشان باقی نمیماند. عرق دستم خیسشان کرده. مسخره است. انگار شدهاند مُهرِ لحظات آگاهی پدرم.
سکوت این لحظه پدر را دوست ندارم. سکوتش یعنی ناراحت است. یعنی آنچه نباید میشد شد. میروم کنارش روی تخت مینشینم. «بابا من ولت نمیکنم. مگه تو ولم کردی که من بکنم.» قاصدک را از روی سرش برمیدارم. «پروانه رو میخوام. اما خودمو بیشتر. اون اگه منو میخواد، باید همه منو بخواد. شما بخشی از منید. بابا. .» به چشمانش نگاه میکنم. نیست! اینجا نیست! باز نگاهش خالی است. «بابا!» از روی شانهام زل زده به ناکجاآباد. دستم را جلوی صورتش تکان میدهم. انگار ندادهام. چشمم به قاصدکی میفتد که کنارش نشسته. فکر خندهداری به سرم میزند. قاصدک را برمیدارم. روی شانهاش میگذارم. نگاهم میکند. آگاهانه! برگشته. برگشته؟! قاصدک را از روی شانهاش برمیدارم. باز خالی میشود. زل میزند به همان ناکجاآباد. ۸ بار تکرار میکنم. یک جایی وسط این آزمایش مضحک صدایم میزند: «نیما؟» صدایش همزمان میشود با زنگ گوشی. از جا میپرم. خیلی توی هپروت فرضیهام غرق شده بودم. نام پروانه روی گوشی روشن و خاموش میشود.
دکمه وصل را میزنم: «نیما؟! الو؟» میخواهم قطع کنم. یا لااقل سکوت کنم. اما طاقت شنیدن صدای فینفینیاش را ندارم. «بله؟» «نیما! سلام». «علیک سلام». سکوتی پشت خط برقرار میشود. شاید انتظار برخورد سردم را ندارد. حق دارد خب. باید بعد از پیشنهاد فوقِ هوشمندانهاش با آغوش باز پذیرایش باشم. «بله پروانه؟ چی شده؟» «هیچی! آبجیم شده مث بابات!» صدایش اشکآلود است و جملهاش گنگ. گنگتر از آن که در لحظه اول بفهمم چه گفته. منتظر توضیح بیشتری میمانم. «الو؟ شنیدی؟» «آره. ولی نفهمیدم! یعنی چی؟ چرا گریه میکنی؟» «دکترا بی سواد نبودن. فکر نکنم مشکل بابات آلزایمر باشه.» جملهاش قرار بود روشنکننده باشد. اما گیجترم کرد. تکرار میکنم «یعنی چی؟!» صدای نفس کلافهاش را میشنوم. «آبجیم چند روزه فراموشی گرفته. هیچی یادش نیست. یعنی ماها رو یادشه. ولی دیگه هیچی. یه وقتایی یادش میاد. باز دوباره یادش میره.» «خب؟!» آه حسرتباری میکشد. حسرت چه چیز را نمیدانم. «فقط این نیست.» منتظر میمانم. درگیرترم از زیرلفظی دادن برای شنیدن کلماتش. انگار میفهمد. نفس کلافه دیگری میکشد. «پسرخالمم اینجوری شده. خواهرزاده سهیلا هم». ابروهایم میپرد. خندهدار است. یعنی ویروس فراموشی دارد توی شهر شیوع پیدا میکند؟! نیشخندی به حدسم میزنم. مثل تب کریمه کنگو! که دو هفته پیش آمد و ۱۶ نفر را برد! پدرم توی اتاق منتظر است. که بروم رویش ۱۱ بار دیگر آزمایش خندهدارم را پیاده کنم. «پروانه من باید برم. کاری نداری؟!» مغرورتر از آن است که نیش سرد کلامم را تاب بیاورد. به صفحه گوشی نگاه میکنم. مادرم در پس زمینه بهم لبخند میزند. چرا زنگ زده بود؟ که خبر بیماری خواهر و پسرخاله و خواهرزاده رفیقش را بدهد؟! بعداً. بعداً بررسی میکنم.
میروم سراغ آزمایشگاه. پدر همانطور نشسته وسط قاصدکها؛ قرصهای آلزایمری که کاشفش خودم هستم. مینشینم کنارش. قاصدکی را میگذارم روی سرش. سبکتر از آن است که حسش کند. به چشمانش نگاه نمیکنم. میترسم قرصها اثر نکنند. زل میزنم به زانوی شلوارش. چرا زانو انداخته؟ یادم میآید همیشه مرتب و نونوار بود. الان باید بفهمم چه پدر دلزندهای داشتم. الان! «بابا؟! ازم ناراحتی؟» سکوتی که منتظرش بودم بهم سیلی میزند. چقدر متوهم شدهام! قرص قاصدک! شنیده بودم تنهایی توهم میآورد. «چرا ناراحت؟ چی کار کردی مگه؟» صدای تق گردنم یعنی سرم را زیادی سریع بالا آوردم. نیشِ گرفتگیِ گردنم را نادیده میگیرم. هالهای درخشان از هوشمندی چشمانش را پوشانده. کلمات درست را پیدا نمیکنم. «میگم ینی… منظورم اینه که… بابا یادته من کی دنیا اومدم؟» باز سلامت عقلم را توی صورتم میکاود. باز پیدایش نمیکند. «آخر بهار! یعنی به خاطر دنیا اومدنت ناراحت باشم؟» دارد دستم میاندازد؟! انقدر حالش خوب است که دستم بیندازد؟ کشیده شدن عضلات یکوری صورتش که همین را میگوید. ادامه میدهد: «اگه منظورت پروانه و جهنمه که… دروغ چرا. فعلا گیجم. حرفی ندارم. فرصت بده». دست سفید و نرمِ چروکینش را روی پیشانیاش میکشد. «نمیدونم چرا سردرد دارم. چرا اینجوریام. کی اومدم اینجا اصلا؟ ساعت چنده؟» سرم را پایین میاندازم. لابد سردردش به خاطر آزمایش احمقانه من است. که به طرز احمقانهای جواب داد. وقتی قرار است نسخهای حیاتی برای زندگیات بپیچی، مجبوری تا نظریه شدن فرضیهات، تمام تلاشت را –هر قدر هم احمقانه- بکنی. قاصدک را از روی سرش برمیدارم. میگذارمش کف دستم. مواضبم با عرق دستم خیس نشود. تمام امیدم بسته به گردِ سفید و نحیفی است که اگر خیس بشود چیزی ازش باقی نمیماند. «بابا یه سوال دیگه بپرسم؟ دستم نندازی باز.» سکوت بلاتکلیفی که جرات ندارم برای تشخیص نوعش سرم را بالا بیاورم حاکم است. «میگم یادته مامان کی رفت؟» با احتیاط سرم را بالا میآورم. نگاهم را آهستهآهسته سمت چشمانش میکشم. برای اولین بار در تمام این مدت، از خدا میخواهم که یادش نیاید. چشمان گیجش خوشحالم میکند. با برداشتن قاصدک فراموشیاش برگشته. قاصدک را با احتیاط روی سرش میگذارم. بلافاصله صدای نگرانش را میشنوم: «نیما گفتم ساعت چنده؟ حالت خوبه پسرجان؟!» نفس آسوده و خنکی از سینهام خارج میشود: «خیلی خوبم. عالیام.»
***
بچه که بودم مدتی هر شب خوابهای پریشان میدیدم. یک روز مادرم کیف چرمی توگردنی کوچکی انداخت دور گردنم. گفت تویش حرزی است که ازم محافظت میکند. من هم به تقلید از مادرم یک حرز از قاصدکها برای پدرم تهیه کردهام! جعبه گوشپاک کنی را برداشتم، چندتایی قاصدک داخلش گذاشتم. دو طرفش را سوراخ کردم. با نخ مکرومهبافی مادرم که سالها بود توی کشوی آخر دراور خاک میخورد زنجیر کوچکی درست کردم و با جوالدوز از دو طرف جعبه رد کردم. شد شبیه همان حرزهای توگردنی. فقط کمی بدقوارهتر و یوقورتر! انداختم گردن پدر. حالا دیگر خیالم راحت بود که قاصدکها به راحتی از بین نمیروند. وقتی پدرم متوجه شد جعبه زشت و گندهای ازش آویزان است قیافهاش دیدنی شده بود. «یعنی باید اینجوری برم تو کوچهخیابون؟» جعبه را روی سینهاش صاف کردم و چند ثانیه به شاهکار خودم زل زدم. «فعلا نرو تا یه راه بهتری پیدا کنیم.»
یاد دغدغه نگرانکنندهتری میافتم. نمیدانم تا کی ادامه دارد این بارش قرصهای آلزایمر. هرچند یک کیسه ذخیره کردهام. اما کم است. پدر معتقد است این کارها لازم نیست. و هر روز میتوانیم با باز کردن پنجره چند تایی قاصدک شکار کنیم. اما من به روزهای بارانی و برفی فکر میکنم که هیچ قاصدکی از خانه بیرون نمیآید. و من تنهای تنها به او زل زدهام که نگاهش خالی است. حتی از یادآوریِ آن روزها هم میترسم. اگر به هر دلیلی قاصدکهای تو گردنی پدر از بین بروند…
شاید در وضعیت جدید بتوانم به پروانه برگردم. پروانهای که وقتی فهمید پدرم «بیدلیل و همینطوری یکهویی» درمان شده متعجب بود. هرچه باشد من هنوز آنقدر خودخواه هستم که تمام قاصدکها را، تمامشان را –حد اقل فعلاً- فقط برای خودم بخواهم. برای پدرم که لایق تمامشان است. چرا باید کشفم را با دیگران در میان بگذارم. چه تضمینی وجود دارد که آن موقع این دارو احتکار نشود. شاید آن وقت، از نظر صاحبان قدرت، فقط افراد خاصی اجازه داشته باشند درمان شوند! به هر حال وقتی تو تعیین کنی چه کسی در چه زمانی مغزش کار کند، کنترل جهان بسیار راحتتر میشود دیگر! نه؟ با همه اینها میدانم که تا چند وقت دیگر خود به خود همه چیز لو میرود. چرا عجله کنم؟
حالا که خیالم از ثبات حال پدر راحت شده باید به کار مهمتری برسم. تا قبل از این نمیشد. هی نگران بودم که الان قاصدکها کجا هستند. توانسته توی دستش حفظشان کند؟ روی شانهاش ماندهاند؟ از روی سرش پایین افتادهاند؟ تازه اینطوری برای خودش هم راحتتر است. با شرایط قبلی دست و پایش خیلی بسته بود. نمیتوانست راحت به کارهایش برسد. شاید در آینده برایش کلاهی درست کردم و تویش قاصدک جاساز کردم. اینطوری موجهتر است. شاید هم راه دیگری پیدا کردم. بعداً به این ها فکر میکنم. فعلا باید بروم ببینم سرچشمه قاصدکها کجاست. تا بارششان قطع نشده باید بروم. چند روز بود منتظر بودم.
پنجره اتاق من رو به کوچه پشتی باز میشود. همیشه هم از همان پنجره قاصدک میآید. قبلا به این کوچه میگفتیم «کوچهتنگه». عرضش فقط به اندازهای است که دو نفر کنار هم بتوانند تویش راه بروند. طولش هم حدود ۱۰ متر. در واقع فقط میانبری است برای نزدیکتر کردن کوچه بنفشه به خیابان. تنها کاربردش همین است. البته یک کاربرد دیگر هم دارد. به خاطر تنگ بودن فضایش و جنس دیوار و کَفَش، اِکوی خوبی ایجاد میکند. برای همین هم، «سید جلال»، دیوانه معروف و محبوب محلمان، گاهی میرفت تویش میایستاد و از این بشکنهای دودستی که من هیچ وقت یاد نگرفتم میزد. صدای بشکن زدنهایش انقدر بلند و تیز بود که آدم را یاد ترقههای کوچک قرمزی میانداخت که با قرار دادن توی تفنگهای سیاه قدیمی، نقش فشنگ مشقی را ایفا میکردند.
در خانه ما رو به خیابان باز میشود و من مدتهاست گذرم به کوچه تنگه نیفتاده. یادم رفته بود فضایش همیشه کمی خنکتر از جاهای دیگر است. قاصدکها کف کوچه را تا نصف فرش کردهاند. از زیر پنجره ما تا کوچه بنفشه. نصفه دیگر کوچه به سمت خیابان هم، که من از همان طرفش آمدهام، تک و توکی با بیخیالی پرسه میزنند. باید کیسه بیاورم و همهشان را جمع کنم. با نگاهی نگران از لابلایشان میگذرم. مواضبم که پایم را رویشان نگذارم. امیدوارم بچهها به قصد بازی زیر پا لگدمال نکنندشان. یا آدم بزرگها با بیخیالی.
در کوچه بنفشه قاصدکها پراکندهاند و به خاطر رفت و آمد آدمها این طرف و آن طرف میروند. چشمم دانهدانهشان را تعقیب میکند. چند تایی بالای دیوار معدود خانههای قدیمی کوچه وول میخرند. دو تایشان نشستهاند روی تابلوی قرمز و رنگپریده «خدمات فنی همراز». یکی نشسته روی شانه پیرمرد ساک به دست وسط کوچه. یک دسته هم سعی میکنند وارد سوپریِ کوچکی شوند که همیشه چراغش خاموش است و وسایلش غبار گرفته. اما انگار با استقبال خوبی مواجه نمیشوند که راهشان را کج میکنند و میروند سمت ترهباری پر نور کنارش. کودکی دوچرخهسوار روی سرازیری کوچه سر میخرود؛ در هر چرخی که لاستیک دوچرخه میزند، سهچهارتایی قاصدک له میشوند و مثل خاری توی چشمم میروند. ناخودآگاه به سمتش هجوم میبرم. فریاد مضطربم از عقلم تبعیت نمیکند و در میرود: «وای! نکن! نکن بچه!» کودک که احتمالا به خاطر ایجاد حس رهایی بیشتر برای خودش، و به رخ کشیدن مهارتش، لنگهایش را توی هوا ولو کرده و تاب میداد، با حرکت غیرمنتظره من کنترلش را از دست میدهد. اما قبل از این که بیفتد ترمز را میگیرد و پاهایش را روی زمین ثابت میکند. نگاهش هراسان و گیج است: «چیه آقا؟ چیه؟» سکون چرخهای قاصدکلِهکُنَش، آرامش را به وجودم باز میگرداند. تازه متوجه میشوم چه اشتباهی کردم. شرمنده از حرکت نسنجیدهام نمیدانم چه بگویم: «آخه قاصدکا… گناه دارن حیوونیا… لهشون کردی. . !» و با دستم به لاستیکها اشاره میکنم. کودک یک نگاه به من میکند. یک نگاه به جسد لهشده قاصدکها لای چرخهایش. یک نگاه به قاصدکهای سرگردان توی کوچه. چینی به پیشانی عرقکردهاش میاندازد: «آقا اینا که حیوون نیستن! جون ندارن.» بعد هم با عصبانیت سوار دوچرخهاش میشود و راه میافتد. «آُسگل»ی که زیر لب نثارم میکند را میشنوم و دم نمیزنم. شاید این کلمه درستترین وصف برای حال حاضرم باشد. کسی که راه افتاده معدن قاصدکها را پیدا کند چون معتقد است این قاصدکها هستند که پدرش را شفا میدهند.
اجتماع قاصدکها در یک مسیر خاص بیشتر است. مسیری منتهی به کوچه نوبهار. وارد کوچه میشوم. رفتهرفته تعدادشان بیشتر و بیشتر میشود تا جایی که تعقیب کردن مسیر اصلی خیلی راحت است. موازی با مسیر سفید که ایجاد کردهاندم میروم. دو جوانک ظاهراً عاشقپیشه دست در دست هم راهشان را درست از وسط مسیر سفید باز میکنند. دخترک، لباس فرم سرمهای مدرسه به تن دارد. پسر هم عینکی گرد به چشم زده و دور سرش خالیست. البته یک طرف سرش خط نازکی از مو باقی مانده. حتما حالا به کف کتانیهای ستکرده قرمزشان کلی قاصدک چسبیده. با عصبانیت بهشان زل میزنم. متوجه میشوند. وقفهای توی حرفشان ایجاد میشود. با تعجب نگاهم میکنند. میترسم مسیر سفید را کلا از دست بدهم. البته حالا کمی پراکندهتر شده. اما هنوز هم خواناست. نگاهم را از عاشقکها میگیرم و به قاصدکها میدوزم. به راهم ادامه میدهم.
به کوچه بن بست و پهنی میرسم. توی کوچه پر از قاصدک است. آنقدر زیادند که شبیه استخری از قاصدک شده. از لابلایشان تکههایی از در بزرگ آبیرنگی پیداست. در نیمهباز است انگار. در انتهای کوچه همین یک خانه قرار دارد. نمیدانم چطوری بروم سمت خانه که لهشان نکنم. ماندهام با این استخر چه کنم. زنی با چادر گلدار از در خارج میشود. پس از چند لحظه راهی بین قاصدکها باز میشود. متوجه شلنگی میشوم که در دست دارد. آب گرفته روی قاصدکها! برای همین است که دارند به سرعت محو میشوند. از بهت این صحنه خشکم زده. زن با قرار دادن انگشتش روی دهانه شلنگ جریان پردهای و خروشانی از آب ایجاد کرده که به سرعت قاصدها را زیر میگیرد و میکشد. پیش از آنکه مرا ببیند خودم را پشت دیوار قایم میکنم.
دیگر صدای شُرّه آب روی زمین نمیآید. یواشکی سرم را داخل کوچه میبرم و نگاهی میاندازم. جسد لهشده و خیس صدها قاصدکِ دست و پا طلایی با جریان آب وارد سوراخ راه آبی میشود که وسط کوچه قرار دارد. درِ خانه همچنان نیمهباز است ولی خبری از زن نیست. پاورچینپاورچین وارد کوچه میشوم. پرچم زرد رنگی روی دیوار کنار در نصب شده. با خط درشت قرمز رویش «یامهدی» نوشته. میرسم کنار در. همینطور از لای در قاصدک بیرون میریزد. از توی خانه صدای گریه کودکی احتمالا خطاکار میآید. مادرش دارد با کلافگی دعوایش میکند. مثل مسخشدهها توی خانه قدم میگذارم.
خانه حیاط شلوغپلوغی دارد. درخت انجیری بر نصف بیشتر محوطه حیاط سایه انداخته. زیر آن هم ملحفهای سفید رنگی پهن است که در جایجایش برگ درخت و انجیرهای سالم و نیمه لهشده کوچک به چشم میخورد. و البته دستهدسته قاصدک. آنقدر ساکنند که که انگار در آرامش عصر خنک پاییزی چُرت میزنند. ساختمان قدیمی و نسبتا مخروبهای وسط حیاط است. دور خانه پر از قاصدک است. متوجه پنجره چوبی ساختمان میشوم که از آن قاصدک جاری است. ناخودآگاه به سمتش کشیده میشوم.
ریزش قاصدک قطع شده. روبروی پنجره میایستم. یک شاخه کوچک درخت انجیر خودش را چسبانده به شیشه. احتمالا اگر جلویش را نگیرند تا چند روز دیگر میرود توی اتاق. قسمتهایی از چهارچوب که لولای پنجره تویش قرار دارد پوک شده. کمی هم خرده چوب لبه طاقچه ریخته. طاقچهای که رویش چفیهای به عنوان طاقچهپوش کشیدهاند. دستِ مردانهای بهش تکیه کرده. متوجه نگاه خیرهای از توی اتاق میشوم. یکه میخورم. مرد میانسالی روی یک تخت فلزی دراز کشیده. سر و صورتش تقریبا خالی از موست و پر است از لکهای بزرگ و قرمزی که دورشان سفید است. دستش را به منظور نامعلومی به طرفم دراز کرده. چند تا کپسول اکسیژن و دستگاههای عجیب و غریب دیگر دورش را گرفته. دیوار پشت کپسولها پر از عکسهای ریز و درشت مردانی با لباس خاکی است. چهره بعضیهایشان آشناست. نمیدانم کجا دیدمشان. شاید روی بنر رنگپریدهای که سالهاست بالای در ورودی گلزار شهدای شهرمان نصب شده. شاید هم توی آلبوم عکسهای سربازی پدرم.
کنج اتاق یک پنکه فلزی قدیمی روی چهارپایهای چوبی قرار گرفته. بدون هیچ توجیهی روشن است و مستقیم رو به پنجره تنظیم شده. روی فرش لاکی و قدیمی اتاق چند تایی قاصدک وول میخورند. نگاهم دوباره میرسد به مرد. به رویم لبخند میزند. لب میزند: «بیا». با همین یک کلمه، نفس کم میآورد. سرفهاش میگیرد. سرفهاش میگیرد و قاصدک سرفه میکند. و مغزم چیزی که چشمم میبیند را انکار میکند. با هر سرفه مرد چند قاصدک از دهانش بیرون میزند. سرفههایش ممتد است. در عرض چند ثانیه دهها قاصدک بیرون میریزد. سر جایم خشکم زده. باورم نمیشود؛ سرچشمه قاصدکهای شفابخش، سینه ناسالم مردی است که نگاهش به کهنسالی درخت گردوی صدساله باغ مادربزرگم است. قاصدکها با شتاب از پنجره بیرون میجهند. حالا حکمت وجود پنکه روشن کنج اتاق را درک میکنم. هجوم قاصدکها توی صورتم، دیدن نگاهِ کهنسال مرد را برایم دشوار کرده. در هیاهوی این طوفان سفید، نگاه ساکنش مرا میخکوب میکند. هراسان از هجوم رازهای روشن چمانش، پا به فرار میگذارم. خودم را در حالی پیدا میکنم که به دیوار کوچهتنگه تکیه دادهام و نفسنفس میزنم. نمیدانم تمام آنچه دیدم خواب بود یا نه. قاصدکها کف کوچه سر میخورند. انگار صدای خندههای شیطنتآمیزشان را میشنوم. زندهتر از چیزی هستند که فکر میکردم.
***
ناگفتههای میان من و پدر چندینبرابر قبل شدهاند. وقتی راز سرچشمه قاصدکها را به او گفتم سرش را پایین انداخت و به دستان توی هم گره کردهاش زل زد. درست ۴۵ دقیقه تکان نخورد. خاتمه سکوت عجیبش هم یک آه عمیق بود. بعد هم بلند شد و از خانه بیرون رفت. وقتی که تنها شدم سراغ آلبوم عکسهای سربازیاش رفتم. نگاه کهنسال مرد لابلای عکسها میدرخشید. اما هیچ وقت نتوانستم چیزی از پدر بپرسم. توضیحی بیش از آنچه چشمانم دید نمیخواستم.
بعد از آن روز بخشی از مغزم به خوابی عمیق فرورفته. قاصدکها هنوز میآیند. و من دیگر میترسم توی چشمهایشان نگاه کنم. میترسم ردی از آن نگاه شفاف و رازآلود تویشان پیدا کنم.
حالا دیگر مسئولیت حفظ و حراست از قرصهای شفابخش، برعهده پدر است. تصمیم راز باقی ماندن یا نماندنش را هم بر عهده خودش گذاشتهام. تصمیم سنگینی است که از توان من خارج است.
دیروز شنیدم که تلفنی با پروانه صحبت میکند. درباره خواهرش. و اینکه شاید راهی برای درمانش باشد. اینها مقدمهچینی است. میشناسمش. نمیتواند تکخوری را هضم کند. میدانم که به زودی افشاگری بزرگی صورت میگیرد. صدای گوینده اخبار را از همین حالا میشنوم: «رئیس قوه قضائیه، دستور بازداشت ۳ نماینده مجلس را، به جرم اخلال در بازار قاصدکهای شفابخش، صادر کرد. .».
مدتی است که خبری از بارش قاصدکها نیست. و این خیلی نگرانکننده است. نگرانکننده از دو جهت. یکی اینکه هرلحظه ممکن است با بذل و بخشش احتمالی پدر ذخیرهمان تمام بشود؛ دوم اینکه فکر میکنم برای حل این بحران راهی ندارم جز مواجه شدن دوباره با آن نگاه کهنسال. چیزی که چند ماه است از آن فرار میکنم.
در این چند ماهِ بعد از دیدار با سرچشمه، هر بار که به بازگشت به آن مکان فکر میکنم رعشهای عجیب به تنم میاُفتد. شاید پدر رفته باشد سراغش. اما نمیتوانم دربارهاش سوال کنم.
یاد داستان اصحاب کهف میاُفتم. مردان غار حاضر بودند. جسمشان بود. در مکانی قابل دسترس. اما رفتن به آنجا و دیدنشان محال بود. رعبآور بود. از شدت قداست رعبآور بود. برای من حتی حرف زدن مستقیم دربارهاش نزدیک به محال است.
اما حالا قضیه فرق دارد. باید به قیمت خشک شدن هم که شده بروم سراغ آن مرد با آن نگاهِ روشن، و سرفههای مقدس.
دیگر نیازی به تعقیب رد قاصدکها نیست. آدرس را به خاطر دارم. امروز البته کوچه خالی است. رد فرضیِ قاصدکها را که از دفعه پیش توی ذهنم مانده دنبال میکنم.
میرسم به استخری که حالا خالی است. دیدن آن کوچه پهن، بدون قاصدک، حس عجیبی دارد. همه چیز بیش از اندازه معمولی به نظر میرسد. پرچم زرد دفعه پیش جایش را به پرچمی سیاه با یا حسینی سفید داده. جلوتر میروم. اعلامیهای که روی در چسبیده چند وقتی از عمرش میگذرد. کنارههایش بر اثر باران یا شاید هم رطوبت، لهیده شده. ظاهراً تلاش کمی برای کندنش از روی در صورت گرفته. تلاش ناموفقی که نتوانسته نگاه کهنسال عکس روی اعلامیه را بکند. همان نگاهی که چند ماه پیش به من دوخته شده بود و من ناتوان از تحمل بار سنگین آن همه راز، فرار کردم…
حالا آن نگاه، با اعلامیهای زخمی قاب شده. و این یعنی دیگر پنجره هیچ خانهای قاصدک گریه نمیکند. یعنی آن سینه پر قاصدک، آن سرفههای سفید، و آن قاصدکهای شفابخش، همه و همه حالا زیر خروارها خاک هستند. بیآنکه کسی معجزهشان را شناخته باشد. بیآنکه کسی حتی از وجودشان باخبر باشد. سرفههای مقدسی که باقیمانده حافظه یک شهر، یک سرزمین را در خود پنهان کرده بودند. به ازای هر یادآوری چند سرفه سخت را تحمل میکرد؟ نمیدانم. حالا دیگر هرچه بود تمام شد. حالا دیگر به شمارش معکوس یادآوری پدر رسیدم…
تکیهام را به دیوار میدهم. چشمانم را میبندم. به این مصیبت سنگین اجازه میدهم آرام آرام روی سرم آوار شود. چقدر نادانم که شانس ورود به غار مردان خدا را از دست دادم. غار عمیق نگاه مردی که قاصدک سرفه میکرد. حالا چطور باید به پدرم بگویم؟ شاید به اندازه کافی قاصدک ذخیره کرده باشیم. اما تکلیف بقیه فراموشکردگان چه میشود. با ویروسی که هر روز یک قربانی جدید دارد…
نسیم لطیفی صورتم را نوازش میکند. لمس نازکی را روی گونهام احساس میکنم. چشمانم را باز میکنم. سفید است. نشسته روی دماغم. چند تا پای سفید و نرم و نازک. انگار دوسه تا دست و پای طلایی هم دارد! چشمان تشنهام متوجه یک دسته قاصدکی میشود که کنار کفشم جا خوش کردهاند. هیجانزده به اطرافم نگاه میکنم. در خانه بسته است. خط سفیدی از قاصدک را میبینم که از سرکوچه عبور میکند. به سمتش میدوم.
جریان سریع هوا بر اثر دویدنم خط سفید را میشکند. آرام میایستم. خط سفید هم آرام میشود. تعقیبش میکنم. چند کوچه، چند خیابان، چند محله، نمیدانم. فقط میدانم که خیلی دور شدهام. انبوهی از قاصدکها جلوی در یک خانه قدیمی اجتماع کردهاند. یک در قهوهایرنگ. کنار در، پرچمی سبز با «یا مهدی» قرمز نصب شده. مرد جوانی یک کیسه بزرگ در دست دارد. قاصدکها را با عجله جمع میکند و توی کیسه میریزد. با دیدن نگاه خیره من میایستد و توی چشمهایم زل میزند. یک کشف مشترک نگاهمان را به هم گره زده. بعد از چند لحظه گره را باز میکند و میرود. جلوتر میروم. مقابل در میایستم. باد ملایم پرچم را به حرکت درمیآورد. چشمانم را میبندم و بیحرکت میایستم تا نوازش پرچم را روی صورتم احساس کنم. آرزو میکنم توی غار راهم بدهند. و زنگ را فشار میدهم.