لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

معشوقه ای به نام خدابس | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۲۶ آذر ۱۳۹۸

معشوقه ای به نام خدابس

آرمیتا جلیل ناغونی

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

آب گرم را با کاسه روی سرم می‌ریزم حنای خشک‌شده از لابه‌لای موهایم روی زمین می‌ریزد ربابه کیسه به پایم می‌کشد_ خوش به حال پسر خان

- کیسه را بده دست خودم حالا کی گفته این تن مال پسرخانه؟

- بس کن خدابس همه دختران ایل از خدایشان است جای تو بودند میگویند خانه‌ی خان مثل بهشت است، بگذر از عبدممد. اسم عبدممد که می‌آید نفسم در سینه حبس می‌شود نمی‌توانم حرفی بزنم باید کاری کنم رباب نفهمد چه حالی دارم کاسه را پر می‌کنم روی سرم می‌ریزم قطره‌های اشک بعد از رد آب پایین می‌ریزند کاسه‌ی بعدی را پر می‌کنم اشک قطع نمی‌شود کاسه‌ی بعدی را می‌ریزم

_ بس کن آب گرم را تمام کردی می‌روم آب بیاورم. حالا می‌توانستم راحت‌تر گریه کنم. صدایی از پشت سیاه چادر می‌آید پاهایم را در شکمم جمع می‌کنم پیراهنم را روی تنم می‌کشم

_رباب...

_تویی؟

_منم عبدممد. نمی‌توانم چیزی بگویم بغضم چندین برابر می‌شود

_نیمه شب سر چشمه منتظرتم، یادت بماند نیمه شب سرچشمه با خودم می‌برمت خدابس تو باید عروس خانه‌ی من بشوی نه کسی دیگر یادت بماند نیمه شب سر چشمه. دیگر صدایی نمی‌آید می‌خواهم صدایش کنم نمی‌دانم باید به او چه بگویم آقا، شما یا کاکا، او رفته بود. باعجله موهایم را شانه می‌کنم کمی روغن حیوانی به پشت پاهایم می‌کشم نرم می‌شود در دلم انگار کسی ساز و دهل می زند. نمی‌توانم روی پاهایم بند شوم موهایم را می‌بافم بلند می‌شوم خودم را در آیینه نگاه می‌کنم چوب سرمه را توی چشمم می‌کشم می‌نشینم آن یکی چشمم را هم می‌کشم. لباس‌های آبی رنگم را تو بقچه می‌چپانم خودم را توی آن لباس‌ها تصور می‌کنم که کنار عبدممد راه می‌روم یادم می‌آید رباب الان بر می‌گردد. سریع از سیاه چادر بیرون می‌زنم کنار چشمه کسی نیست پایم سست می‌شود پشت سرم را نگاه می‌کنم باز کمی جلوتر می‌روم عبد ممد از پشت سنگی بزرگ بیرون می‌آید لبخند می‌زند.

- می‌دانستم می‌آیی. افسار اسبش را می‌کشد تا به نزدیکی سنگی بیاید و من بتوانم سوار شوم. چندین بار به پشت سرمان نگاه می‌کنم او در طول مسیر هیچ حرفی نمی‌زند.

–می‌رویم پیش ملا ده بالایی عقد می‌کنیم سرم را پایین می‌اندازم به خانه‌ی ملا می‌رسیم صدایشان را نمی‌شنوم ولی عبدممد فریاد می‌زند

–کدام دین گفته دختر را به زور شوهر بدهند؟ ملا دستش را روی شانه‌ی او می‌گذارد

– اصلاً مگر جرم کرده‌ایم که همدیگر را دوست داریم. ملا چیزی در گوش عبدممد می‌گوید

- نه...نه... او هم مرا دوست دارد بیا از خودش بپرس. پرده‌ی در اتاق را بالا می‌کشد

–خدابس من تو را به زور آورده‌ام؟ با صدای گرفت می‌گویم نه خودم آمده‌ام. ملا بدون آنکه حرفی بزند کتاب را از توی طاقچه می‌آورد و با سر به عبدممد می‌فهماند مرا کنار خود بنشاند. ملا چیزی می‌خواند معنای حرف‌هایش را نمی‌فهمم به پدرم فکر می‌کنم به برادرهایم که وقتی بفهمند جشنی که برپا کرده‌اند عروس ندارد آرزوی مرگم را می‌کنند؛ کسی در گوشم می‌گوید خدابس نوبت توه بگو بله ... بله، با صدای عبدممد به خودم می‌آیم

- بله.

ملا دستمان را به دست هم می‌دهد و راهییمان می‌کند.

- نگران نباش دیگر هیچ کس نمی‌تواند تو را از من بگیرد نه پدرت و نه پسر خان

– اگر گرفتند چه اگر مرا به زور به خانه‌ی خان بردند چه کنم؟ عبدممد می‌خندد

- تو حالا دیگر زن منی و زن من هم باید در خانه‌ی من باشد نه جای دیگر بعد خم می‌شود و روی گونه‌ام را می‌بوسد. سرم را پایین می‌اندازم دستش را توی موهایم می‌کشد

– این موها آدم را دیوانه می‌کند.

نمی‌دانم چند روز یا چند ماه گذشته ولی حالا دیگر به جای شما و تو می‌توانستم راحت اسمش را صدا بزنم.

– عبدممد... عبدممدم کجایی؟ غذا پخته‌ام. دستی از پشت سر چشم‌هایم را می‌بندد

- اگر گفتی من کی‌ام؟

-شاه پریون؟

-نه

-حتماً الازنگی^۱^ هستی؟

- نه دیوانه و بعد باهم می‌خندیم

–حالا دیگر من الازنگی شده‌ام؟

- آخر جز تو چه کسی در این صحرا می‌تواند چشم من را ببندد که می‌پرسی من کی‌ام؟ عبدممد بغض می‌کند

- مرا ببخش که تو را از قوم و خویش‌هایت جدا کردم، همین روزها می‌برمت ببینی‌شان دیگر کاری از دستشان برنمی‌آید.

نمی‌دانستیم خشم مردان ایل بیشتر شده بود. دستهایم را بستند از توی سیاه چادر صدایش را می‌شنوم

– اگه مردین دست‌هایم را باز کنید. فریاد می‌زند ناله می‌کند

- اگه مردین یکی‌یکی بیاید جلو. صدا دور و دورتر می‌شود. گلویم خشک شده است زنان ایل دور از چشم مردانشان لقمه‌های نان و گوشت را زیر لباسشان پنهان می‌کنند و برایم می‌آورند. ربابه از پشت سیاه چادر لیوان آب را به دستم می‌دهد و خودش را به زور تو می‌کشد سرش را می‌چرخاند توی چادر را نگاه می‌کند

– یادت می‌آید توی همین سیاه چادر نشسته بودی و از خدا خواستی عروس خانه‌ی عبد ممد شوی نه پسر خان؟ حالا که عروسش شده‌ای چرا بازاین را از خودش نمی‌خواهی؟ دستم را باز می‌کند. در گوشم به آرامی می‌گوید

–بردنش تو زیرزمین خانه‌ی خان. او را می‌بوسم واز پشت سیاه چادر به کوه میزنم خیلی مانده تا به خانه‌ی خان برسم از صدای فین فین سگ‌های ایل می‌ترسم کمی می‌ایستم و دوباره راه می‌افتم. نوری از دور پیداست حتماً خانه‌ی خان است سرم را جلوتر می‌برم را بتوانم بهتر ببینم چوبی محکم به سرم می‌خورد. برادر کوچکم موهایم را می‌کشد

– آن رسوایی که به سرمان آورده‌ای بس نبود حالا دیگر کجا می‌رفتی؟ می‌خواهم خودم را از دستش بیرون بکشم با پا به شکمم می‌زند سرم گیج می‌رود بلندم می‌کند و به طرف سیاه چادرها می‌کشاند. راه دور زدن رودخانه را نمی‌داند مرا به خودش می‌بندد تا از آب بگذرد همه‌ی توانم را توی دست‌هایم جمع می‌کنم گره‌ی طناب را باز می‌کنم، می‌ترسد مرا محکم‌تر می‌گیرد.

- نه این کار را نکن خدابس، می‌گذارم بروی، عبدممد در خانه‌ی خان زندانی است خودم می‌برمت آنجا این کار را نکن جواب پدرمان را چه بدهم؟ بندها بازشده‌اند آب ما را از هم جدا می‌کند بالا و پایین می‌روم سرم به سنگی می‌خورد

– به...عبدممد ... بگو...

۱. الازنگی: نام دیوی آدم خوار در افسانه‌های بختیاری

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها