«تو هیچی نمیشی، خاک تو سرت که حال و احوال کردن با مردم بلد نیستی!» و بعد نگاهش که مخلوطی از کینه و خشم بود روی خلیل میریخت و آوار میشد. بارها توی تنهایی روبه آینه با خودش زبان بازی میکرد، زل میزد توی آینه و برای ثانیهای مات میماند، آنقدر لحظه را کش میداد تا چهرهی حاج آقا توی آینه طلوع میکرد. بعد سلام میکرد و میگفت:
-سلام حاج آقا خوبین؟من خوبم ممنون مرسی
و حاج اقا توی آینه با تمسخر زیرپوستی گوشهی لبهایش را میکشید، دندانهایش را نشان میداد و میگفت: ماشالله حسن آقا، چه پسر کم حرفی!
بابا از آن ور توی آینه ذره ذره با حسرت و شرم شکل میگرفت و با چشمهای سبزش که حالا به خندهی لبها گوشه گرفته بودند میگفت: غلام شماست، ماشالله آقا خلیل نمازش سر وقت است، حتی اضافه بر سازمان میخواند، دو رکعت برای حضرت ابوالفضل و گاهی هم امام زمان. و بعد قطرههای عرق که از سر کچل توی آینه روی صورت شره میرفتند خیالش را میشستند و باز نگاه مات خلیل میماند. نمیدانست با این شرمی که ریشههایش تا اعماق وجود او با درد میآمدند چه کند و چطور پدر را راضی کند، یا شاید هم دهانش را ببندد. خلیل نافله نمیخواند ولی شنیده بود ثواب دارد. روی اعتقادش دست نمیکشید پاکش نمیکرد اما اینکه پدر این نماز و صلات عجیب و غریب و من درآوردی را به گردهی حسنات او میبست رنجش میداد. خود واقعیاش نبود، دیده نمیشد اصلا، سالها پیش، حدود سیزده سال قبل بابا روی مامان لخت و عور تکان تکان خورده بود و بعد نه ماه، شیرپسری از تبار بابا زاده شده بود. این را با دوستش فهمیده بودند، او هم تجربهی مشابهی داشت، پدرها و مادرهای لخت و روی هم لرزان، کاری میکنند که بعد نه ماه توی شکم مامان، خلیل و مرتضی و این همه بچه شکل گرفته بود. کار وسط ماجرا مبهم بود، دقیق نمیدانستند، راهی هم برای فهمیدن نبود. منتهی یادش نمیآمد کجا این نماز خواندن سروقت را شروع کرده یا چه کسی برای خواندن سورههای سبک جزء سیام سیخونکش زده که حالا مثل بلبل ترتیلشان میکند. وقتی قران جیبی را باز میکرد و چشمهای درشت و پر مژهاش را روی خطوط ریز میگرفت کلمهها مثل موج توی هر آیه میرقصیدند و انگار لحن و حال موسیقی هم داشت. بارها از کنار کلاس فوق برنامهی موسیقی مدرسهشان رد میشد و لحن دل آشوب زخمهای را که بر سنتور وارد میشد یا تاری که با هر ناخن انگار خراشش میدادند و میخروشید توی سلولهایش فرو میکرد. شاید مثل خنجری که اعصابش را ریز ریز میکرد و با همانها روزی رقص شمشیر کند. بابا، محرم، دههی دوم روضه میگرفت، سفره میچید، نذر میداد و کلی محله را سردست میچرخاند. خلیل از کودکی با بچهها اغلب بیرون مجلس میدویدند و از روضه، شام و نذریاش را دوست داشتند. امسال لابه لای دیگهای پربخار و معطر، اثری از دویدن کودکی فراموش شدهی خلیل و دوستهایش نبود. به جمع عزادارها پیوسته بودند، میخواستند ببینند آن تو چه میگذرد. بعد سخنرانی، مداح با دو سه صلوات دم گرفت و گوشهی لحن روضه خوانیاش شبیه کلاس موسیقی به دل خلیل غمزه زد. انگار زیر و رویش میکردند انگار خاطره با تن صدای محجوب و زیرش آن بالا شیرین زبانی میکرد و گوشهی چادرش را گاز میگرفت. خاطره و خلیل کودکیشان را پا به پای هم بزرگ کرده بودند. روزها به آینده شتاب میگرفتند و این دو استخوان میترکاندند و خلیل چهارشانه و خاطره قدبلند و اندامی، تن به تن عوض میکردند. لا به لای دیگها نمیشد با خاطره خوش و بش کرد و گپ و گفتی زد. روضه که اوج میگرفت و همه بر سر و سینه به حال خلسه میکوفتند و حسین حسینشان بلند بود، خلیل دست خاطره را میگرفت کوچه باغ پشت خانه فرصت مغتنمی برای رخ به رخ صحبت کردن بود. ولی غالبا همین صحبت هم به شتاب بود و زود طی میشد. خلیل به خاطره گفت بیا تا جایی ببرمت. مجلس گرم سخنان حجت الاسلام، و این دو پرندهی معصوم تا سرای موسیقی، کلاس فوق برنامه، پریدند. خاطره اضطراب داشت و خلیل دل توی دلش نبود تا که زخمهی سه تار را زدند و چند ثانیه بعد صوت حزینی به این بیت گشوده شد: «چون صید به دام تو به هرلحظه شکارم رفته ست قرارم، چون اهوی گم گشته به هر کوی دوانم تا دام در اغوش نگیرم نگرانم». خاطره مضطربتر نگاه خلیل کرد, خلیل روی لبهای لرزانش انگشت میکشید و از گوشهی پلکهایش دو رد اشک جاری بود. وقتی برمیگشتند توی کوچه باغ چند دقیقه ایستادند، خاطره رو به خلیل کرد:
-چی شده؟
-هیچی
-چرا خواستی بریم اونجا؟محرمه گناه داره مطربی
-هه! پس نگرفتی
-چی رو نگرفتم؟
خلیل دست خاطره را رها کرد و رفت توی خانه. خاطره نم نمک میآمد و چادرش خاک صحن و سرای را جارو میزد. توی خلیل نبود، اصلا نفهمید چه شد. خلیل که همدل ترینش را انقدر بی حس و دور میدید ناامیدتر شد.
شب شد، دیگهای شسته و دمرو و یک عالم ظرف تمیز و شسته گوشه گوشهی حیاط بزرگ خانه نشسته بودند. چراغ زرد اتاقک خلیل از هر سو توی ذوق میزد، خصوصا که شب عمیقتر میشد و خانهها چراغ هایشان یکی یکی خاموش میشدند. خاطره موهای بلندش را روی بالشت پهن کرد و یک وری خواب رفت. خلیل قرآن کوچک را در آورد و به جای ترتیل سعی کرد دو سه آیه را با لحن غم آلود استاد کلاس موسیقی بخواند: «عم یتساءلون، عن النباء العظیم، الذی هم فیه مختلفون. »و تا چند آیه بعدتر صدای زخمی خلیل اوج گرفت، نه که مثل استاد دقیق و بی نقص لحن را در بیاورد ولی تقلید اولش عالی بود. «الم نجعل الارض مهادا؟ والجبال اوتادا؟». خلیل تمام تنش گرم بود و خون توی مغز و گلویش میجوشید و پشت پوست صورتش دریایی از اشک بود که از چشمها فوران نمیزد. قطره قطره مثل شمع روی گونههایش اشک میغلتید و صورتش را رد انداخته بود. قرآن را مست میخواند، همانقدر که بیت به بیت سعدی نئشهاش میکرد، شاید هم بیشتر. کلیات سعدی را دبیر ادبیات به او هدیه داده بود. مینشست برای خاطره توی صورتش روان و سلیس و بی لکنت میخواند و قلبش شکر شکر شیرین میشد.
خلیل گرم کلام خدا بود که بابا در را بی هوا باز کرد و گفت: آواز میخونی؟توی محرم؟خجالت داره بخدا، بچههای مردم توی مجلس و بین مردم ان و پسر ما نصفه شب اواز میخونه!
خلیل مات این صحنه با قران کوچک لای دست هایش، رد اشکهایش خشک شد و در را که پدر کوفت تنش تکانی خورد. لبهایش محکم به هم دوخته بودند. صبح زودتر از خواب بلند شد تا کم و کاست کارها و مسوولیتهای خانه را که بر دوشش بود جبران کند. تصمیم گرفته بود قبل مدرسه که ظهر باید میرفت، سری به کلاس موسیقی بزند. شاید اگر نمیرفت دلش آرام نمیگرفت. کوچهی روبروی مدرسه را تا ته رفت و صدای محزون و مست تار تا طبقهی زیرزمین، کلاس موسیقی، هدایتش کرد. طبقههای بالا پزشک عمومی و سومین طبقه دفتر وکالت بودند. وارد که شد مرد سبیل شمشیری مو نقرهای نگاه سریعی توی چشمهای خلیل انداخت و زخمه را محکمتر توی انگشتها رقصاند. جماعت چند نفری کوچک با حضور خلیل برای دقایقی از استاد و موسیقی کندند و سر و پای خلیل را ورانداز کردند. استاد نوک سبیلش را بین دو انگشت گرفت و با لحن مهربانی گفت: جانم؟
خلیل مات مانده بود که توی صورتش بچههای ساز به دست تکان خوردند و گفت: میشه بشینم گوش بدم؟ استاد جواب داد: بشین پسرم، اگه علاقه هم داری میتونی بیای ثبت نام کنی. خلیل ذوق زده نشست و تا اخر موسیقی همراهیشان کرد. بعد جلسه انگار آن تیغ واجب گشودن بخیهی لبهای دوخته ش را پیدا کرده بود. آواز! وقتی استاد بیتها را روی موج رقص آهنگ جمع، به آواز میخواند، خلیل «نبأ» را زیر لب هم آواز زمزمه میکرد. خلیل به استاد رو کرد و گفت: میشه به منم آواز یاد بدین؟من قران خوب ترتیل میکنم، یه قران جیبی کوچیک دارم و گاه میخونم اما میخوام آیهها رو شبیه بیتهای شما بخونم، مستم میکنه استاد، مستم کردید این جلسه!
