همینطور که صدای یکنواخت چرخ خیاطی توی سرم میپیچد به پرستوهایی که زیر پنجره اتاقم خانه ساختهاند نگاه میکنم و چون صدای پریدنشان را از پشت پنجره نمیشنوم فکر میکنم صدای چرخ خیاطی صدای پریدنهایشان است از یک کوک به یک کوک دیگر آسمان، کوک ریز و کوک درشت، اگر اینها اینطور شاد و بیخیال و بیکله پرواز میکنند من هم میتوانم آنطور که دلم میخواهد در آسمان عشقی که آرزویش را دارم پرواز کنم در آشپزخانه ضبط قدیمی روشن است و مادرم با آهنگش روی میز ضرب گرفته «از دل عاشق بی خبری آسولماز آسولماز/ پس چرا ازش دل میبری آسولماز آسولماز/ از دل عاشق بی خبری آسولماز آسولماز/مگه تو اونو دوست نداری آسولماز آسولماز» و این تکه آخر ترانه هی میپیچد توی سرم و مادرم و ظرفهای آشپزخانه و بوی غذای قابلمه روی اجاق دور سرم میچرخد «مگه تو اونو دوست نداری… » من فکر میکنم مادرم یک زمانی عاشق بوده، اگر حالا هنوز لباسهای گل اناری دوست دارد و موهایش را طلایی میکند، اگر هنوز این ترانهها را زمزمه میکند و دور آشپزخانه در خیالی دور ضرب میگیرد، ولی این تکه مادرم انگار از یک زندگی دیگر به زندگی کنونیاش وصله شده از یک جایی که حالا توی رنگهای سورمهای و قهوهای زندگیمان خیلی توی چشم میزند مثل اینکه یک تکه از یک پارچه با گلهای رنگارنگ شاد بهاری خیلی ناشیانه به یک دامن سورمهای قدیمی وصله شده باشد همینقدر خودش را میکند، اگر بخواهی جدایش کنی هم نکیشود چون کوکهای ریزی خورده و پارچه پارچه ی نازکی است اگر بکشی پاره میشود و آنوقت یک جای زندگیات برای همیشه پاره میماند پس این خیال شاد دوخته به زندگی مادرم تا همیشه راه خودش را میآید.
من گیجم، هولم، دست و دلم میلرزد، چرخ خیاطی انگار یک آدمی باشد که سرش را انداخته زیر و یک ریز غرولند میکند: زود باش. زود بدوزش. زود برو. زود بپوشانش. زود بگو که عاشقش شدی.
توی دلم هیکل درشت مردانهاش را توی این تکه پارچههایی که هنوز پیراهن نشدهاند تصور میکنم، آستینهایی که قرار است بازوهایش را در خود بگیرد.
کوکهای ریز، کوکهای درشت، هللک هللک چرخ خیاطی هلهله پرستوهای زیر پنجره اتاقم.
به لحظههای آخرش که میرسم دیگرتحمل ندارم میخواهم با سر به رستورانی که قرار گذاشتایم بروم به سرعت درزها را میدوزم و با دقت پیراهن سبزآبی بهاری را اتو میکشم. دستهایم میلرزد چندبار با اتو میسوزمشان. جلوی آینه میایستم چشمهایم به خاطر بیدار خوابی دیشب کمی خمار شده است. یک شال مشکی و سفید رنگ پرهای پرستو میپوشم و از پل روبروی خانه تا خیابان رد میشوم در مسیر گذشتن از خانه بوی کلم پلوی مادر تقریبا خانه را پر کرده از خانه به خیابان از زندگی به زندگی دیگر از یک کوک ریز به کوک درشت. قدمهایم سریعتر میشود مثل دور تند چرخ خیاطی انگار که کنترل از دستم خارج شده باشد، نمیدانم سرنوشت چه لباسی برایم میدوزد ولی من خوشحالم هر قدم یک کوک است که بسته میشود یک راهی که دیگر برگشت ندارد.
میگویم دوستش دارم، میگویم که آن روز که آمدم توی صرافی برق نگاهش جذبم کرده و از آن روز هر بار که از جلوی صرافی رد شدهام و یا جایی دیدمش یک قسمت از اندازههای پیراهن را حدس زدم و یک پیراهن سبزآبی دوختم. میگویم اگر خواستی تنت کن، گلویم پر از حرف است و سرم میچرخد توی رستوران جلوی من نشسته و بی خیال است انگار نه انگار که تمام شب بیدار مانده ام، مثل همیشه میخندد و میزند به شوخی: خونتون نزدیک رستورانه که اینقدر زود رسیدی؟
نمیدانم میداند که این لبخند زدنش اینجور شوخی کردنش جانم را آتش میزند؟
میداند این عطر خوبی که به تنش زده نفس کشیدنم را مشتاقانهتر کرده؟تا حالا که به اینجا رسیده چند نفر توی راه خودشان را به تنش چسباندهاند که بوی خوشش را حریصانه توی ریههایشان بکشند؟
توی چشمهای بقیه مردم نگاه میکنم و با خودم میخندم نه غیر از من هیچکس این پیرمرد کچل بدعنق را دوست ندارد.
بستهای را که خیلی ظریف کادو کردهام میگذارم روی میز یک لبخند کج میزند مثل لبخندهای عروسکهای پارچهای که یک هلال قرمز رنگ است ساخته شده از کوک های ریز یا درشت.
میخندم: هوای بهاری این رنگها رو میطلبه اصلا.
دستم را که با اتو سوختم میچسبانم به خنکای لیوان نوشیدنی.
میزند به سرم و میگویم راستی چی میخریدی؟
میخندد و به عمق چشمهایم زل میزند آنجوری که در دنیا تا به حال هیچکس نگاهم نکرده، هیچکس اینقدر موشکافانه چشمهایم را زیر نظر نگرفته انگار میخواهد همه قلبم را که متعلق به خودش است از چشمهایم بیرون بکشد. میگوید: وقتی اینجور ذوق کردنت را میبینم فکر میکنم که چقدر دیگر این هدیه دادنها و گرفتنها به جانم نمیچسبد چقدر از دنیای من دور است.
من نمیدانم چرا ولی جوری که بخواهم حرفهایش را نادیده بگیرم میخندم آنجور که از آن عمق غمگینی که درآن فرورفته بیرون بکشمش.
انگار آمدهام که این پیراهن را بدهم و بروم حتما توی چشمهایم خوانده که چقدر دوستش دارم به ساعتم نگاه میکنم « دیرم شده باید برم»
حالا باید بگویم وقتش است: میدانی همه این روزها دوستت داشتم خیلی دوستت دارم، خیلی زیاد، نمیدانی چقدر.
میخندد یک جوری میخندد که انگار یک عروسک پارچهای است یکجوری که انگار از دنیای دوست داشتنهایم دور است انگار من یک دختر ۶-۷ سالهام که یک روز زیر درخت چنار کوچهمان حصیرم را پهن کردهام و با ذوق و شوقی وصف ناشدنی برای عروسکم چای ریختهآم یک چای خوشرنگ که با وجود لبسوز بودنش لبهای پارچهایش را نمیسوزاند.
بلند میشود و بستهاش را برمیدارد.
-باز هم ممنون.
پشت کاغذ فاکتور رستوران مینویسم «راستی خیلی دوستت دارم هایم هنوز توی گلویم مانده… » و کاغذ را میاندازم توی بسته کادوییاش و میروم.
فردا که از خانه میزنم بیرون روی پل سمت خیابان میبینمش پیراهن من اندازه اش است ایستاده روبروی گل فروشی و رزهای قرمز را نگاه میکند قلبم تند میتپد ولی من را نمیبیند من در یک قدمیاش هستم و دارم فکر میکنم قدمهایم را با کدام دور چرخ خیاطی هماهنگ کنم وقتی کسی من را نمیشناسد دور تند و کوکهای ریز یا دور کند و کوکهای درشت که راحتتر پاره میشود و برمیگردد.