لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

پرواز تمنا | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۰۹ شهریور ۱۳۹۸

پرواز تمنا

لاوین حسن‌زاده اسکویی

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

توضیح مجله‌ی بیدار: این اثر جنبه‌ی داستانی ندارد، ولی به دلیل تلاش نویسنده‌ی جوان برای بیان موضوعی در قالب روایت در مجله منتشر می‌شود.

دوباره پاییز، این کهنه حکایت طبیعت از راه رسید. به رسم هر سال با تمامی شور و شوق کودکانه با خرید‌های مدرسه به پیشواز ماه مهر می‌رفتیم. صبح زود با صدای آرام بابا و نوازشهای مامان از خواب بیدار شدم. مانتو شلوار نو را پوشیدم. بوی کفش و کیف تازه برای شروعی نو جانی دوباره به من می‌بخشید. با تمام ذوق و شوق کودکانه کتابهای جلد شده‌ام را داخل کیف چیدم. مدادهای نتراشیده و مداد رنگی‌ها‌ی تازه چه دلبری‌ای می‌کردند.

ما امسال بخاطر شرایط شغلی پدرم از شهر تبریز به اهواز آمده بودیم. یادمه هر سال اول پاییز تبریز یه رنگ و بوی دیگه داشت. واقعا می‌شد با تمام دل وجان نقاشی زیبای خدا را تو روز اول مهر دید. همه جا پر بود از برگهای زرد که زیر پای عابران خش خش می‌کردند و نوید اومدن پاییز رو می‌دادند. کلاغ‌های مهاجر غارغارکنان در دل آسمان آبی پرواز می‌کردند. همه‌ی بچه‌ها لباس گرم می‌پوشیدند. اما امسال تجربه دیگری داشت و به مدرسه‌ای با دوستان جدید و فضایی متفاوت می‌رفت. علاوه بر همه این‌ها شرایط آب و هوایی هم فرق می‌کرد. دیگه بویی از پاییز واقعی نبود همه جا سرسبز بود و زیبا، هوا هنوزم گرم بود و خلاصه با تمام شور وهیجان دست در دست مامان و بابا از زیر قرآن رد شده و راهی مدرسه شدم.

دغدغه پیدا کردن دوست جدید نداشتم چون کلاً می‌تونستم خیلی زود با دیگران ارتباط برقرار کنم. بعداز اینکه همه صف وایستادیم و مدیر مدرسه طی سخنرانی‌ای آرزوی سالی پر از شادی و سلامتی و موفقیت برای دانش آموزان کرد به طرف کلاس ‌ها رفتیم، من رو نیمکت اول نشستم و بعد از ورود معلم و خوندن لیست جدید بچه‌ها تقریباً اسم همه‌ی اونا رو یاد گرفتم. پانزده روز اول مدرسه به خوبی و خوشی سپری شد. همه‌مون سرشار از شور و شوق کودکی بودیم و غرق دنیای آرزوهامون. تنها دغدغه‌ی فکریمون آموختن آموخته‌های معلم بود و ردیف کردن رنگهای مداد رنگی در کنار هم برای ترسیم زیبایی‌های دنیا. یک روز دیدیم معاون مدرسه هراسان اومد کلاس و به معلم چیزایی گفت و رفت. خانم معلم سراسیمه گفت: «بچه‌ها کیف هاتون رو جمع کنین. به اولیا اطلاع دادیم تا زودتر بیان دنبالتون.» صدای داد بچه‌ها دراومد. انگار براشون حرف تازه‌ای نبود. دوستام پشت سر هم سوال می‌کردند: چی شده خانم؟ دوباره هوا خاکی می‌شه؟

صدای سرفه‌های تمنا باعث شد دوباره همه‌ی نگاه‌ها متوجه او شود. همه از کلاس زدیم بیرون. وای عجب صحنه‌ای بود. تصورش برای من خیلی سخت بود. همه‌ی بچه‌ها از قبل در کیفشان ماسک داشتند و آن‌ها را جلوی دهان و بینی‌شان بستند. رنگ آسمون دیگه آبی و زیبا نبود و خاک رنگ آسمون رو بطور عجیبی تیره و کدر کرده بود. دیگه هوا بوی پاییز نمی‌داد و غم عجیبی همه جارو فرا گرفته بود. چهره‌های مهربون و زیبا و شاد بچه‌ها پشت نقاب ماسک‌ها خاکی شده بود. دیگه صدای شوخی و شادی آنها به گوش نمی‌رسید. تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای سرفه‌ی بچه‌ها بود و صدای غمگین کادر مدرسه که مدام از بچه‌ها می‌خواستن که ماسک‌هاشون رو در نیارند. قصه‌ی من ساختگی نیست. حکایت من واقعی است واقعیت غم‌انگیز در دفتر خاطرات چند سال پیش من از شهر اهواز در یکروز پاییزی. یکروز پر از دغدغه و غم و نگرانی برای کودک اهوازی. من و هم مدرسه ایهام دیگر نفسی برای کشیدن نداشتیم و تمنا نیز از همه بد‌تر. هرلحظه صدای سرفه‌های او بیشتر و بیشتر می‌شد و او به سختی نفس می‌کشیدد و هیچکس خبر از سکوت خاموش او نداشت.

نفیس، دوست هم‌نیمکتی تمنا داد زد: خانم،‌ خانم معلم! حال تمنا خیلی بده. یه کاری بکنین. او نفس نمیکشه. خانم معلم فوری بالای سر تمنا رسید و… طفلی دختر کوچولو… فوری خانواده‌اش را خبر کردند و اورژانس و …

متاسفانه تا اورژانس برسه تمنا کوچولو دوام نیاورد. تمنای قصه‌ی من جلوی چشم همه‌ی دوستانش از حال رفت و برای همیشه خاموش شد. مادرش فریاد زد: دخترکم بیدار شو. بعد با صدای بغض‌آلودی گفت: دخترم بیماری قلبی داشت و آلودگی هوا و کمبود اکسیژن براش حکم مرگ رو داره. کمکش کنین. ولی صدای ناله‌های پدر و مادر تمنا،‌ در میان خاک و غبار صحنه را غم‌انگیزتر می‌کرد. گل نوشکفته‌ی تمنا پرپر شد و شمع وجودش برای همیشه خاموش گشت… من نمی‌توانستم باور کنم… نگاه‌های بی‌فروغ تمنا به ما،‌ ملتمسانه تمنای داشتن یک جرعه هوای پاک را داشت. و آخرین نگاه‌های زیبای او به این جهان، پر از خواهش و تمنا بود… تمنای ماندن… تمنای زندگی…

تمنا جلوی چشم همه‌ی ما مثل فرشته‌ای معصوم پرکشید و ما رو تو این روز پاییزی غم‌انگیز و خاکی با هزاران اما و اگر تنها گذاشت.

آیا من، تو، همه در این آلودگی هم مقصر و هم قربانی نیستیم؟

بیایید بیشتر بیاندیشیم هر کس به نوبه‌ی خود در آلودگی زیست‌محیطی نقش داره. امید که با تدبیر و آینده‌نگری و رعایت من و تو،‌ جلوی این اتفاقات تلخ رو بگیریم تا شاهد پرواز تمناها نباشیم.

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها