باقو هستم. کفتری پیرکه سالها است تنها زندگی میکند. چندین سال پیش، در یکی از لانههای دنج تهران در خیابان فاطمی نزدیک پارک لاله از تخم بیرون آمدم. دوران کودکی خوبی را گذراندم و فقط ناراحتم که چرا سریع گذشت. در دوران نوجوانی و جوانیم دست زندگی مرا خیلی جاها برده است. تهران را مثل روی بالم میشناسم و همچنین کرج و مشهد را. شهرهای دیگر را هم دیدهام، خدا پدر مخترع قطار را بیامرزد.
فرزندان زیادی دارم که خیلی وقت است از پیشم رفتهاند و گهگاهی به هنگام پرواز همدیگر را میبینیم. حدود چند ماه پیش، همسرم به هنگام پرواز گیج شد و سقوط کرد و من تصمیم گرفتم تا آخر عمرم در برج دانشکدهی فنی دانشگاه تهران زندگی کنم.
از این بالا به خوبی میتوانم چیزهای زیادی ببینم. آدمهای زیادی را می بینم که هر روز میآیند و میروند. پی کارهایشان هستند و درگیریهایی که هیچ وقت تمامی ندارد. میآیند و میروند و هیچ توجهی به پیرامونشان نشان نمی دهند. برایم خیلی عجیب است، سبکزندگی، خواستهها، چیزهایی که دنبال می کنند، برایم رنگوبوی عجیبی دارند. موجوداتی از جنس بقیهی جاندارانند اما به شدت مغرور و از خودراضی که برای سود خویشتن حاضر به کشتن و نابودی حتی هم نوعانشانند.
اولین بار همسرم، باقیا را به هنگام آب خوردن در یکی از آبخوریهای پارک جمشیدیه دیدم. برای یک اخر هفتهی لذتبخش با دوستم به پارک رفته بودیم که در آنجا دیدمش. راه را نمیشناخت و اهل شهرهای دوروبر بود. او را راهنمایی و به ناهار دعوتش کردم.
برق عجیبی در چشمانش موج داشت. نوعی رنگوبوی زندگی که از توصیف آن در قالب کلمات عاجزم. نمیتوانستم فراموشش کنم. هنگامی که از او پرسیدم برای چه به تهران آمده است، گفت که به دنبال ماجراجویی است. اهل منطقهای در شمال شرق تهران بود. در شهری کوچک زندگی میکرد و میگفت از یکنواختی خسته شده است و به تهران آمده. آن روز از دوستم که جدا شدم، با هم به یک پرواز دونفری رفتیم و شب تهران را نشانش دادم. آن شب اما آسمان برایم روشن شده بود و بابت درخشش او بود. به زحمت بال میزدم زیرا تمام وقت میخواستم محوش باشم.
یک ماه گذشت و تمام تهران را پشت سر گذاشتیم. دیگر نمیتوانستم رازم را نگهدارم و تصمیم گرفته بودم که عشقم را به او ابراز کنم، اما هنگامی که حقیقت را به او گفتم، فهمیدم که حسم یک طرفه نبوده است.
از آن روزها بود که زندگی مشترکمان آغاز شد. لانهای در حوالی لانه ی کودکیم در خیابان ولی عصر ساختم. تمام موادی که ساخت آن خانه به کار بردم را با دقت کامل انتخاب کردم. سعی کردم بهترینها را فراهم آورم تا هم او و هم جوجههای آیندهمان راحت باشند.
روزهای مشترکمان به خوبی و خوشی گذشت اما افسوس که هیچ چیز در این دنیا پایدار نیست و برای من هم قرار نبود که این گونه باشد. میدانستم که هر بهاری روزی خزان میشود، اما این که چگونه خزان فرارسد هم مهم است. خزان می تواند همراه با برگهای زرد و نارنجی خوشرنگ باشد و یا سرد خشک و خاکستری که روح را در جسم بکشد و افسوس که خزان دوم فرارسید…
هنوز آن روز که همسرم مرد را به خوبی به یاد میآورم. یک روز پاییزی زیبا بود و ما تازه غذا خورده بودیم. مدتی که گذشت و همسرم، باقیا، حس سنگینی در معدهاش داشت. گفتم اندکی صبر کند شاید مشکل برطرف شود اما تغییری ایجاد نشد. تصمیم گرفتیم پروازی کوتاه داشته باشیم و اگر بهتر نشد طبیب را ملاقات کنیم.
بال زدیم و اوج گرفتیم. در پس زمینهی سفید آسمان باقیا خیلی زیبا شده بود. چشمانش به طرز عجیبی برق میزد. هوا به آرامی در بالهایش آمدوشد داشت. در آسمان غوطه میخورد. گاهی در کنارش قرار میگرفتم و هنگامی که بال نمیزدم، بالش را نوازش میکردم. درد او هم مانند درد من بود و من هم میتوانستم حسش کنم. حقیقتاً هم شکمش اندکی متورم شده بود ولی عمیقاً باور داشتم که در نهایت طبیب مشکل او را برطرف میکند.
مشغول پرواز بودیم و زمین را زیر پایمان کوچک میدیدیم. گویی تنها ما دو نفر در این دنیا وجود داشتیم و بقیهی موجودات تنها یک پس زمینه بودند. به طرز عجیبی آن روز میدرخشید و حرکت بالهایش نرم بود، آرام بود. با این که درد داشت، اما چیزی در چهرهاش نمایان نبود. انگار که میدانست لحظات آخرش است…
مدتی گذشته و حالش حتی بدتر هم شده بود. تصمیم گرفتیم که به سمت لانه ی طبیب پرواز کنیم. فاصلهی چندانی با مکانمان نداشت. تنها چند خیابان آنورتر بود. باران هم قطع شده بود دیگر نم نمیزد. لبهی یک ساختمان سفید نشسته بودیم و شروع به بال زدن کردیم که ناگهان بال راستش متوقف شد و چرخ زنان شروع به سقوط کرد.
قلبم در آتش میسوخت. سوزش بدی سینهام احساس میکردم. تا آمدم به خودم بجنبم، جسدش را دیدم که بیجان بر کف خیابان افتاده است.
به سمتش رفتم و دیدم که نفس نمیکشد. نوکش بازمانده بود و چشمانش بسته بودند، گویی سالها است که خوابیده و هیچگاه در میانمان نزیسته است. دقت که کردم متوجه شدم مادهی سیاه رنگی از گوشهی لبش در حال بیرون آمدن است. شوکه بودم. هیچ گاه به عمرم چنین چیزی را ندیده بودم. گویی یک ابلیس از تن ظریفش داشت خارج میشد. گیج بودم، به عمرم اصلا چنین چزی را ندیده بودم. تنها چیزی که به ذهنم رسید آوردن طبیب بر بر جسمش بود. هنوز باورم نمیشد و فکر میکردم که امیدی باقی مانده است.
طبیب را از سرخیابان آوردم و بالای سرش فرود آمد. تنها نگاهی به نوکش انداخت و گفت همسرت درگذشته است و این اولین مورد این هفته نیست. علت مرگ هم به مواد ساخت انسانی بر میگردد که وارد غذاهایمان میشود. جمله ی بیشتری نگفت و رفت و من تنها ماندم.
جسدش را نمیتوانستم ترک کنم ولی توانایی جابه جاییش را هم نداشتم. بسیار بال زده بودم و تشنم بود پس تصمیم گرفتم بروم آبی بنوشم و هنگامی که برگشتم جسدش را برده بودند. حتی نتوانستم با او خداحافظی بکنم.
از آن موقع دیگر نتوانستم مثل قبل زندگی کنم. این که کاری نتوانستم برایش بکنم مرا میآزارد. محل زندگیمان را هم نمیتوانستیم عوض کنیم. کجا می رفتیم؟ هرجا برویم این آثار انسانی باقی است. سری به رفقا در مشهد و کرج زدم و آنها هم وضع بهتری نداشتند. آلودگی به هنگام پرواز بسیار اذیتشان می کند و نفس کم میآورند. حتی اگر بخواهیم در جاهای دوردست و آرام هم زندگی کنیم، باز هم آثار انسانها باقی است. غذایمان به خاطر نابودی محیط زیست به تاراج رفته و کم شده است. هر جا میرویم، تکههای سفت و سخت معمولاً سفیدی وجود دارد که با غذایمان آمیخته است و مجبوریم آنها را هم بخوریم. بقیه ی پرندگان هم وضع بهتری از ما ندارند. حتی دوستان کلاغم که از ما بسیار سرسختترند هم مینالند.
واقعا این آدمها که هستند که این گونه بر این سیاره قدم برمیدارند؟ برای چه هیچ گاه اشتهایشان سیر نمیشود؟ آیا چشمان آنها جز آن برگههای سبزرنگ را هم میتواند ببیند؟ با این وضع فکر نکنم که آنها هم حتی دیگر بتوانند این جا زندگی کنند. آیا به این هم فکر کردهاند؟ آیا میدانند که ما اصلاً همگی به متصل هستیم و با هم زندگی میکنیم؟ آیا میدانند که بقای آنها در گروی جنبوجوش زنبورهای عسل است؟
نمیدانم. سکوت جوابی است که برای تمام این سوالات دارم. اما در نهایت اشاره کنم که هر آدمی انسان نیست. انسان بودن غایتی است بلند که هر موجودی برای رسیدن به آن مسیری قابلتوجه را بپیماید و هنگامی که در میان آن آدمها مینگرم، انسان نمییابم. گویی سالها است که انسانها از میان ما پرکشیدهاند.