استاد لبهایش به نرمی محبت روی هم کمی کش آمدند و روی شانهی راست خلیل دست محکم و گرمش نشست.
خلیل روضهها را جدیتر گرفت تا باباحسن شک نکند، به جای پول جلسات، نظافت و تمیزی ساختمان را برعهده گرفت. استاد با صاحب ساختمان گرم و نرم بودند و خلیل عضو این محفل کوچک شد. دیگها را دست میکشید، ظرفها را میشست و جعبههای نوشابه را پر انرژی جا به جا میکرد. بابا و حاج اقا متعجب بودند، حاج اقا به خلیل رو کرد و از دور گفت بیا اینجا پسرم، خلیل امد سلام کرد و بعد دهانش را دوخت، حاج اقا ادامه داد: حالت خوبه پسرم؟ماشالله چه پر انرژی شدی و بعد با خندهی بی مزهای رو سوی باباحسن که توی توهم ریشاش را میخاراند کرد و گفت: نمازها اثر کرده ماشالله حسن اقا، دستی روی سر خلیل کشید و بعد توی چشمهایش خیره شد، خلیل با ادب فقط لبخند میزد و نطقش به اضافه باز نشد. خاطره از کنار خلیل رد میشد و سعی میکرد تنه ش به تنهی خلیل بخورد و بعد خنده ای؛ اگر درمیگرفت. خلیل تمام خودش را توی چهچههی حنجرهاش روی بیتهای سعدی و حافظ میرقصاند و خالی میکرد، چنان سریع اصول اول موسیقی را آموخت که جمع بچههای موسیقی برایش احترام خاصی قایل شدند. استاد وقت خواندن خلیل خود سه تاری دست میگرفت و دستهایش بی وقفه و خستگی روی سیمها میرقصیدند. اخر هم از گوشهی پلکهای خلیل و بعضی از بچهها رد نیمه خشک اشک مشخص بود.
تا وقتی چهلم محرم رسید خلیل لحن و صوت و چند گوشه و دستگاه را اموخته بود. خلیل علاقهاش این بود که آیههای قران را به آواز سنتی ایرانی بخواند. دیده بود توی روضه قاری میامد و به صوت حزینی دم میگرفت اما جاهایی که آیهها و کلماتشان توی صوت کش میآمدند شکل چهچهه نمیگرفت و خلیل این را دوست نداشت. برعکس غریب و نا آشنا هرجا وقف و ابتدا بود، لحن تحذیر و هشدار میگرفت. خلیل قران را میخواست مثل قناری فریاد بزند.
محرم و صفر تمام میشدند و مدرسهها رو به اعماق سبز تعطیلات تابستان فرو میرفتند. خلیل همه جا زیر لب زمزمه و آوازش به راه بود. بابا را فقط سلام میداد، تقریبا با همه سکوت پیشه کرده بود، خاطره هم واژههای یکی دوتا از دهان خلیل به زور بیرون میکشید. جوی باریک وسط کوچه باغ جاری بود و برگهای درختها، سبز و سنگین، کوچه باغ را خلوت عمیقی بخشیده بودند. خاطره اخرین امتحان نهاییاش را داد و سمت خانه راه افتاد، خانهشان دو تا آن ورتر از خانهی خلیل توی کوچه باغ بود. وقتی وارد کوچه شد یکهو خلیل دستش را گرفت و کشیدش توی کوچه، از روبروی خانهی خودشان رد شدند و زیر بیدی که تنهاش توی خانهی همسایه بود و شاخهها بیرون تا روی در آمده بود ایستادند. خلیل خاطره را به دیوار تکیه داد، خاطره گفت: خلیل چی شده؟چیکار میکنی؟
خلیل سکوت کرده بود و توی چشمهای عسلی خاطره شنا میکرد. توی هم نفس میکشیدند، خاطره دومرتبه پرسید: خلیل دارم ازت میترسما، چیکار میکنی؟ خلیل لبهای بستهی خشک و ترک ترکش را نشان خاطره داد، آنها را از هم وا کرد که پوستی روی پوست کش آمد پاره شده و قطرهای خون بیرون زد، خلیل دست کرد توی جیبش قران جیبی را دراورد و آرام گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. اقرأ!»، و بعد با دمیدن هوا توی صورت خاطره گفت: «اقرأ بسم ربک الذی خلق»، و همانطور که صدایش اوج میگرفت دهان را بست و لبها را روی لبهای خاطره کشید. لکهای از خون روی لبهای خاطره نشست. خاطره دستش روی سمت چپ سینه، با نفسهای تند و پرشتاب مات مانده بود. خلیل بار دیگر وقتی صدایش را توی حلق انداخته بود و از لبهایش اینجا و انجا خون بیرون زده بود به آواز بلندتری گفت: «خلق الانسان من علق»، و بعد انتهای «اقرأ و ربک الاکرم» را روی لبهای خاطره گذاشت و تا چند لحظه محکم نگه داشت. خاطره مات خلیل و خلیل از آغوش خاطره با هق هق، لب جوی پهن شد.