خیلیها هستند که راحت میمیرند. من هم مُردم، اما مثل سگ. مثل یک شعله زیر پل خاموش شدم. هنوز زغال تنم داغ است اما دیگر دودی از سوراخهای دماغم بیرون نمیزند. خون، برفهای زیر جنازهام را آب کرده. جنازهام کمی به پایین سر میخورد. شلوار پارهام روی آب یخزده مچاله شده. اشکها بیاختیار از گوشه چشمهایم سر میخورند و شوری گرمشان، سرمای برف را سوراخ میکند. اما من مُردهام.
بلند میشوم. چادرم را میتکانم و دور خودم میپیچم. از دور چراغهای شهر را میبینم که ردیف به ردیف، سینه سیاه شب را شکافتهاند و میدرخشند. باید بروم. شب که به نیمه برسد اگر خانه نباشم علی میترسد. به در میچسبد و آنقدر گریه میکند که اشک سمانه را هم درمیآورد. اشک و گریه برای سمانه سم است. نگرانی و ترس برایش سم است. وقتی چشمهای زیبایش لبریز اشک و نگرانی میشوند دوباره نفستنگی لعنتی به سراغش میآید. رنگش کبود میشود و بیحال روی زمین میافتد. علی هم خشکش میزند. چند باری سرش داد زدم که اگر من نباشم و سمانه نفسش گرفت باید اسپری سمانه را به او برسانی. خشکش میزند و لابهلای خِرخِر کردنهای سمانه، فقط جیغ میکشد. بچه سهساله چه میفهمد نجات چیست؟ خفگی چیست؟ مثل سگ مُردن چیست؟ بیمادری چیست؟
باید قبل از نیمهشب خانه باشم. بیبی خدابیامرز همیشه میگفت: «آدم سگ شه، مادر نشه.»
هم مادر شدم هم مثل سگ، مُردم.
***
به خانه میرسم. علی به پهلو میچرخد. چشمهایش را باز میکند. میان خواب و
بیداری من را میبیند. لبخندی میزند و دوباره میخوابد. سمانه اما خوابه
خواب است. کاش میتوانستم اسپریاش را بالای سرش بگذارم. درست کنار موهای
خرماییرنگش.
دختر قشنگم، دختر عزیزم، خدا را شکر که از پدرت تنها همین رنگ موهایت را به
ارث بردی. امشب فهمیدم پدرت از حیوان، پستتر است. جایش همانجاست، میان
خروارها پِهِن و کثافت.
صورت هر دو را میبوسم. لبهایم طعم گونههایشان را حس نمیکند. سر جایم دراز میکشم. حتماً بدنم خیلی درد میکند اما حسش نمیکنم. چشمانم را میبندم و امشب را مرور میکنم. در میان تاریکی شب، صفدر پیرسگ را شناختم. از همان زگیل بزرگ زیر غبغبش که چند باری به تنم خورد و آن دستهای لرزانش که حتی نمیتوانست مرا محکم بگیرد. اما آنیکی، او را نشناختم. حتی صدایش برایم آشنا نبود. سنی نداشت. شاید همان نگهبان جدیدی باشد که زن همسایه میگفت سهراب برای گاوداری آورده. باید مطمئن شوم.
پلکهایم را چند باری روی هم فشار میدهم، اما فایدهای ندارد. انگار خواب هم با من مُرده است. سر جایم مینشینم. وقت استراحت نیست. خیلی کارها هست که باید انجام دهم. خیلی از کارهایم نیمهکاره مانده. نفرت مثل مرضی لاعلاج به جان نداشتهام چنگ میزند. نمیدانم چقدر فرصت دارم و کِی مرا میبرند. نمیدانم. اما تا هستم خودم باید کارهایم را تمام کنم. بیبی خدابیامرز همیشه میگفت: «تا ظلم بزرگی ندیدی کسی رو به خدا واگذار نکن، چون خدا رو که وکیل وصی خودت کنی دیگه اون رحمان و رحیم همیشگی نیس. میشه یه خدای ترسناک که مو رو از ماست میکِشه و واسه ظلمی که بهت شده طرف رو بیچاره میکنه.»
اما من خودم میخواهم به صلابه بکشم و بیچاره کنم. به خدا که میسپاری باید
صبرت را تا صبر خدا بالا ببری. من نه صبرش را دارم نه فرصتش را و نه حتی
ایمانش را. راستش را بخواهید از دیشب حتی خداییاش را هم قبول ندارم.
ناگهان هوا سبز میشود. ستارهها یک آن، درخشانتر میشوند و همراه با
تکههایی از آسمان به زمین میریزند. گاهی میان آسمان سبز و ستارهباران،
خراشهایی ارغوانی رنگ، مثل صاعقه از این سوی آسمان به آن سو میجهند. صدای
عجیبی به گوشم میخورد. چیزی شبیه کِل کشیدن و با سوز، ناله کردن. ساعت را
نگاه میکنم. نزدیک اذان است. چه آسمان زیبایی دارد این اذان.
بلند میشوم. وقتی برای تلف کردن ندارم. چنددقیقهای به دیوار اتاق تکیه میدهم و بچههایم را یک دل سیر نگاه میکنم و بیرون میزنم. هوا هنوز تاریک است. فقط مسجدها هستند که چراغهایشان روشن است و درهایشان چهارطاق باز. تا بیبی زنده بود صفدر، تمام نمازهایش را به جماعت میخواند اما بعد از مرگ بیبی، حتی طهارتهایش یکی در میان شد. همه روزم را با بیبی میگذراندم. از صبح خروسخوان تا عصر که سهراب و صفدر از گاوداری برمیگشتند. بیبی مثل مادر نداشتهام بود و صفدر مثل پدرم. صفدری که دیشب…
وقتی فهمیدم بیبی کاسهاش را از صفدر جدا کرده من هم به پول سهراب شک کردم. اگر پول صفدر نجس است حتماً پول اربابش هم بی غل و غش نیست. بیبی گفت دنبال علت نرو فقط با پول سهراب شکم بچههایت را پر نکن. کاسهام را جدا کردم. کاسه بچهها را هم جدا کردم. بعد از خدا، حرف بیبی بود که برایم چونوچرا نداشت. اعتمادم که سرد شد سهراب هم سرد شد. سرد شد و پر از کینه. دیگر خانه نیامد. خانهاش همان گاوداری شد و گاو و گوسالهها، زن و بچههایش. من ماندم و سمانه هفتساله و علی ششماهه و دبههای ترشی که با بیبی پر میکردیم و میفروختیم تا پول نجس شوهرانمان دامنمان را نگیرد. بدون سهراب، سخت گذشت اما گذشت.
چشمهایم را چند باری به هم میفشارم و باز میکنم. فکر کردن به گذشته قدمهایم را کُند میکند. باید زودتر به صفدر برسم. کاش سهراب را در همان گذشته چال میکردم. کاش بیپولی و تهدیدهای صاحبخانه مجبورم نمیکرد سراغ سهراب بروم و تهدیدش کنم. چه میدانستم سهراب، سهراب قدیم نیست، مال حرام کفتارش کرده. چه میدانستم اگر به سراغش بروم دیگر برنمیگردم و بچههایم بیمادر میشوند.
باید فکرم را خفه کنم. امروز که خورشید طلوع کرد، دیشب هم جزئی از گذشته شد. فکر کردن به گذشته قدمهایم را کند میکند. باید خودم را به صفدر برسانم. بعد به آن جوانک نگهبان. بعد هم… سهراب.
***
از خانه صفدر که بیرون میزنم نزدیک اذان ظهر است. به آسمان خیره میشوم. خبری از آن آسمان زیبا و سبزرنگ نیست. شاید چون شبها، بیشتر آدمها خوابند و زاییدن گناههایشان را برای فردا میگذارند، خدا چراغ سبزش را برای جهانش روشن میکند. اما اکنون در میان آسمان غلیظ و سیاه از دود، خدا را نمیبینم. سر جایم میایستم و به دستهایم خیره میشوم. انگار حالا که مردهام بخت و شانس یادشان افتاده سراغم بیایند. خودش بود. پسرکی که الآن پای منقل صفدر دیدم، همان پسر کم سن و سال دیشب بود. صدایش، آب دهان قورت دادنهایش، نفسنفس زدنهایش همانِ دیشبی بود. چه فرقی میکند از ترس، نفسنفس بزنی یا از سر لذت و شهوت؟ هر دو یک جورند. خودش بود. شناختمش. حتی هنوز فرصت نکرده بود خون خشکیده مرا از چاقوی جیبیاش پاک کند.
هنوز جلوی خانه صفدر ایستادهام. تنم انگار مثل آسمان ظهر، غلیظ و سیاه شده. خودم را میتکانم. نمیرود. خب نرود. چه اهمیتی دارد؟ تمام عمرم سفید و پاک ماندم. نتیجهاش چه شد؟ دیشب و زیر پل. بگذار تمام وجودم سیاه و غلیظ شود، حتی اگر پایانش آتش و سوختن باشد.
کمی در خیابانها میچرخم. ایوای، بچههای خودم را فراموش کردم. حتماً سمانه تا الآن نگران شده. باید به خانه برگردم. اما از دور صدای آژیرها را میشنوم. انگار مرا پیداکردهاند. دیگر فرصت زیادی برایم نمانده. به زیر پل میروم. آب خونآلود، کشاورزها را متوجه زیر پل کرده. تن یخزدهام را بیرون کشیدند. یکی از پلیسها مرا میشناسد. دخترش همکلاسی سمانه است. بغض میکند و گاوداری را که از دور نمایان است نشان بازپرس میدهد. زیاد از گاوداری دور نشده بودم که مرا خفت کردند و زیر تنها پل جاده فرعی…
ملحفه را دورم میپیچند و داخل آمبولانس میگذارند. خستهام. دوست دارم کنار خودم دراز بکشم و با آمبولانس برم. اما میمانم و با بازپرس و افسر جوانش، بهطرف گاوداری میروم. هنوز یک کار ناتمام مانده. سهراب.
هر چه سعی میکنم خودم را در آینه جلوی ماشین پلیس ببینم، نمیشود. چه کسی فکر میکرد پایان سیوهفت سال زندگی، اینگونه محو شدن باشد.
به چند قدمی گاوداری که میرسیم صدای آژیر پلیس، سهراب و کارگرهایش را میترساند. کارگرها خوب میدانند در این موقعیتها چه باید بکنند. دستگاههای بستهبندی را زیر بستههای علوفه پنهان میکنند. بقیه گردهای سفید را هم داخل بشکههای شیر میریزند. همه مشغول جابجایی پهنها و قشوی گاوها میشوند. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. کاش روزهای آخرِ بیبی، بالای سرش نبودم. کاش از میان هذیانهای تبدارش، راز نجس بودن کاسه صفدر را رمزگشایی نمیکردم. ایکاش دیشب فکر نمیکردم تهدید و پول زیاد خواست از سهراب، گرفتن حق بچههاست. کاش میدانستم حالا بچههای او پول و گَردهایش هستند. ایکاش سهراب را در همان گذشته چال میکردم. ای کاشهایی که نه دیگر نفس برای من میشوند و نه مادر برای بچههایم.
سهراب کتش را مرتب میکند و جلو میآید. گرم، سلام و علیک میکند و بازپرس
را به اتاقش میبرد. افسر جوان هم میرود تا از اینوآن پرسوجو کند. گوشه
اتاق سهراب میایستم. درست کنار گلدانی که خودم برای تولدش خریده بودم. خبر
کشته شدن من را که میشنود صورتش را میان دستهایش پنهان میکند و ناشیانه
شانههایش را میلرزاند. در میان چهرهاش ذرهای ناراحتی نمیبینم. اما
وقتی بازپرس تعریف میکند چگونه مُردهام و قبل از مرگم چه به سرم
آوردهاند، قطرههای ریز عرق را میبینم که روی پیشانیاش گل میکنند و
گوشهایش سرخ میشوند. چند باری با مشت به میز میکوبد اما زود خودش را جمع
میکند. اشک میریزد و التماس میکند قاتل حرامزاده زن عزیزش را پیدا
کنند. دلم میخواهد روی صورتش تف بیاندازم اما نمیتوانم. به چهرهاش خیره
میشوم. چگونه با چند تهدید تو خالی من، حکم قتلم راداد.
بازپرس در میان گریههای بلند سهراب، سری تکان میدهد و بدون هیچ حرفی از
اتاق بیرون میرود. اما من میمانم. میدانید؟ بعد از مرگ، زمان ما با زمان
زندهها فرق میکند. برای بازپرس بهاندازه بستن در و دو قدم دور شدن از
اتاق طول کشید اما من آنقدر زمان داشتم که بهاندازه تمام آن دو سال سیاهی
که گذشت و تمام سالهای سفیدی که میتوانستم کنار بچههایم زندگی کنم و
حالا نمیتوانم، با سهراب تسویهحساب کنم.
با شنیدن فریادهای سهراب، بازپرس با سرعت وارد اتاق میشود. در را که باز میکند چادر از سرم میافتد. خواستم آن را بردارم و دور خودم بپیچم، اما برای چه؟ برای غیرت این مرد حرامزاده که بیجان کف اتاقش افتاده؟ یا خدایی که اینگونه محوم کرده است؟ اصلاً مگر فرقی میکند؟
دستی روی رانهای لختم میکشم که خون و کثافت روی آن خشکشده. یقه پاره لباسم را مرتب میکنم و سینههای کبودم را میپوشانم. موهای خونیام را که به صورتم چسبیده جدا میکنم و با آنها شکافِ پس سرم را میپوشانم. به تکتک زخمهای چاقو که روی قلب و شکمم جا خوش کردهاند انگشت میمالم تا شاید کمی خون تازه پیدا کنم و لبهایم را سرخ کنم، مثل آن زمانهایی که سهراب به خانه میآمد و من دور از چشم بچهها خودم را برایش زیبا میکردم. تمام زخمها را انگشت میزنم اما خونها با تنم داخل آمبولانس رفتهاند.
از اتاق بیرون میآیم. بازپرس را میبینم که گوشه سالن نشسته و با صدای لرزان برای مرکز توضیح میدهد: \
مرکز؟ مرصاد دو… مرکز میخوام یک خودکشی رو گزارش بدم. یک خودکشی عجیب، درست مثل اون دو جنازه عجیبی که عصر پیدا کردیم.
مرصاد دو… مطمئنی شبیه به اون دو جنازه ست؟
بله مطمئنم. مردی حدوداً پنجاهساله با چشمهای از حدقه دراومده و خیره به سقف… با خونمردگی روی تمام صورت و گردن… موهایی که در قسمتهای مختلف سر از ریشه کندهشده… زبان از گوشه چپ دهان جنازه بیرون زده و دستوپاهایی که کاملاً خشک شده.
دکمه بیسیم را رها میکند و آرام زمزمه میکند:
به خانه برمیگردم. دوساعتی از نیمهشب گذشته. سمانه را از خواب بیدار میکنم. باید برای رفتن آمادهاش کنم. با هم کنار تخت علی مینشینیم و یک دل سیر گریه میکنیم. برای سرنوشتش، برای فردا که چشمان قشنگش را باز میکند یک دل سیر گریه میکنیم. سمانه را از علی جدا میکنم و به حیاط میبرم. کمی ترسیده. کنار درخت یخزده و خشک اقاقیا مینشیند. دستانش را میبوسم و به او میگویم که باید همینجا منتظر بماند تا رنگ آسمان عوض شد. به اتاق برمیگردم. سمانه کنار تخت علی افتاده، با چشمهای سفیدی که مردمکهای قهوهایرنگش رفتهاند و دهانی که کفهای خشکشده آن را قاب گرفتهاند. هردوشان را میبوسم و میروم.
وارد سردخانه که میشوم یک آن، به خاطر نبودن چادرم از تمام مردههای لخت و خوابیده آنجا خجالت میکشم و در میان تاریکی یخچال، زیر جنازهام پنهان میشوم. ما زنها همه اینگونهایم. حتی اگر باورهایمان را از ذهنمان بِکَنیم و بیرون بیاندازیم، باز هم مثل کفتر جَلد، برمیگردند و بیمارگونه به ما میچسبند.
رنگ آسمان عوض میشود. تاریکی یخچال سبز میشود. از دور صدای خندههای سمانه را میشنوم و صدای بیبی را که میگوید: