لوگوی مجله بیدار

شماره‌ی ۴۸

در این شماره
داستان
مقاله
نقد
پادکست
ترجمه
نویسندگان
گویندگان
همکاری
جشنواره
کارگاه نویسندگی
در این شماره داستان مقاله نقد پادکست ترجمه نویسندگان گویندگان همکاری جشنواره کارگاه نویسندگی

بن‌بست | مجله‌ی داستانی بیدار
همرسانی:
۲۱ مهر ۱۳۹۸

بن‌بست

جواد واله‌رو

فرستاده شده برای جشنواره‌ی داستانی فسون

۱۴ ساله بودم که انشای راهنمایی‌ام در شهرستان مقام اول را آورده بود. درست یادم نیست که موضوع آن چه بود اما باید برای مسابقات استانی آماده می‌شدم. دبیر زبان فارسی‌ام خیلی به من امید داشت و چند باری از او شنیدم که می‌گفت: فراتر از هم سن و سال هایم می‌نویسم. چشمه‌هایی از نوشتن در وجودم سرازیر شده، فقط باید راه درست را انتخاب کنم.

روز مسابقه برای این که تنها نباشم همراه من آمد. آقای افخمی، مرد میانسالی که سیلی روزگار روی صورتش چین و چروک نشانده و گذر زمان سیاهی موهایش را با خود برده بود. با همان کت و شلوار آبی رنگ همیشگی که خط اتویش از دور هم پیداست، مهربان بود و لبخندِ انرژی بخشش فراموش نمی‌شد.

از چند هفته قبل سعی می‌کرد با حرف‌هایش به من انگیزه بدهد و تا روز مسابقه توانسته بود ذهنم را از حواشی دور کند. چون از زندگی ما خبر داشت، خودش اجازه‌ی رفتنم را از مادرم گرفت.

ورودی سالن شلوغ بود. در خیابانِ ورودی سالن اجتماعات، ماشین‌های مختلف نگه داشته بودند و پدر و مادرها همراه فرزندان خود پیاده می‌شدند. نفس عمیقی کشیدم اما انگار خورده شیشه‌ای گلویم را سوزاند.

چند پله بالا رفتیم تا به داخل سالن اجتماعات مرکز استان رسیدیم، سالنی با صندلی و دیوار‌هایی به رنگ قهوه ای. در میانه‌های سالن نشستیم، بعد از کنار رفتن پرده‌ای کرم رنگ، از رئیس آموزش و پرورش و مسئول برگزاری مسابقات دعوت به عمل آمد که به آن بالا بروند و صحبت کنند. عکاس‌ها هم پشت سر هم عکس می‌گرفتند.

شور و اشتیاقی همراه با اضطراب وجودم را گرفته بود. حواسم به صحبت‌های سخنران نبود تا اینکه چند باری آقای افخمی به شانه‌ام زد و مرا به خود آورد. بی صبرانه آماده‌ی نوشتن بودم و از سر شوق چند روز قبل خودکارم را آماده کرده بودم.

باد سردی در سالن می‌وزید، با اعلام مجری برنامه، همراهان یک به یک از سالن خارج شدند و فقط دانش اموزان و چند نفر ناظر باقی ماندند. از لرزش دست‌های فردی که فقط چند صندلی با او فاصله داشتم به خوبی می‌توانستم اضطراب وجودی‌اش احساس کنم. آماده‌ی نوشتن شدیم.

موضوع انشا: اعتیاد

برای نوشتنش یک ساعت و نیم زمان داشتم، یک ساعت و نیم نگاه به برگه‌ی سفید و خالی. چیزی به ذهنم می‌رسید، حرف‌هایی برای گفتن داشتم اما جوهر قلمم خشک شده بود. شاهد خودکشی واژگان در ذهنم بودم. از بالای ساختمان خودشان را به پایین پرت می‌کردند که مبادا دیگر روی کاغد کنار هم چیده شوند.

به در و دیوار نگاه می‌کردم، به صندلی خالی از ادم، به ساعتی که مثل لاک پشت حرکت می‌کرد، به عقربه‌ای که کسی باید دستش را می‌گرفت و به جلو می‌کشید.

