گناهکاران باید آنقدر در این دنیا زندگی کنند تا درد و رنج اعمالشان، همهی روحشان را بخورد، مثل خوره.
هر بنای تاریخی علاوه بر تاریخچهی ریشهای و مکتوب و ثبتشدهی خود، حاوی روایات و اتفاقاتی است که حتی هیچ تاریخنگاری از وقوع آن خبر ندارد. طول این اتفاق ثبتنشده، ممکن است تنها از شروع یک شب تا اوایل صبح باشد. اتفاقی که با حضور من، عالیه، ایاز و آشتیانی رخ داد.
تکانهای اتوبوس حال عالیه را به هم میزند
شاگرد راننده چشمان درشت پرخونی داشت که اگر با گربهی سیاهی چشم در چشم میشد، گربه از ترسش چنگی به صورتش میانداخت. شک ندارم که اگر عالیه او را میدید از وی میترسید. بلیتم را که با دقت نگاه کرد، چمدان را از دستم گرفت و از سنگینی بیشازحد چمدان چهرهاش در هم رفت و زیرچشمی من و چمدانم را برانداز کرد. من بیتفاوت بیآنکه اندکی درنگ کنم سوار اتوبوس شدم. به دنبال صندلیام میگشتم و مسافران هر صندلی مرا با خشمی خاص نگاه میکردند و من توجهی به آنان نمیکردم، انگار آنها دلشان نمیخواست که من با آنان همسفر شوم، اما خوب میدانم که آنها طرز نگاهشان همینطور است، نه خشمی از من به دل دارند نه من را میشناسند. این ذات انسان است که وقتی عمل خطایی را برای اولین بار انجام میدهد در مواجه با دیگران خیال میکند که آنها همهچیز را راجع به عمل خطایش میدانند. مثل چند روز قبل، دمصبح که با جسمی خسته از شبکاریهای اجباری به خانه آمده بودم و تنها دغدغهام قبل از خوابیدن قضا نشدن نماز صبح بود؛ اما عالیهی جوانم، پریشان و مستأصل برایم تدارک صبحانهای مفصل میدید و دستانم را میبوسید. من که دلیل این سلسله از لطفهای کم تکرارش را نمیدانستم، دستنماز گرفتم و خوابآلود، خوابآلود، به نماز صبح ایستادم و عالیه مشکل شرعیاش را بهانه کرد. او میدانست و من نمیدانستم، او فکر میکرد من همهچیز را فهمیدهام و من نفهمیده، با شروع شکی عادی به خواب رفتم.
چند صندلی مانده به انتهای اتوبوس صندلیام را پیدا کردم، بلیت هر دو صندلی را خریده بودم تا کسی کنارم نباشد. به راه افتادیم، هنوز اتوبوسها بوی همان بنزهای قدیمی را میدهند که سیصد و دو معروف بود. بوی پلاستیک، بوی مخمل آفتابخورده روی صندلیها و بوی گند خوردنیهای مسافران. هنوز اتوبوسها همان تکانها و بالا پایین شدنهای همیشگی را دارند که حال عالیه را به هم میزنند. هنوز همان صدای همهمهی مسافران و گاهی همصدای گریهی نوزادی آشنا میآید؛ و هنوز هم همهی نوزادان شبیه به هم گریه میکنند. از تلویزیون اتوبوس فیلمی پخش نمیشد و من از توی شیشهی سیاهِ تلویزیون، چشمان زنی را در صندلی عقب میدیدم که چشمانی شبیه چشمان عالیه داشت؛ اما نه چشمان از حدقه درآمدهی عالیه که در تمناهای آخر، شبیه هیچ زمان دیگری از چشمهایش نبود.
ایاز فقط گفته بود: «قلعهای باستانی و در اطراف همان جاده. » هیچ اشارهای به شکل قلعه نکرده بود و من در طول مسیر، تصویر قلعه را در خیالم میساختم. قلعهای بزرگ و ستبر که برجهایش به آسمان رسیده، با پلههایی منظم و هم فاصله، از همان قلعههایی که همه دیدهاند با تاریخی مکتوب و مشخص. همهی ترسم از این بود که بازدیدکنندهای، ولگردی آنجا نباشد که کار را خراب کند، ولی خب ایاز فکر همهچیز را کرده بود. قلعه اصلاً قلعهی مورد تصور من نبود.
در فکر قلعه و شب قبل بودم. داشتم خون عالیه که روی انگشتم خشکشده بود را، با ناخن میتراشیدم و باز کابوس عالیه به سراغم آمد. حلقم بوی خون گرفت. عالیه، عالیه جان، عالیه جانم من نمیتوانستم تن نحیف دستخوردهات را به دست غسال بسپارم تا او برای آخرین بار بوی موهای خیست را استشمام کند. چگونه میتوانستم بگذارم تو را به خاک بسپارند درحالیکه معشوقهات هنوز نفس میکشید، او که با فریبت این آتش را به زندگیمان انداخت و من را راهی این مسیر بیبازگشت کرد.
روزی که ایاز حقیقت میان تو و آشتیانی را به من گفت و شک مرا بهیقین تبدیل کرد، میخواستم زبانش را تکهتکه کنم و آن نصف دیگر صورتش که سالم بود را هم، بسوزانم. زیردستم گلویش بود و او به والله قسم میخورد که راست میگوید. چقدر دلم میخواست ایاز مرید قسمخورده و وفادار من، که حرفش برایم نعوذبالله کلام خداست و پشیزی در آن دروغ نیست، این بار دروغ بگوید. کاش هیچوقت از او نخواسته بودم که زاغِ تو را چوب بزند و نابهنگام در محل عشقبازیتان با آن مزلف، پیدایش نشده بود.
سرم چسبیده بود به شیشه و دشت فراخ از جلوی چشمانم میگذشت، پیر مردی آفتابسوخته و لاغر، در حال داس زدن به تنهی گندمها بود، پیرمرد با چنان شقاوتی داس را بر پیکر گندمها میزد که فواره خون گندمها تا روی جاده و شیشه اتوبوس میرسید و این من بودم که تنها این تصویر را میدیدم و با گوش خود میشنیدم که مسافرانِ صندلیهای جلو از زیبایی گندمزار و پیشهی مقدس پیرمرد سخن میگویند و بهراستی که کشاورزی شغلی مقدس است که میتوانی همهی خشم خود و دنیای خود را بر پیکر ساقههای گندم خالی کنی، نه بر تن نحیف سیسالهی دختری.
عالیه، عالیه، عشق دوران پیری من، پروردگار بالاترین بخشندههاست. بهشت نصیبت باشد که بهشت جایگاه توابین است. من آنقدر میشناسمت که میدانم در همان حال گناه هم در حال توبه بودی و این فریب جوانی و اسب سرکش هوس بود که گرفتارت کرد. تصویر صورت خاموشت و چشمان پر التماست را زمانی که داشتم کالبد دستخوردهات را مثله میکردم عذابم میدهد. من دست بر چشمانت میکشیدم و باز چشمانت باز میشدند؛ و این تنت بود که بسته بسته میشد و بستهی بزرگتر سر و گردنِ خیس و پرخونت بود؛ و در آنوقت که آب را روی کاشیهای فیروزهای میریختم تا لختهلختههای خونت پاک شوند.
یاد حرف مادرم میافتادم که میگفت: «میت تا سه روز بعد از مرگ، هم میبیند و هم میشنود. » ازقضا روزی که مادر مرد آنقدر برف آمده بود که درهای خانه باز نمیشد و جنازهی مادر تا سه روز در خانه ماند و من در این سه روز از ترس اینکه مادر هنوز من را میبیند و میپاید به همان سهمیه روزی یک آبنباتقیچی خودم که از قندان برمیداشتم، قناعت کردم تا مادر خشکشده و زرد شده را از خانه ببرند. مادر جنازهاش هم در خانه حرمت داشت.
پس باز آب روی کاشیها ریختم تا خیالت از تمیزی محل استحمامت راحت شود. تا در دل و زبانبستهات، کینهی کثیف بودن حمام را نداشته باشی.
باز فکر جسم عالیه و بوی خون بدنش درون چمدان به سراغم آمد، پیدرپی دلایل تائید و عدمتأییدی دال بر کشتن عالیه ذهنم را آشفته میکرد و چرایی بزرگ، که من و عالیه اکنون اینجا چه میکنیم؟
اتوبوس ایستاد، شاگرد راننده به همراه فرج بالای سر من ظاهر شدند. بیآنکه از من اجازه بخواهد از فرج خواست تا پیش من بنشیند و من که ترسیده بودم، هیچ مخالفتی نکردم.
