لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

شمارش معکوس | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

شمارش معکوس

زهرا اسدی

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

ستوده‌شده در نخستین دوره‌ی جشنواره‌ی داستانی فسون

- از هفته‌ی پیش که نوبت گرفتم بیام پیش تون، هر روز دارم تمرین می‌کنم که چه جوری حرف بزنم از کجا شروع کنم، راستش خیلی سر درگمم، تا به حال در این باره با کسی حرف نزدم برای همین... چطوری راحت باشم؟!راستش سخته... این برگه رو نگاه کنید همه چیزو اینجا نوشتم که اگه چیزی یادم رفت هی نگاش کنم... ببخشید یاد یه چیزی افتادم خندم گرفت، دفعه اولی که رفتم خواستگاری هم همه چیزو تو برگه نوشتم تا چیزی یادم نره، مامان خدا بیامرزم ... دست تون درد نکنه، خدا اموات شما رو هم بیامرزه، مامانم وقتی دید برگه رو گذاشتم تو جیب کتم گفت پسر جان اینجا دیگه جای تقلب نیست… جان؟!... نه ممنون، آب نمی‌خوام چند دقیقه‌ی دیگه لرزشون قطع میشه. از بچگی تو استرسهای شدید دستام می‌لرزه. هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم پای من هم به این جور جاها واشه... جساراتا ببخشیدا فک می‌کردم هر کی میره پیش مشاور، دیوونه است. چه می‌دونستم آدمایی که درد دارن... حقیقتش آقای دکتر منم درد دارم. غم دارم یه دردی که هی گلومو فشار میده هی فشار میده تا الان هم نذاشته با کسی حرف بزنم. یه دردی توی قلبم خونه کرده و عین یه غده بزرگ و بزرگتر میشه.

ببخشید می‌تونم سیگار بکشم؟! ممنونم. راستش آهو خیلی دختر خوبیه، عین مامانم هنرمنده از هر انگشتش هنر می‌باره. جان؟! نه من ازدواج نکردم، آهو خواهرمه. می‌خوام کمکش کنم همه چیو از اول شروع کنه... دوستش دارم. خیلی دیر درد خواهرمو فهمیدم. ماجرا از جایی شروع میشه که، راستش، نمی‌دونم چه جوری بگم؟! ... یه مدت بد خلق شده بود. اشتهاش کم شده بود. سر هیچی داد و بیداد راه مینداخت... شما رو هم به سرفه انداختم، یک لحظه صبر کنید پنجره رو باز کنم دود سیگار اذیت تون نکنه... نه، آخه اینطور من عذاب وجدان دارم. حالا شد. ببخشید ... چی می‌گفتم؟... آها، هر چی دم دستش بود، پرت می‌کرد. فک می‌کردم خسته است. این آخرا می‌گفت میخواد بره خارج، منم به حساب این که هوایی شده تو خونه حبسش کردم. می‌گفت حقمو از ارث و میراث بده بذار برم. اگه ندی خودم میرم حقمو میفروشم... الهی دستم بشکنه، روم نمیشه بهش بگم، آهو جان غلط کردم... پدرم؟! راستش تو یه تصادف مامانم برای همیشه رفت و بابام از گردن قطع نخاع شد، چی بگم واللا خدا برای کسی نیاره، پدرم شد عین یک تیکه گوشت و استخون. نه حرف میزد نه کاری می‌کرد، هیچی، خواهرم مثه یه پرستار مراقب بابام بود. مثله پروانه دورش می‌چرخید. خیلی عوض شده بود، هر شب عکس مامان رو بغل می‌کرد و گریه سر میداد. یواش گریه می‌کرد که من نشنوم، به خودم می‌گفتم دلتنگ شده اما غلط فکر می‌کردم. دانشجوی ترم آخر بود اما دیگه دانشگاه نمی‌رفت، می‌گفت می‌خوام ترک تحصیل کنم. منم زدم تو صورتش گفتم زر نزن. بشکنه این دست، تو لحظه‌ای که باید آرومش می‌کردم بلای جونش شده بودم. موسیقی میخوند. خیلی قشنگ ساز دهنی میزد، دلم برای صدای سازش خیلی تنگ شده. شب آخر خیلی اصرار کرد که اجازه بدم بره خارج، منم گفتم اول باید بگه چی شده تا اجازه بدم، به شرفم قسم خوردم که اگه راستشو بگه میذارم بره... این خدمت شما... همون شب این برگه رو داد دستم گفت این نامه رو بعد رفتن می‌خواستم بده. منم خوندم…

دنیا رو سرم خراب شد...

چه جوری بگم…

خودتون خواهر دارین؟... حیف شد، خواهر خیلی خوبه. اگه خواهر داشتین حس یه برادر رو خوب می‌فهمیدین.

یاد نامه که می‌افتم، حالم بد میشه، هنوز هم خط به خطش رو حفظم.

زدم تو گوشش گفتم بگو کیا بودن؟ جواب نداد. یه بار دیگه محکم‌تر زدم تو گوشش گفتم ازت پرسیدم اونا کی بودن؟ جواب نمی‌داد. می‌خواستم یکی دیگه بزنم تو گوشش که داد زد: می‌خوای چیکار کنی؟ بری یقه شونو بگیری غیرت تو نشون بدی؟

کاش همونجا محکم می‌زد تو گوشم و بهم می‌گفت بی غیرت. من اگه غیرت داشتم خواهرمو شبا تنها نمی‌ذاشتم. به خاطر یه پول بخور و نمیر... دستمال دم دست دارین؟ ممنونم، همین یکی کافیه. تو این مدت یه چیز خیلی اذیتم کرده، کارمند زندان بودم، یک عمر به آدمایی که پشت میله‌ها بودن نگاه می‌کردم می‌گفتم اگه آدم دست از پا خطا نکنه پاش اینجورجاها وا نمیشه. به جایی رسیدم که حال و روزم از اون زندانی‌ها بدتره. فکر می‌کردم آدم خوبی هستم. میرفتم کار می کردمو زحمت می‌کشیدم، می‌دونستم که پولم حلاله. وقتی تو اون نامه خوندم دو تا دزد بی صفت به جای مال و منال آبروی خواهرمو بردن... به خودم گفتم تف به شرفت که نتونستی نگهبان خواهر خودت باشی. عزیز‌ترین کست. به چیت افتخار می کنی؟به چیت می‌نازی؟...

به خدایی که بهش اعتقاد دارم قسم می‌خورم چپ به ناموس مردم نگاه نکردم، آخه چرا این بلا باید سر من بیاد؟ به خاطر کدوم گناهم خواهر مظلومم باید تاوان بده؟ اگه هم آزمایش الهیه به ولله آزمایش سختیه. برم درد دلم رو به کی بگم؟ به آهو گفتم میریم شکایت می‌کنیم، حرفی زد که مو به تنم سیخ شد... گفت بریم شکایت کنیم که همه‌ی عالم و آدم بفهمن؟! با گریه می‌گفت قانون درد منو دوا نمی‌کنه، فوقش چند ضربه شلاق میزنن. گفتم: آهو جان، کم کم حکمشون اعدامه. گفت: اعدام، شلاق، هر چی می‌خواد باشه برای من دیگه فرقی نمیکنه. هر بلایی هم که سرشون بیاد قصاص ضربه‌ی جسممه، ضربه‌ی روحمو چطوری قصاص می کنن؟ راست می‌گفت. می‌گفت آدم که رفتن آبروش رو جایی جار نمی‌زنه. اون شب خیلی زدم تو گوشش، دست خودم نبود. یه لحظه ازش غافل شدم، یهو رفت لبه ی پنجره وایستاد. گفت اگه من امشب از اینجا بپرم پایین... جواب بدین عیبی نداره، حتما ضروریه که تماس گرفتن... اگه خونوادست که حتما جواب بدین.

- خواهش میکنم، صداش تا اینجا میومد، دختر شیرین زبونی دارین، خداحفظش کنه... بله، داشتم می‌گفتم، گفتم: آهو جان غلط کردم بیا پایین.

به حرفام گوش نمیداد. برای خودش حرف می‌زد. می‌گفت اینطوری برای همه بهتره. از این پنجره می‌پرم پایین به طبقه نهم که رسیدم به اون تصادف فکر می‌کنم، به اینکه بابا از ماشین پرت شد بیرون و مامان تو ماشین سوخت... به طبقه هشتم که رسیدم به بابا فکر می‌کنم، به اینکه وقتی بچه بودم تو کتابفروشیش راه می‌رفتمُ نفس عمیق می‌کشیدم، بوی اونجا رو دوست داشتم. طبقه هفتم به تو فکر می‌کنم، تو برادر مهربونی بودی. طبقه ششم سرش داد زدم گفتم آهو بس کن.

متوجه نبود چی میگم. گفت به وقتهایی که خونه مادرجون گذروندیم فکر میکنم... یادته؟ تو، تو همون حیاط بهم دوچرخه سواری یاد دادی. . ، طبقه پنجم به اون شب سیاه فکر می‌کنم. از در آپارتمان صدا میومد. مثله هرشب سه قفله کرده بودم اما اونا درو باز کردن. به خدا خیلی التماسشون کردم...

