داخل گورِ دسته جمعی افتاده بود. نمیتوانست تکان بخورد. به من زل زده بود. پوتینهای ساق بلند و مشکیاش هنوز زیر خاک دفن نشده بود. انگار میخواست به من چیزی بگوید. دستهی چوبی بیل را محکم گرفتم و بیل را پر از خاک کردم. پوتینهایش را زیر خاک دفن کردم. فقط سر و گردنش مانده بود که زیر خاک دفن شود. هنوز نفس میکشید. چند بیل خاک دور گردنش هم ریختم. چند بیل دیگر روی سرش ریختم ولی خاک از صورتش سر میخورد و پایین میافتاد. دست بردار نبودم. آنقدر خاک روی سرش ریختم تا زیر خاک دفن شد.
گور دسته جمعی را با خاک پر کردم و طوری رویش را با برگهای پاییزی پوشاندم که کسی جز خودم به فکرش هم نمیرسید زیر آن خاک بیست-سی نفر زنده بگور شده باشند. برای اطمینان بیشتر چند شاخهی خشکیدهی درخت هم روی برگها انداختم. کار تمام شده بود.
ناگهان صدایی به گوشم رسید. نفس در سینهام حبس شد. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. سرم را به اطراف چرخاندم. کسی دیده نمیشد. دوباره همان صدا را شنیدم. انگار وقتش رسیده بود. تنها او میتوانست من را هرجایی که باشم پیدا کند.
رو به سرازیری جنگل فرار کردم. نفسزنان داشتم میدویدم. تمام قدرت بدنم را روی پاهایم مترکز کرده بودم تا بتوانم با نهایت سرعت بدوم. هر چند وقت یک بار یکی از پاهایم روی برگهای زردرنگ پاییزی که پس از باریدن باران خیس شده بودند سر میخورد و تعادلم را از دست میدادم، ولی با چابکی بدنم را جمع و جور میکردم و دوباره با تمام سرعت میدویدم. نفسم بند آمده بود. عرق سرد روی گردنم سر میخورد و به روی سینهام میافتاد. از شدت خستگی برای اندک زمانی مکث کردم. از کمر خم شدم و دستهایم را روی دو زانویم گذاشتم تا تکیهگاه بدنم شوند. همچنان به روی دستهایم تکیه داده بودم و نفسزنان به پشت سرم نگاه میکردم. هر لحظه ممکن بود از پشت یکی از درختهای بلند جنگل سایهاش نمایان شود. سرم را سریع به اطراف میچرخاندم و با سرعت تکتک درختان را بررسی میکردم. اثری از او نبود. انگار من را گم کرده بود. ولی باز هم نبایستی ریسک میکردم. دهان و گلویم خشک شده بود. از روی زمین چند برگ را که از همه خیستر بود انتخاب کردم. با زبان آنها را لیس میزدم تا کمی از خشکی دهان و گلویم بکاهم. کمی از تپش قلبم کم شده بود. اطرافم را نگاه کردم. کسی دیده نمیشد. دوباره صدایی به گوشم رسید. انگار نزدیکتر شده بود. نباید معطل میکردم. اگرچه صدای برگهای خیس زیر پاهایش را میشنیدم ولی ترسناکتر از شنیدن صدای پاهایش احساسی بود که با تمام وجودم حسش میکردم.
انگار همیشه پشت سرم ایستاده و منتظر بود تا اشتباهی از من سر بزند و زهر خودش را بریزد. او را پشت تمامی درختان پشت سرم حس میکردم. پوتینهای ساقبلند مشکیای را که پوشیده بود پشت تمامی درختان میدیدم. هر پرندهای که روی هر شاخهای از درختان پاییزی آواز میخواند صدای او را به گوشم میرساند. از همهی صداها میترسیدم. از همهی صداهای جنگل متنفر بودم. دو انگشتم را محکم در دو سوراخ گوشم فرو بردم. ولی کافی نبود. باز صدای آواز گنجشکها آزارم میداد. بالاخره مجبور شدم دو برگ از زیر پاهایم بردارم. یکی از برگها زردرنگ بود که بر اثر آب باران کاملا خیس شده بود. آن را مچاله کردم و محکم داخل سوراخ گوش راستم فرو بردم. حالا نوبت گوش چپم بود. گوش چپم را هم با برگی قرمزِسوخته و مچالهشده پر کردم. دوباره با تمام سرعت شروع به دویدن کردم. شیب سرازیری اندکی که جنگل داشت من را در دویدن با سرعت زیاد یاری میداد. ولی باز هم فایدهای نداشت چون برای او هم سرازیر بود و سرعت او هم زیادتر میشد. با آن همه راهی که با این سرعت دویده بودم ولی باز هم آخر جنگل نمایان نبود.
آنقدر دویدم که از شدت خستگی جلوی چشمانم سیاهی رفت. تمام درختان جنگل به دور سرم میچرخیدند. زمین پوشیده از برگهای رنگارنگ به دور سرم میچرخید. پاهایم سست شده بودند و دیگر توان حمل لاشهی خسته و کوفتهام را نداشتند. برای اینکه محکم روی زمین نیفتم دستم را دراز کردم تا بر درخت تکیه دهم. ولی درخت دورتر از آن چیزی بود که به چشمم میآمد. مثل این که درخت جابجا شده و جا خالی داده تا من محکم به زمین بخورم. از جلو پیشانی به روی برگهای رنگارنگ و خیس افتادم. چند تا غلتک در جهت سرازیری زمین خوردم تا نهایت تنهی تنومند یک درخت من را از غلت خوردن باز داشت.
برگهای مچاله شدهی داخل گوشم خارج شده بودند. لاشهی مردارم به پشت افتاده بود. تنها عضوی از بدنم که میتوانستم تکانش دهم پلکهایم بودند. آنها را بالا کشیدم. آسمان ابری بود، ولی رنگ آبی آسمان از فاصلهی بین تکههای ابر دیده میشد. هر چند ثانیه یک بار پلکهایم مثل پردهای ضخیم که به روی پنجرهای کشیده شود به روی چشمانم کشیده میشدند و جلوی دیدم را میگرفتند. انگار وزن پلکهایم بیش از حد معمول بود. با تمام توانم تلاش میکردم که جلو بسته شدن پلکهایم را بگیرم، اما بیشتر وقتها موفق نمیشدم. هر دو پلکم پایین افتادند و جلوی دیدم را گرفتند. دیگر چیزی دیده نمیشد. همه جا تاریک شده بود.
یک دفعه صدایی به گوشم رسید. انگار خودش بود. صدا نزدیکتر میشد و من همچنان مثل یک جسد بر روی زمین افتاده بودم. فهمیدم لاشهی پهن شدهی من را از دور دیده است چون خیلی آرام آرام به من نزدیک میشد و اصلا عجلهای برای رسیدن به من نداشت. صدای پاهای گندهاش را شنیدم که دقیق پشت سرم ایستاد. اگر میتوانستم چشمانم را باز کنم حتما آن پالتوی بارانی سیاه رنگش را میدیدم که دقیقا بالای سرم ایستاده و مثل یک مترسکِ بلندقد بهم خیره شده است. اگر میتوانستم چشمانم را باز کنم حتی میتوانستم آن کلاه لبهدار سیاه رنگش را هم ببینم که رو به طرف من به پایین خم شده بود
او برای مدتی کنار من مکث کرد. کمرش را خم کرد و با دو دستش لاشهی افتادهام را به طرف چپ چرخاند. من را روی کولش گذاشت و با سرعت زیاد به طرف سرازیری جنگل به راهش ادامه داد. از زمانی که من را روی کولش گذاشته بود حدود نیم ساعتی گذشته بود. انگار نه انگار که یک فرد ۲۲ ساله را روی کولش حمل میکرد. بدنش اصلا از حرکت نمیایستاد و خسته نمیشد. حتی از صدای نفس زدنش معلوم بود که ضربان قلبش هم بالا نرفته بود. کمی از خستگیم در رفته بود. میتوانستم چشمانم را باز کنم. درختهای قد کشیده جنگل را میدیدم که یکی یکی آنها را پشت سر میگذاشتیم. از جیب داخلی پالتویش یک پاکت سیگار بیرون آورد. چند نخ سیگار از داخل پاکت بیرون کشید و پاکت را دوباره داخل جیبش گذاشت. خوب میدانستم که او اهل دود و سیگار نبود. حتی با بخار سماور هم به سرفه میافتاد. سیگارها را فقط برای بازی کردن با انگشتانش میخرید. مدتی با انگشتانش سیگارها را میچرخاند و سپس آنها را با دستش مچاله میکرد و داخل زمین دفن میکرد. همانطور که انتظار داشتم کنار درخت خشکیده جنگل توقف کرد. فهمیدم که به اندازه کافی با سیگارها بازی کرده است. او خم شد و من را کنار یک درخت مسن روی زمین گذاشت. با دستانش برگهای روی زمین را کنار زد. سپس با نوک انگشتانش خاک را کنار زد. حدود هفتاد-هشتاد سیگار مچاله شدهی قدیمی با خاک مخلوط شده بود. کمی خاک اطراف سیگارها را با نوک انگشتانش کند تا جا برای دفن شدن چند نخ دیگر سیگار را باز کرد. چهار نخ سیگار مچاله شده را داخل چالهی کوچک انداخت و چاله را با خاک کنده شدهی خودش پر کرد. چند عدد برگ هم روی چالهی پر شده انداخت تا زمین مثل اولش شود. دوباره پشت سر من ایستاد و مدتی مکث کرد. من را روی کولش گذاشت و به راه خود ادامه داد.
مدتی گذشت و من را همچنان بر کول خودش حمل میکرد. پاهایم همانند پاهای یک جنازه که پشت کسی حمل میشود آویزان بودند و تاب میخوردند، تنها فرقش این بود که من جنازه نبودم. بالاخره ایستاد. من را کنار یک درخت روی زمین گذاشت. هنوز نمیتوانستم تکان بخورم. روبهرویم چند تا شاخهی خشکیدهی درخت بود. به آنها نزدیک شد. سرش را به طرف من برگرداند. به چشمانم خیره شد. کمی مکث کرد و به طرفم آمد. سرم را به طرف دیگر چرخاند تا او را نبینم. از خش خش برگهای زیر پاهایش فهمیدم دوباره نزدیک آن چند شاخه درخت میرود. جنگل آرام بود. حتی صدای گنجشکهای همیشگی به گوش نمیرسید. تنها صدایی که میشنیدم صدای شاخههای خشکیده بود که به کنار پرت میشدند. سپس صدای برگهای درختان بود که از روی زمین کنار گذاشته میشدند. انگار زیر برگهای درختان دنبال چیزی میگشت. دوباره به سمت من آمد. دقیق پشت سر من شروع به کندن زمین کرد. من هم هر چه زور میزدم سرم را به طرف او برگردانم موفق نشدم. انگار یک نیرویی من را از حرف زدن و حرکت باز میداشت. حدود چهل دقیقهای همچنان به کندن زمین مشغول بود. خوب میدانستم که در حال کندن قبر من است. دیگر صدای بیل زدن به گوشم نمیرسید. عرق سردی بر پشتم جاری شد. وقتش رسیده بود. بیل را زمین انداخت. به طرف من آمد.
سرم را به طرف قبر برگرداند. نزدیک به بیست تا سی جنازه با پوتینهای ساق بلند و مشکی که پالتوی بارانی درازی به تن داشتند داخل قبر دفن شده بودند. لاشهی بعضی از آنها تجزیه شده بود و فقط اسکلت سر آنها دیده میشد و اسکلت دستهایشان که از آستین پالتوهایشان بیرون زده بود. کلاههای لبهدار بزرگی هم که کهنه و مندرس شده بودند گوشهای از قبر جمع شده بودند. لاشهی بعضی از جنازهها هنوز به طور کامل تجزیه نشده بود. انگار چند روزی بیشتر از زمان دفنشان نگذشته بود. یکی از جنازهها خیلی تازه به نظر میرسید. انگار چند ساعت قبل زنده بوده و نفس کشیده بود. دیگر تحمل دیدن آن همه جنازه را یک جا نداشتم. سرم داشت گیج میرفت و چشمانم به سیاهی میرفتند. کلاه بزرگ لبهدارم را از روی سرم برداشت و به سایر کلاههای قبر اضافه کرد. سپس لاشهی نیمه جانم را به داخل گور دسته جمعی پرت کرد. چند بیل خاک را روی سرم ریخت. ولی خاک از روی صورتم سر میخورد و پایین میافتاد. برای مدتی کوتاه مکث کرد.
از دور صدایی به گوش رسید. انگار صدای پاهای یک نفر بود که با سرعت به طرف ما میآمد. او هم صدا را شنیده بود. به طرف بالای جنگل نگاه کرد. رنگ از صورتش پرید. کمی به من نگاه کرد و بیل را به طرف من پرت کرد. سریع به طرف سرازیری جنگل فرار کرد. صدای پا از بالای جنگل نزدیک شد. بالای گور دسته جمعی و روبهروی من ایستاد. من داخل قبر بودم و او بالای قبر. پوتینهای ساق بلند و مشکی رنگی پوشیده بود. پالتوی بارانی سیاه رنگ و درازی به تن کرده بود. کلاه بزرگ و لبهداری در دست داشت. کمی به اجساد داخل قبر نگاه کرد. نگاهی به من انداخت و کلاهش را سرش گذاشت. داخل قبر پرید. به من نزدیک شد. کنار من ایستاد و خم شد. دستهی بیل را که کنارم افتاده بود گرفت و از قبر بیرون رفت. شروع به خاک ریختن روی سر من کرد. من فقط میتوانستم نگاهش کنم و به صدای خاک ریختن روی شکمم گوش دهم. فقط سر و گردنم از خاک بیرون مانده بود و بقیهی بدنم در خاک دفن شده بود. به او زل زده بودم. میخواستم به او چیزی بگویم ولی زبانم قفل شده بود. شروع به خاک ریختن روی صورتم کرد. خاک از روی صورتم سر میخورد و به زیر گردنم میرفت. ولی او دست بردار نبود. به خاک ریختن ادامه داد. دیگر نمیتوانستم ببینم. تمام تنم از خاک پوشیده شده بود. فقط صدای بیل زدن او را میشنیدم. نمیتوانستم نفس بکشم. خاک اطراف سر و گوشم را گرفته بود. به زور میتوانستم صدای بیل زدنش را بشنوم.
از دور صدایی به گوش رسید. انگار او هم صدا را شنیده بود. از بیل زدن دست کشید و رو به سرازیری جنگل فرار کرد. صدای پاهای یک نفر را شنیدم که بالای گورِ دسته جمعی ایستاد.