نان و حلوای فرج هم شیرین بود و هم خوشمزه
خوب به یاد میآورم که مدتها پیش، زمانی که عزب بودم، هر شب مردی به خواب من میآمد که مرا سخت میترساند، او مردی میانسال بود که صورت استخوانی زردی داشت که تهریشهای سفیدش از پوست صورتش تیز تیز بیرون زده بود، با لبانی بنفش که از کشیدن سیگار پوستپوست شده بود، من در خواب میدیدم که داشتم با پاهای ثقیلم از دست او میگریختم، یا خواب میدیدم او مرا به گوشهی دیوار چسبانده بود و نفسش که بوی سیگار میداد به صورتم میخورد و نگاهم میکرد درحالیکه هیچ حرفی نمیزد. یا اینکه خواب میدیدم که در زیرزمین خانه پدری در جلوی پلهها پشت به من نشسته و داشت از درون قابلمهی غذا میخورد و با هر بار خوردن، قاشق را به ته قابلمه میکشید و بهمحض اینکه من قدمی بهقصد فرار برمیداشتم او دست از خوردن میکشید. من بیآنکه او را بشناسم و یا او در خواب کلامی با من حرف بزند، با این علم به خواب میرفتم که باید از او بترسم؛ و هم اینکه نام او فرج است. پس از ازدواج با عالیه دیگر خواب فرج را ندیدم، همهی کابوسهایم با حضورش رفت.
من شک نداشتم کسی که بهاجبار شاگردِ راننده در کنار من نشست، خود فرج بود. فرج داشت در توی زنبیلش به دنبال چیزی میگشت و من را نگاه نمیکرد و من هراسان نمیتوانستم چشم از او بردارم و قلبم مثل دیشب که عالیه را خفه میکردم بر سینهام میکوبید. از درون زنبیلش یک آبنباتقیچیِ کهنه و مو گرفته درآورد و درون دهانش گذاشت. برگشت و من را نگاه کرد، آبنبات را از دهانش بیرون آورد و دست دیگرش را درون دهانش برد و تقلا میکرد چیزی را بیرون بیاورد. موی سفید بلندی را از دهانش بیرون آورد، خندید و باز آبنبات را در دهانش گذاشت، همچنان که دوباره درون زنبیل را میگشت، من را نگاه میکرد و با زبانی عجیب با من حرف میزد. یک آبنبات دیگر درآورد، بهطرف من گرفت و من امتناع کردم و او اصرار کرد. باز درون زنبیل را گشت. لقمهای را درآورد، باز اصرار کرد و دستم را فشار داد. جرأت قبول نکردن نداشتم و او دستم را به نزدیکی دهانم برد، بهزور به من خوراند، نان و حلوا بود، شیرین و خوشمزه و من نمیدانستم چند وقت بود که چیزی نخورده بودم. فرج با من حرف میزد با زبانی که نمیفهمیدمش و دیگر از او نمیترسیدم. من که دلم میخواست ماجرای اتفاق دیشب و قصد امروزم را برای کسی بگویم، بلکه کمی سبکتر شوم، شروع به سخن گفتن کردم. او گوش میداد و با اشک ریختنم اشک میریخت. به او، از عشقم به عالیه و شکام به او که توسط ایاز به حقیقت تبدیلشده بود، گفتم. از امتناعهای عالیه از همخوابگی با من و بهانههای مختلفش. از کردههای نادرستم و تنها گذاشتنهای بیاختیارم برای امرارمعاش و غم نان. از علایق جوانی او که من نمیپسندیدم و میخواستم یگانه عشقم آفتاب و مهتاب را فقط در کنار من ببیند. از دیروز صبح که آن آشتیانی مزلف از دستم گریخته بود و نتوانسته بودم او و عالیه را باهم به سزای اعمالشان برسانم؛ و از ایاز گفتم، ایاز وفادار به من و در قبلتر وفادارتر به پدرم، و اینکه همیشه در حقش ظلم کرده بودم و یکبار آب جوش را بر صورتش ریختم، بازهم من را تنها نگذاشت؛ و آن خانهخرابکن را شبانه در همین جاده به چنگ آورده بود.
فرج باز به من نان و حلوا داد و من خیره به لوزی لوزیهای روی ژاکتش، داستان کشتن و قطعهقطعه کردن عالیه را با صدای آهسته برایش تعریف میکردم و او با دقت گوش میداد و گاهی بغض میکرد. کمکم فرج از من داشت میترسید و من این ترس را در چشمان پیرش میدیدم. احساس میکردم که دیگر او زبان مرا میفهمد، باز برایش تعریف کردم، که ایاز بعد از به چنگ آوردن او شبانه، او را به قلعهای مخروبه و باستانی در اطراف این جاده آورده و همانجا زندانیاش کرده، تا منِ زن مردهی زن کشته، برسم سروقتش و انتقامم را بگیرم.
با ایستادن اتوبوس حرفم قطع شد. منتظر بودم که باز کسی سوار شود. از پشت شیشه در ابتدای جادهای خاکی که منتهی به قلعه میشد، پیکان سبز ایاز را دیدم. همزمان صدای شاگرد راننده میآمد که من را صدا میزد تا پیاده شوم. از جایم که بلند شدم فرج نان و حلوایی را به دستم داد و من بیدرنگ قبول کردم و دستِ خشک و پوستپوستش را فشردم.
شاگرد راننده عالیه را بیرون کشید و باز من را نگاه کرد. چمدان سنگین بود و او شک کرده بود. فرج از پشت پنجره، من را نگاه میکرد. اتوبوس رفت، فرج دست تکان داد. من دست تکان دادم. ایاز با دیدن من پیاده شد و به ماشین تکیه داد و سیگاری روشن کرد و من خیره به دود سیگارش به سمتش رفتم.
رازی میان من، مادر و ایازِ صورت سوخته
ایاز چمدان را بلند کرد و عقب پیکان گذاشت. هوا داشت غروب میکرد که در جادهای خاکی به راه افتادیم. جاده لمیزرع بود و پر سنگ. پشت فرمان همیشه طرف سوختهی صورت ایاز رو به من بود. گوشتهای اضافی قرمز صورتش، شبیه مردی با صورتی آویزان است که چشمانش بسته است، انگار که خوابیده است.
دیدن مرد خوابیدهی درون صورت ایاز من را به دورانی میبرد که پدر، آب جوش را به جرم دید زدن مادرم و پچپچهایشان باهم، به صورت ایاز ریخته بود و ایاز را زشت و بدهیبت کرده بود؛ و مادر زیبا و جوانم، پدرم که فقط زورش به ایاز میرسید را، سرزنش میکرد. من ایاز را دوست داشتم؛ به خاطر شبهایی که پدر از سرمستی و سرخوشی، من را جهت مرد شدن و دلشیر پیدا کردن، راهی زیرزمین میکرد تا برایش سیرترشی یا عرق دستافشار بیاورم. من با ترس از پلهها پایین میرفتم و صدای خندهی پدر بلند و بلندتر میشد؛ و این ایاز بود که پشت من آهسته پایین میآمد و من با شنیدن صدای نفسهایش پشت سرم، دل گرم میشدم. زمانی که مادر و ایازِ صورت سوخته من را دیدند که داشتم حرف زدنهای یواشکی و خندههایشان را میبینم، هر دو ترسیدند. شبهنگام شام مادر از ترس چُغلی کردن من زیرچشمی من را نگاه میکرد و من با حسی شبیه مرد شدن و با دلی مثل شیر، صاحب رازی بودم. رازی میان من و ایاز و مادر.
نان و حلوایی را که فرج به من داده بود را به ایاز دادم. ایاز نگاهی به نان و حلوا کرد و بیتفاوت آن را روی داشبورد پیکان گذاشت. تکانهای جادهی ناهموارِ منتهی به قلعه، که من و تکههای عالیه را بالا پایین میانداخت حال عالیه را بیشتر از همیشه به هم میزد. ایاز ایستاد، هوا تاریکِ تاریک بود. پیاده شدیم. هلال ماه بر روی قلعهی مخروبهای که برخلاف همهی تصورات من بود، میتابید.
ایاز و آشتیانی دورتر و دورتر میشوند
ایاز قبری که به خواستهی من، جلوی قلعه کنده بود تا من عالیه و آشتیانی را در آن دفن کنم، نشانم داد. هرچه باشد من خود عاشق بودم و به حرمت عاشقان میخواستم پس از رسیدن به سزای رفتارشان، کنار هم بخوابند. قبر عمیق و بود و بوی خاک تازه میداد.
سرم را بلند کردم. قلعه خیلی مرتفع و بلند نبود. ایاز با انگشت به بالا اشاره کرد. خواست چمدان را از دستم بگیرد. من نگذاشتم و وارد قلعه شدیم. تا رسیدن به برجی که آشتیانی در بر بام آن زندانیشده بود، چندین پلهی سنگی شکسته بود که باید از آن بالا میرفتیم. فاصلهی پلهها زیاد و کم بود و تاریکی و سختی بالا رفتن از پلهها بر سنگینی عالیه در چمدان میافزود. فکر تن بیجانش و انزجارش نسبت به من روحم را میآزرد. من سراسر خشم و انتقام بودم و عرق از لای موهایم به پشت گوشهایم میرسید. ایاز پشت من بالا میآمد و هر بار که من از خستگی از حرکت میایستادم و به دیوار تکیه میدادم، او هم میایستاد. صدای نمنم باران و برخوردش بر روی سنگ در فضای قلعه میپیچید و من از صدای نفسهای شمرده شمرده و مرتب ایاز در پشت سرم، دچار اضطراب میشدم.
ایاز ایکاش حقیقتِ راز عالیه را نمیگفتی و من این هوس زودگذر جوانی را نادیده میگرفتم. کاش همان زمان کودکی راز تو و مادر را به پدر میگفتم تا این بار تو را میکشت و دیگر ایازی در کار نبود، تا رازِ میان زن عقدی من و معشوقهاش را به من بگوید. خونابهی جسد عالیه از میان چمدان در حال ریختن بود و بوی تند عرق تنم به مشام عالیه میخورد.
به بام قلعه رسیدیم. آشتیانی روی زمین دست و دهان و پا بسته در حال تقلا بود و من جرأت نمیکردم که نگاهش کنم، از ایاز خواستم دست و دهانش را باز کند. باز کرد. آشتیانی فریاد میزد و گریه میکرد. نگاهش کردم. جوان بود و خوشچهره. جوان مثل عالیه. سبیل و موهایش در نور ماه برق میزد. صورتش کبود شده بود. پاهایم شروع کرد به لرزیدن، مثل وقتیکه عالیه دیگر نفس نمیکشید. خوب نگاهش کردم. جلوتر رفتم و به صورتش دست کشیدم. به لبهایش و سبیلش. بعد دستها و انگشتانش. او با ترس نگاهم میکرد.
ایاز اسلحهاش را به من داد، چمدان را جلوی رویش گذاشت و من اسلحه را به طرفش نشانه رفتم و از او خواستم چمدان را باز کند و عالیه را بیرون آورد. باز کرد. سر عالیه در دستش بود و با دیدن دست و انگشتان نازک و لاکخوردهاش، به ضجه افتاد. عذاب را در چشمان زناکارش میدیدم و حال دیگر وقت کشتنش بود. باران بیشتر شد و بوی تعفن و خونِ لخته شده را به مشاممان رساند. آشتیانی شروع کرد به انکار کردن. من به طرفش رفتم و او را از جایش بلند کردم و بهطرف دیوارِ مخروبهی شمالی بامِ قلعه که به درهای عمیق مشرف بود راندم. پشت به پرتگاه ایستاده بود و زانوهایش از لرزه به هم میخوردند. شیون میکرد و فریاد میکشید. ایاز بیحرکت من را نگاه میکرد. به او نزدیکتر شدم. بوی نفسش که هقهق میکرد را بو کردم. نزدیکتر شدم، نزدیکتر به لبهی دیوار و آشتیانی.
چهره و صدای عالیه، مادر، پدر و فرج در ذهنم نقشبست و آنها همگی به من خیره شدند.
«عالیه، لعبت کابوسزدای من، تو را بیشتر از همیشه دوست دارم.»
دیگر نه از زیرزمین تاریک میترسم، نه از چهره ترسناک فرج، نه مرد خوابیده در صورت سوختهی ایاز، و نه خشمی نسبت به عالیه و آشتیانی دارم. . . تنها صدای باد است که در گوشم میپیچد و خنکای نمِ روی سنگها مشامم را تر میکند؛ و ایاز و آشتیانی را میبینم که از بالا من را وحشتزده نگاه میکنند و هرلحظه، از من دور و دورتر و دورتر میشوند.