روزی که تو بیمارستان گفتن مامان تموم کرده گریه نکردم به خودم گفتم من مَردم باید گریه نکنم... خواهرم همه‌ی امیدش به منه ... اما اون شب پا به پای آهو اشک ریختم. ترسیده بودم. میخواست بپره. چیکار می‌تونستم بکنم. دویدم سمتش؛ دستش رو گرفتم کشیدم طرف خودم. افتاد، سرش محکم خورد به لبه ی اون میز لعنتی. میشه یه لیوان آب بدین... ممنونم، پرش نکنید، کافیه…

شب و روز تو بیمارستان بالای سرش بودم دیگه سرکار نمی‌رفتم، استعفا دادم. می خواستم پرستار خواهرم بشم اون شبها فقط از خدا می‌خواستم، آهو زنده بمونه. تو دنیای به این بزرگی فقط آهو رو داشتم. یک ماه کما بود وقتی بهوش اومد یک حالی داشتم، نمی‌دونم چه جوری بگم...

یه شب تو بیمارستان، دستاشو گرفتم و سرم رو گذاشتم رو تخت، نمی‌دونم چی شد که خوابم برد. وقتی سرمو بلند کردم دیدم چشماش بازه، اولش فکر کردم مرده اما پلک میزد و منو نگاه می‌کرد، گفتم الهی فدات شم بعد این همه مدت که بلند شدی چرا صدام نزدی؟ چرا بیدارم نکردی؟ هیچی نگفت. یهو از ترس چهار ستون بدنم لرزید، می‌ترسیدم مثل بابا شده، آخه هیچی نمی‌گفت، حرکت نمی‌کرد فقط سرش رو می‌چرخوند و اطرافش رو نگاه می‌کرد. رفتم دکتر پرستارها رو خبر کردم.

ببخشید میشه یه سیگار دیگه هم بکشم؟... ممنونم.

- عجب بارونی گرفت، آهو از بارون بدش میومد، می‌گفت ما یه سقفی بالا سرمون داریم، اونایی که ندارن گناه دارن، وقتایی که بارون میومد دعا می‌کرد زودتر بند بیاد. از رعد و برق هم می‌ترسید. شبای بارونی می‌رفت اتاق بابا می خوابید. راستش اون روز تو بیمارستان خیلی خوشحال شدم، تو عمرم تا اون حد خوشحال نشده بودم... حافظه‌اش رو از دست داده بود. هیچ کسو نمی‌شناخت، حتی منو حتی خودش رو... از اون روز به بعد همه‌ی کابوس من شده بود که اگه یه روز حافظه‌اش برگرده چی؟ دکترا می‌گفتن اگه عکسای قدیمی رو ببینه اگه جاهایی که رفته و خاطره‌های پررنگی داره بره حافظه‌اش رو بدست میاره... راستش من هم... خونه رو عوض کردم، تمام وسایل اتاقش رو فروختم جدید گرفتم، همه‌ی عکسا رو هم قایم کردم و گفتم تو اثاث کشی همه رو گم کردیم. حتی برای تشییع جنازه بابا تنها رفتم و آهو رو با خودم نبردم...

- آها، اینو یادم رفت بگم برای اینکه بابا رو نبینه و چیزی یادش نیاد، مجبور شدم بابا رو بفرستم خانه‌ی سالمندان. بابا نمی‌تونست حرف بزنه، هیچ حرکتی هم نمی‌کرد فقط به سقف خیره بود. یه بار رفتم دیدنش، دیدم آب دهنش داره از گوشه‌ی دهنش میره تو یقه اش. چند تا مگس هم نشسته گوشه‌ی لبش، روی آب دهنش. به پرستارش گفتم بی وجدان بابای خودت هم بود اینجوری رفتار می کردی؟ گفت تو اگه پسرشی تو خونه نگهش دار. داشتم دیوونه می‌شدم... تا وقتی مامانم زنده بود خیلی خوشبخت بودیم، مامانم همیشه برای همه مون اسپند دود می کرد، صدقه در می‌آورد می‌گفت چشم شور همیشه هست. یاد اون روزا که میفتم، بغضم می‌گیره اما نمی‌تونم گریه کنم، آخه چرا انقدر زود گذشتن.

- منشی خوب و دقیقی دارین اگه نمی‌گفت وقتم تموم شده من به کل فراموش کرده بودم گرم صحبتم که شدم هیچی نفهمیدم... راستش آقای دکتر، یه چیزی نگرانم کرده... هفته پیش که رفته بودیم خرید خواهرم چشمش میفته به یک ساز فروشی. میره داخل و مستقیم میره یه ساز دهنی بر میداره... شروع می‌کنه به زدن، اون هم چه زدنی! خیلی نگرانم چون ساز زدن یادش اومده. می‌ترسم... می‌ترسم همه چیز رو به یاد بیاره... میشه به منشی تون بگین نیم ساعته دیگه به وقتم اضافه کنه هزینه‌اش رو پرداخت می‌کنم به معنای واقعی حالم خوش نیست.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها