داستان اسمگذاری من ماجرای خاص خودش را دارد. آن زمانها مثل امروز نبود که اسم بچه را پدر و مادرش قبل از تولد مشخص کرده باشند. مراسم اسمگذاری یک تشریفات فامیلی و بعضاً طایفهای بود در حد مراسم تاجگذاری. پدر و مادر، پدربزرگها و مادربزرگها، عمه و دایی و عمو و خاله و خاندایی و خانعمو بهعلاوه یک نفر حاجآقا که ریشسفید فامیل محسوب میشد و معمولاً هم کچل بود برای مراسم اسمگذاری و خواندن اذان در گوش بچه حضور داشتند.
اعتقاد بر این بود با این کار بچه هم اسمش را یاد میگیرد و هم مسلمان میشود. هرچند من - بنا به شرحی که در ادامه خواهد آمد - هیچوقت درست نفهمیدم اسمم چیست. تازه، سه چهار سال بعد این را هم فهمیدم که آن مراسم خواندن اذان در گوش بچه، حتی برای مسلمان شدن هم مقدمهای بیش نبوده و ما پسربچهها برای تبدیل شدن به یک مسلمان واقعی مسیر سختی پیش رو داشتیم که از جراحی و درد و خونریزی و بدتر از همه پوشیدن دامن میگذشت.
برگردیم به ماجرای اسم. امروز اگرچه میدانم که اسمم «بهداد» است اما تا چهار پنجسالگی فکر میکردم «سعید» هستم. خوب تقصیری هم نداشتم. «سعید» صدایم میکردند؛ مثل خیلی از دواسمهها. حالا بماند که تا سهسالگی تصورم این بود که اسمم «بتمرگ» است چون بیشتر با این عنوان خطاب میشدم!
اما این «سعید» که هنوز خانوادهام مرا به آن صدا میکنند، صرفاً محصول یک اختلافسلیقه ساده بین پدر و مادر نبوده و تاریخچهای فلسفی، مذهبی، اجتماعی و سیاسی به عظمت جنگهای صلیبی دارد.
اوایل فکر میکردم همه آدمها دواسمهاند و اسم شناسنامهای متفاوتی دارند؛ اما بهتدریج که فهمیده بودم در این زمینه نمونه کمنظیری هستم احساس متمایز بودن چندشآوری به من دست داده بود؛ یکجور همزادپنداری با جوجه اردک زشت!
اما چه شد که من دواسمه شدم؟ ازآنجاییکه در فرهنگ اصیل ایرانی و تمدن هفتهزارساله آریایی، بچه تا ۹۶ سالگی هنوز برای پدر و مادرش بچه بهحساب میآید و حتی پس از مرگ هم باید یک «پیامک از دیار باقی» به والده گرامی بفرستد و بگوید که بهسلامت به مقصد رسیده است، پدر و مادرم نمیخواستند (و اگر هم میخواستند نمیتوانستند یعنی جرئتش را نداشتند) که در انتخاب اسم برای پسرشان به نظر پدر و مادر خود و بزرگان فامیل بیاعتنا باشند.
اما اختلافسلیقه پدر و مادرم با بزرگترهایشان کار را مشکل کرده بود. بستگان ما خیلی مذهبی بودند و اعتقاد داشتند اسم بچه حتماً باید از نام یکی از اولیای الهی گرفته شده باشد. این اعتقاد موجب شده بود که کل افراد طایفه پرجمعیت ما با مجموع ده بیست اسم دخترانه و پسرانه نامگذاری شوند؛ طوری که اگر در یک مراسم شلوغ فامیلی مثل عزا یا عروسی با صدای بلند صدا میزدی: مریم! هجده نفر سرشان را برمیگرداند و تازه اگر میگفتی: «مریم، زن حسین، دختر حاج ممد!» باز سه چهار نفری برمیگشتند ببینند چهکارشان داری.
یک حاجاکرم هم در فامیل داشتیم که کل اسامی مجاز ثبتاحوال را در دو گروه «اسمهای مسلمانی» و «اسمهای کافری» دستهبندی کرده بود و اعتقاد داشت اگر روی بچه اسم مسلمانی نگذارند روز قیامت فرشتهها نام او را صدا نخواهند کرد و در عالم برزخ سرگردان خواهد ماند و به بهشت نخواهد رفت. البته نامبرده هیچوقت درمورد کاربری این نظریه در ورود به جهنم توضیحی نداده بود.
اما پدر و مادر متجدد من هم سلایق خودشان را داشتند. ازجمله اینکه پدرم میخواست اسم پسرش در کل فامیل و دوست و آشنا تک باشد و با توجه به اینکه بیشتر اسامیِ - به قول حاج اکرم - مسلمانی، پیشتر توسط سایر افراد فامیل مصادره شده بود و تنها اسامی کفار باقی مانده بود، این خواسته او خودش کافی بود تا مراسم اسمگذاری من به محل صفآرایی حق و باطل تبدیل شود که در جبهه حق پدربزرگ و مادربزرگ و حاجاکرم خدابیامرز و حاجآقا فلان و حاجخانم بهمان و بزرگان فامیل بودند و در جبهه باطل پدرم!
مادرم هم بهناچار بهعنوان سفیر صلح سازمان ملل بین این دو جبهه در رفتوآمد بود و برای حفظ آتشبس و پایان توأم با خیروخوشی مراسم تلاش میکرد.
ظاهراً این صفآرایی چنان با بنیادهای اعتقادی و مذهبی حاضران آن مراسم درآمیخته بوده که هنوز بعضیها از آن با نام «انتفاضه چهارم» یاد میکنند.
البته مادرِ مادرم که با حفظ سمت مادرزن پدرم هم بود بههیچعنوان نه از اعتقاداتش کوتاه میآمد و نه حاضر بود به داماد جماعت باج بدهد! آنطور که میگویند، خدابیامرز وقتی از اعمالنظر مستقیم برای انتخاب یک اسم مسلمانی برای نوهاش به دلیل مقاومت پدرم ناامید شده بود به حربه پرقدرت مذهب روی آورد و قرآن بر سرنیزه زد و گفت که باید سرکتاب باز کنند و اسم بچه را از کتاب خدا انتخاب کنند. پدرم هم که برخلاف میل باطنیاش شهامت ایستادن مقابل مذهب را نداشت و تازه دو ماه بود که به چشم خودش سقوط یک پادشاهی قدرتمند دربرابر یک انقلاب مذهبی را دیده بود، به هر ضربوزوری بود با اکراه پذیرفت؛ البته به شرطی که آن اسم قبلاً در فامیل نزدیک استفاده نشده باشد.
از خاطرات حاضران آن جمع تنها اینقدر به من رسیده که دو بار به نیت اسمگذاری من سرکتاب باز کردند که یکبار سوره «مریم» آمد و بار دیگر سوره «عنکبوت!» و این شد که بیخیال شدند و تصمیم گرفتند روی همان اسامی پیشنهادی کار کنند!
بعدازاینکه اظهارنظر تمام بزرگان فامیل به پایان رسید و در وقت اضافه فرصتی شد تا پدر و مادرم هم نظرشان را بگویند - البته با اجازه بزرگترها - مادرم خلاقیت خودش را روی کرد و از فهرست نامهای منتخب خودش و پدرم که شامل «دانیال»، «بنیامین»، «بهداد» و «بردیا» بود، نام «دانیال» را رو کرد که هم شیک و جوانپسند و امروزی (آنروزی) بود هم نام یکی از اولیای مقرب الهی و بعید بود کسی بهانهای برای رد کردن آن داشته باشد؛ اما ناگهان «دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد» و درست در لحظهای که همه منتظر اختتامیه مراسم پرفیض نامگذاری، با ذکر یک صلوات محمدی پسند بودند، یکی از بستگان خیلی دور که اصلاً معلوم نبود چرا در آن مراسم حضور داشت و ازقضا خیلی هم متعصب بود و پست و مقامی هم در کمیته داشت، با استناد به یهودی بودن «دانیال نبی» و ربط دادن آن به رژیم اشغالگر قدس و آرمان فلسطین و شهدای انتفاضه، طوری این اسم را وتو کرد که پدر و مادرم دیدند بهتر است تا بهعنوان جاسوس اسرائیل بازداشت و اعدام نشدهاند از خیر این اسم بگذارند و حتی جرئت نکردند پیشنهاد بعدی خود «بنیامین» را به دلیل ایرادات مشابه رونمایی کنند.
***
درنهایت به دلایلی که خودم هم نمیدانم اما احتمالاً خستگی میزبان و بطالت میهمانان در آن بیتأثیر نبوده، با توافق اکثریت، اسم «سعید» در گوش من خوانده شد تا پدر و مادرم، هم از اتهام کفر و صهیونیسم تبرئه شوند و هم دلشان خوش باشد پسرشان اسم نسبتاً امروزیتری دارد.
اما داستان به اینجا ختم نشد. فردای آن مراسم که بنا بود برایم شناسنامه بگیرند، پدر و مادرم دوتایی به این نتیجه رسیدند که اصلاً به کسی چه مربوط که اسم بچه آنها چی باید باشد و این شد که به اسم «بهداد» برایم شناسنامه گرفتند.
داستان حتی به اینجا هم ختم نشد. مادربزرگم که احساس کرده بود از دامادش رودست خورده، هیچوقت زیر بار این اسم کافری نرفت و آنقدر مرا «سعید» صدا زد و دیگران را هم به این کار ترغیب کرد که من تا چهار پنجسالگی خودم هم نمیدانستم اسم واقعیام «بهداد» است.