برف حیاط خانه را سپید کرده است؛ دیگر نمیبارد و خورشید در وسط آسمان از لای ابرهای کمرنگ رخ مینماید. فنجان چایم را بر میدارم و کنار پنجره می روم. ابتدا نگاهم روی نزدیکترین نقطه حیاط خیره میشود که فرزندم مشغول ساختن آدم برفی است. بعد نگاهم روی نزدیکترین نقطهی دیدم که شیشه پنجره است مات میماند. صدای ذوق کودکانهاش به گوشم میرسد و مرا به دنیای کودکی خویش میبرد. به یک روز سرد زمستانی سالهای دور که خاکستریترین روز زندگی من است.
با قدمهای کوچک کنار مادرم راه میروم به چکمههای قرمزم خیره شدهام و قدم هایم را میشمارم، هر چقدر که به سالن ملاقات نزدیکتر میشویم، صدای همهمه بلندتری به گوشم میرسد و خود را به مادر نزدیکتر میکنم. او هم دستانم را محکمتر در دستانش میفشارد.
وارد سالن انتظار ملاقات زندان میشویم. مادر برف روی لباسم را میتکاند و مرا میبوسد. مردم زیادی آنجا جمع شده اند. آرام و قرار ندارند، شبیه وقتهایی که من کار اشتباهی انجام میدهم و از گفتن آن به مادر دلهره دارم و فکر میکنم قلبم حرکت کرده و از سمت چپ بدنم وارد سر یا دهنم شده تا صدایش را بیشتر بشنوم. مادر دستکش هایم را از دستم در میآورد و من پشت او خود را پنهان میکنم تا بتوانم انگشت شصتم را کمی بمکم و آرام شوم. میدانم کار اشتباهیست، یکبار مادر به من تذکر داد و گفت هر بار اینکار را انجام میدهم انگشتم لاغر و لاغرتر میشود، من هم گفتم: همیشهی همیشه که نه، فقط بعضی شبها که میگویی باید زود بخوابم و خوابم نمیبرد و بعضی روزهائی که مثل امروز قلبم تند میزند یا بعضی وقتهائی که دلم میخواهد بغلم کنی و تو مشغول کارهای خانه هستی و بعضی. . .
مادر لبخندی زد و مرا محکمتر از همیشه درآغوش گرفت و گفت: آهان؛ حالا متوجه شدم، البته این همه بعضی وقتها که گفتی تقریبا همان معنی همیشه را می دهد. متوجه حرف مادر نشدم، اما از حالت چشمان و صورتش معلوم بود که حرفهایم را پذیرفته، چون بعد از آنروز دیگر مادر در مورد آن تذکر نداد. کمی میگذرد و من خودرا از پشت مادر بیرون میآورم و آدمها را نگاه میکنم . از مادر میپرسم: یعنی آنها هم به اندازه من دلتنگ پدرشان هستند؟ چند تا بابا در پشت شیشه زندگی میکنند؟ مادر بی حوصله است و فقط شانه بالا می اندازد که به زبان خودش یعنی نمیدانم. کمی قلبم از جایش حرکت کرده، صدایش بلندتر شده اما نمیتوانم تشخیص دهم از خوشحالیست یا دلهره هم دارم؟! زیرا از بلندگو اعلام کردند که میتوانیم پدر را ببینیم. اوست که پشت دیوار شیشهای منتظر ماست. مدتی قبل همه با هم زندگی میکردیم و نیازی نبود برای دیدن پدر سوار ماشین شویم و شب را در اتوبوس بخوابیم تا به این دیوارهای شیشهای برسیم اما یک روز هنگامیکه مادر برای نهار سفره میچید و من روی پای پدر نشسته بودم و با او بازی گل یا پوچ انجام میدادم ( البته همیشه مشت دستان پدر نیمه باز بود طوری که من راحت گل را حدس میزدم و با صدای بلند می خندیدم) چند نفر با لباسهای که به نظرم عجیب بودند سرزده به خانه ما آمدند و به پدر گفتند باید همراه ما بیایی، پدر دلش نمیخواست برود. از نگاهش به من و مادر معلوم بود. اما هیچ صدایی جز تسلیمی در سکوت از او شنیده نمیشد. گفتم: نبریدش، ناهارش سرد میشود. آنها حرف نمیزدند دوستشان نداشتم. بردنش، ترسیده بودم. انگشت شصتم را به دهانم بردم و همانجا گوشه دیوار خودم را خیس کردم و این اولین باری بود که به خاطر کار اشتباهم تنبیه نشدم.
به مادر که بعد از بسته شدن در به من نگاه میکرد، گفتم: کلاهش جا ماند، سردش میشود. مادر جوابی به من نداد، تنها چشمهایش خیس و خیستر میشد. بعد از آنروز من و مادر همیشه برای دیدن پدر به زندان میآییم.
وقت ملاقات است، به سمت دیوار شیشهای که دنیای ما را از او جدا میکند می رویم. دیواری که کودکان به علت سن کمشان میتوانند از آن عبور کنند. سربازی میآید؛ دست مرا میگیرد و مرا آنسوی دیوار شیشهای میبرد. پدر از انتهای راهرو میآید، قلبم بیشتر حرکت کرده و نزدیک گوشم رسیده، چون صدایش بلندتر از قبل شده. هر چه نزدیکتر میشود من گیجتر میشوم، نمیدانم بغض است که چشمان را میلرزاند یا لبخند، لبانم را، اما هر چه نزدیکتر میشوم لبخند را بیشتر به رخش میکشم تا خوشحالتر شود. نزدیک میشود، مرا محکم در آغوش میگیرد، صدای قورت دادن آب دهانش را میشنوم. مرا روی میز کوچک کنار گوشی مینشاند. گوشی، تنها راه ارتباط و شنیدن صدای مادر از آنسوی شیشه است . مادر را میبینم و برایش دست تکان میدهم. قبل از آنکه پدر گوشی را بردارد به مادر زل میزند و مادر هم به او، صدای قورت دادن آب دهان مادر را نمیشنوم اما حالش شبیه همان لحظه ایست که پدر بعد از در آغوش گرفتن من انجام میدهد. آنقدر که صورتش جمع میشود و چروک صورتش بیشتر از همیشه معلوم. تمام مدتی که حرفهایش ادامه داشت، دستهایشان روی دیوار شیشه ای روبروی هم بود و فقط هنگام خداحافظی بود که دستشان سر میخورد و از هم دورتر میشد. آنروز خیلی حرف نزدند کوتاه بود و من فرصت زیادی برای بودن کنارش نداشتم. تنها نگاه مادرم را بیاد دارم دستش از روی شیشه و دست پدر سر خورد و صدای پدر را که گفت نامش را در اسامی اعدامیان اعلام کردهاند. بعد از آنروز پدر خاطره شد، فقط در داستانهای مادر زندگی میکرد و من دیگر نتوانستم او را ببینم، حتی پشت دیوارهای شیشه ای.
خوردن گلوله برفی به پشت شیشه آشپزخانه مرا به خود میآورد، تصویر مبهم پسرم را میبینم، اشک چشمانم نگاهم را به بیرون تار کرده، رویم را از پنجره بر میگردانم تا چای سرد و از دهان افتادهی فنجان را دور بریزم و برای لحظه ای شیشه و روز برفی را از یاد ببرم.