اینجا باس گرگ باشی، چشات خیلی مهمه، باید یه جوری نیگا کنی که کسی حتی نتونه تو چشات نیگا کنه باید جوری راه بری که طرف یا راشو کج کنه یا جوری خودشو جمع و جورکنه و همون اول ترس برش داره که تنت به تنش نخوره، همیشه یه چیزی تو جیبت باشه ضامنداری، تیزبُری، پنجه بوکسی، سعی کن همیشه اول صبی اینجا باشی که بهترین جا رو واسه خودت بگیری، سعی کن با پیریا و زنها کاری نداشته باشی، با مأمور و شهرداری و دولتیا هم درنیفت، بهتر اینه که بتونی یه جوری باهاشون دوست بشی، دوست که میگم یعنی با زبون بگیریشون و الا همیشه سعی کن تنها باشی به هیشکی اعتماد نکن هیشکی رفیق نیست همه فوری میفروشنت اگه خلافیم کردی تو سینهت نگهش دار با هیشکی ازش حرف نزن، اینجوری تو هم میشی سلطان، سلطان که میگم تو خیابون فقط، و الا توخونه واسه ننت غلام و واسه آبجی و کوچیکه پشت و پناه، هیچوقت پشتشونو خالی نکن اونقدی باید باشی که کسی نتونه به اونا هم چپ نیگا کنه، هر هفته یه چیزی بزار کنار که برن باهاش خوش باشن واسه خودشون چیز میز بخرن.
نفر بیستم بودم تقریبا جزو آخرین نفرات کلاس، آنقدر ضعیف و لاغر بودم، که پدرم ازم ناامید شده بود و میدانست هیچ کدام از کارهایی که گفته بود هیچوقت ازم ساخته نیست و هیچوقت کسی نمیشدم که میخواست، وقتی مادر رفته بود ملاقات و اجازه رفتن به مدرسهام را گرفته بود اول مخالفت کرده بود اما وقتی بهتر فکر کرده بود و اصرار مادر و زندانیهای دیگر را شنیده بود رضایت داده بود به شرط آنکه حداقل در این مورد بتوانم ناامیدش نکنم، چند ماهی قبل از رفتن به مدرسه، خودش به زندان افتاد بیشتر همکلاسیهایم داستان پدرم را میدانستند و من را میشناختند برای همین از آنها گرفته تا مدیر و ناظم و معلم میخواستند یک جوری تلافی کارهای پدر را سر من دربیاورند اما کم کم دیدند که زورم به کسی نمیرسد و فقط مینشستم و کتک میخوردم خسته شدند و دیگر کسی باهام کار نداشت، همیشه هم تنها بودم و تنها میرفتم و تنها برمیگشتم، کسی با یک بچه خلافکار آن هم زندانی حق دوستی نداشت و حتی اگر هم نشناخته دوست میشد یا فوراً خبردار میشد یا توسط پدر و مادرها به مدرسه و آقای مدیر و آقای ناظم تذکر داده میشد، گاهی خود آنها پیش قدم میشدند و جلوی دیگر بچهها خار و خفیفم میکردند تا همه بدانند در مدارس به امنیت و بهداشت روانی بچههای مردم اهمیت زیادی داده میشود، اگر هم خلافی روی میداد که فاعل مجهول بود بیشتر احتمالات روی من داده میشد گاهی هم آقای ناظم عزیز برای اینکه دیگران حساب کار دستشان بیاید و نظم و انضباط مدرسه حفظ شود چند شلنگ ناقابلی روی دستان استخوانیام میکوبید، یا در آن حیاط بزرگ بین چند صد بچه دیگر چشمهایش روی من زوم میکرد و موردی برای تذکّر پیدا میکرد. یک سال مانده بود که پدر از زندان آزاد شود و راستش دلم میخواست همانجا بماند، هرچند زندگی برایمان سختتر بود و بعد از مدرسه باید آخرین جایی که گیرم میآمد بساط پهن میکردم تا شب وسایل میفروختم و مادر هم باید کارگری خانه مردم را میکرد اما از مدرسه باوجود آن همه تلخی خوشم میآمد همان دمِ بساط، همه تکالیف مدرسه را انجام میدادم و اشتیاقم از بچههای دیگر خیلی بیشتر بود. انگار یک جوری رؤیاها و آرزوهایم آنجا بود و هر روز میرفتم بهش سر میزدم، نمراتم هم خوب بود و همین باعث شد کمکم بچههای دیگر و مدیر و ناظم و معلم هم روی خوش نشان بدهند.
نیگا درس و مقش باس آدمو، آدم حسابی کنه، کاری ازش ساخته بشه نه کت و شلواری و بدردنخور مفت خور، باس بتونی حقتو بگیری، حق نامردا رو هم بزاری کف دستشون، باس بتونی از امثال لوطیا و مردها دفاع کنی، یه جوری که همینجوری که داری رد میشی هیبتت، نامردا رو رم بده و لوطیا و مردا رو دنبال خودت داشته باشی، قاضی بشو، حق بیچاره و مظلومها ترجیح بده به این جماعت مفت خور لاشی، الان زندانا برعکسه، باس اون جماعت زندان باشن، این جماعتی که اینجان تو زندانا، بیرون باشن، نترس باش، از پیریا و زنهای تنها دفاع کن، بزار همه دلشون قرص باشه که کسی تو این شهر هست که نمیزاره کسی به کسی ظلم کنه، مواظب ننه و آبجی و کوچیکه باش، چارچشمی باس مواظب آبجیت باش میدونی که الان اون بیرون چش منو دور میبینن و…
یک روز خبر دادند پدر در زندان با عدهای دعوا کرده و چاقو خورده، مدتی در بخش مراقبتهای ویژه بود، بعد در یک اتاق دیگر بستری شد با یک نگهبان جلوی دراتاق، و تنها مادر حق داشت به دیدنش برود من هر روز مادر را همراهی میکردم، یک روز پدر به نگهبان التماس کرده بود فقط پنج دقیقه من را ببیند.
باید واسه خودت کسی بشی، یه جوری که وقتی از خیابون رد میشی و کسی داره روبروت میاد از هیبت و جبروتت خجالت بکشه، میدونی باید اونقدر مهم بشی که هر کی از پلوت بخواد رد بشه تا کمر خم بشه، باس جوری بشی که همه بهت نیاز داشته باشن، سلام آقای دکتر، سلام جناب دکتر، از پیریا و زنهای تنها و بیچاره و ندارها پول نگیر، بزار بزرگیت و مروتت دهن به دهن بچرخه، میدونی خیلی دوست دارم مردم بیان و ازم تشکر کنن که تو خوبشون کردی، یه جوری درس بخون که حتمی دکتر بشی. لوطیا و بامعرفتا اون بیرون زیاد زخم میشن اونا همیشه درد میکشن البت به روی خودشون نمیارن باس همیشه به فکرشون باشی باس… آخخخخخخ
حالا پدر باید بیشتر در زندان میبود و من و مادر بیشتر کار میکردیم و ما بیشتر تنها میشدیم و باوجود زخم زبان و کنایههای بیشتر بچههای مدرسه و مدیر و ناظم و معلم مدرسه بیشتر درس میخواندم تا به رؤیاها و آرزوهایی که آن زمان در ذهن کوچکم میپروراندم برسم، در همه آرزوهایم مادرم حضور داشت و هیچوقت کوچکترین سایهای هم برای حضور پدرم و رویاهایش باقی نمیگذاشتم، زندانیها را روزها برای کار به یک کارخانه ریسندگی میبردند، حالا پدر برای اولین بار درعمرش داشت واقعا کار میکرد.
میدونی باس واسه خودت کسی بشی، یک آدم خیلی خیلی حسابی، طوری که هیبتت از دور ترس بریزه تو دل آدم، هزاران کس برات کارکنن و هرجا رفتی فوراً واست خم بشن و بگن سلام آقای رئیس، روزتون بخیر آقای رئیس، امری ندارین آقای رئیس، فقیر بیچارهها و پیریا رو ببر بهشون کاربده، بهشون بیشتر پول بده تا دلشون بیشتر خوش باشه و بیشتر دوستت داشته باشن یه جوری رفتار نکن انگار نمیبینیشون به کارخونهت سرکشی کن میدونی یه عده لاشی هستند کار نمیکنن از زیر کار در میرن، یه دفه برو وسط کارگرا، اینجور مچشون رو میگیری اونایی که بیشتر کارمیکنن بهشون بیشتر مزد بده.
یکی ازمسئولین زندان به مادرم گفت که پدر برای کش رفتن وسایل کارخانه و از زیر کار دررفتن دیگر به کارخانه نمیرود و مجبور است درهمان چهار دیوار زندان بماند و من به شباهتهای پدرم با مدرسه و آقای مدیر و ناظم و معلم کلاسمان فکر میکردم و اینکه مادرم چقدر رنج میکشد.
پدر اولین نامهای را که توانسته بودم برایش بنویسم با افتخار به زندانیهای دیگر نشان میداد، حالا کمی از ضرباتی که به روحش وارد کرده بودم جبران شده بود و شاید کمی هم بهم امیدوار شده بود، نامه چند جمله و دروغ بزرگ که چندین بار تکرارشان کرده بودم بیشتر نبود جملاتی مثل بابا دوستت دارم، بابای عزیزم و… شاید پدر آن را با چسب طاق تختش که زیر کف تخت بالایی بود چسبانده بود و هربار از یکی میخواست تا برایش بخواند.
میدونی اون خیلی باهوشه، ریزه میزه و لاغره اما باهوشه، مغزش کارمیکنه، آخه از همین حالا همچین نامهای بنویسه، بزرگ که بشه حتما نامههای بزرگی مینویسه از اون نامهها که آدمای بزرگ مملکت مینویسن، میدونی بهش گفتم چکارکنه، قراره آدم حسابی بشه، سفیری، وزیری، نمایندهای بشه، قراره از اون بالا بالاها باشه طوری که با یه دستورش تو نامه، هر چی بدبخت و بیگناه و پیری و زن تنهاست زندان نره و هیچوقت اینجور جاها پیداش نشه.
دفعه بعد که به ملاقاتش رفتیم به مادرم گفته بود بهم بگه که هیچوقت سراغ سیاست نروم چون مردم پشت سر آدمهای سیاسی حرفهای خوب نمیزنند. حالا پدرم هر بار منتظر نامه جدیدی بود و از اینکه همیشه همان جملات قبل را تکرار میکردم باز ناامید شده بود و به فکر شغل دیگری و جور دیگری از آدمهای حسابی برای من بود.
میدونی تو باید سفر بری، دور دنیا رو بگردی، بعد بیای و از تجربههات و سفرهات برای مردم تعریف کنی، مردم عاشق کسایی هستن که سفر زیاد رفتن، میدونی دور تا دورش آدم هست، همیشه مینشینن تا اون حکایت سفرها و جاهایی رو که رفته براشون تعریف کنه، اونوقت اون هرجایی میره مردم دوستش دارن و ازش میخوان براشون حرف بزنه و هر سوالی داشته باشن ازش میپرسن چون اون آدم تجربهس، سفر آدم و میپزه یعنی آدم رو پخته میکنه، آدم تو سفر چیزهای عجیب زیاد میبینه و همیشه حرفی برای گفتن داره البته باید چاخانم بلد باشی میدونی چاخان بعضی وقتا جلوه و شأن آدم رو بالا میبره، سعی کن تو سفرات به پیریا و زنهای تنها بیشتر محبت کنی و کمکشون کنی.
یک بار برای اینکه شأن و جلوه خودم را پیش پدر بالا ببرم از معلممان خواستم از طرف من برای پدرم یک نامه بنویسد و معلممان فقط به خاطر مادرم که زن تنهایی بود نامه را نوشت، نامه پر بود ازجملات زیبا و چاخان و پدر هم با غرور و افتخار بیشتری همه نامههای قبلی را از طاق تختش کَند و تنها همان نامه را چسباند و هربار از کسی میخواست تا برایش بخواند و هربار آرزویی برایم تدارک میدید.
روزها و سالها از پس هم میگذشت و رؤیاهای من و مادرم و بخصوص پدرم همه در درس و مدرسه خلاصه میشد، خواهر و برادر کوچکم هم مدرسه رفتند و درس خواندند و پدر که همیشه از من نا امید میشد اینبار رؤیاهایش را روی آنان طراحی میکرد پدرم برایمان آرزوهای بزرگی در سر داشت و خودمان در حد متوسط و مادر به یک کارمند جز هم راضی بود.
سالی که فارغ التحصیل شدم و اولین قدم را در ورطه آرزوهای بزرگ پدر نهادم و میرفتم تا برایم خودم و دیگر مردمان دنیا یک آدم حسابی بشوم و به مردم دنیا کمک کنم و هیچوقت از پیریا و زنان تنها پول نگیرم چندین و چند جا برای کار و استخدام ثبت نام کردم.
-ضامن معتبر داری؟!
- نه آقا
- دسته چک داری؟!
- نه آقا
- سابقه کار داری؟!
- نه آقا
- بلدی رانندگی کنی؟!
- نه آقا
- پارتی داری؟!
- نه آقا
- یک سرمایه اولیه میخواد، چیزی حدود یک ده تومن داری؟!
- نه آقا
- هنری چیزی داری؟!
- بله آقا، داستاننویسم
- منظورم چیزیه که مردم به خاطرش پول بدن
- نه آقا
- پس تو زندگی چکار کردی؟!
- چیز میفروختیم آقا
- کجا تو کدوم شرکت؟!
- شرکت نه آقا، تو خیابون
سعی کن همیشه اول صبی اینجا باشی که بهترین جا رو واسه خودت بگیری، سعی کن با پیریا و زنها کار نداشته باشی، با مأمور و شهرداری و دولتیا هم درنیفت بهتر اینه که بتونی یه جوری باهاشون دوست بشی.