قطره‌های اشک بی اختیار چشمانم را خیس کردند، دیگر توان فکر کردن نداشتم، در آخر فقط یک جمله نوشتم: «اعتیاد، خانه را که هیچ، جانِ آدمی را سوزاند»

نمیدانم آن بیرون معلمم چه حالی داشت، آیا او هم حال مرا می‌فهمید؟!

خیلی دلم می‌خواست زمان به عقب برگردد و در اینجا حاضر نشوم. در آن سال مقام نیاوردم و معلمم هیچ نپرسید، چون خوب می‌دانست چه شد. میخواستم با او حرف بزنم اما سکوتش تلخ‌ترین کلماتی بود که در بین ما رد و بدل می‌شد.

از آن اتفاق چندین سال می‌گذرد. بعد از فارغ التحصیلی‌ام در یک دفتر مجله‌ی هفتگی مشغول به کار شدم، ویراستاری مجله را بر عهده داشتم و هر از چند گاهی نوشته هایم را چاپ می‌کردند.

آرزوی نویسندگی و شهرت در سرم موج می‌زند، تمام خانه‌ی چند متری‌ام پر شده از دست نوشته‌های ذهن نا آرامم. در گوشه‌ای از اتاق قفسه‌ای است که کتاب‌ها و امضای نویسندگان را در خود جای داده است.

۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

این تاریخ، مثل تاریخ تولد کسی که دوستش داری همیشه در گوشه‌ی ذهنم قاب گرفته شده و می‌ماند.

در آن روز مدیر مجله صدایم زد که به اتاقش بروم.

تمام وسایلش مثل همیشه بهم ریخته بود و از دو پنجره‌ی اتاقش نور خورشید به داخل می‌تابید. روی صندلی نشستم و به برگه‌های روی میزش خیره شدم، منتظر بودم تا حرف زدنش با موبایل تمام شود.

بعد از اتمام تلفنش گفت: اقای محبی هفته‌ی بعد در مورد اعتیاد یک داستان خوب می‌نویسی.

با شنیدن این جمله، دست و پایم یخ کرد و اب سردی بر پیکره‌ام ریخته شد و با صدایی که از حنجره‌ام خارج نمی‌شد گفتم: اعتیاد؟!

از پشت میزش بلند می‌شود، کنارم می‌اید و به شانه‌ام میزند:

- داستانت خوب باشه، تا میتونی روش فک کن.

آنقدر ذهنم آشفته شد که هنگام خروج از اتاقش، حواسم به در نبود و دستم محکم به آن برخورد کرد. نفهمیدم چطور به سمت اتاقم رفتم. پاهایم را روی زمین کشیدم و فاصله‌ی چند متری بین اتاق‌ها برایم چند ساعت گذشت مثل ادم مجروح با دوگلوله خورده به پایش.

در اتاقم را بستم و سرم را روی میز گذاشتم. حتی شنیدن کلمه‌اش برای روشن کردن اتش وجودم کافی بود.

اعتیاد؟ دوباره همان! یک بار برای اعتیاد خانواده‌ام را از دست دادم، بار دیگر انشایم نانوشته ماند و از شهرت دور ماندم. این بار قرار است چه بلایی بر سرم بیاورد؟

چند روزی برای نوشتن زمان داشتم، برای یک داستان زمان خوبی است اما برای نوشتن یک درد کافی نیست.

هر روز که سر کار می‌آمدم، اول در مورد داستان از من می‌پرسید:

- به کجا رسوندی داستان رو؟ قبل چاپ بیاری بخونم. این بار خیلی مهمه چون پیش چند نفر تعریفت رو کردم میخوام خودتو نشون بدی.

با صحبت‌هایش خاکسترِ آتش را بهم می‌زد و بیشتر وجودم می‌سوخت. حرف‌هایش رگباری بود که شهر واژه‌های سرم راه به گلوله می‌بست و قتل عامی بی چون و چرا بود. مثل رویاهای کودکی‌ام که با قتل و خون به پایان رسید. ساعت‌ها گذشتند و جای خود را به روزها دادند. دفتر چرک نویس داستان هایم خالی و باز دوباره جوهر این قلم خشک مانده بود.

چه داستانی بنویسم؟ کدام کلمات را بازگو کنم که هیولای اعتیاد را به تصویر کشد؟ تمام امیدم به درمانِ زمان بود، شاید مرحمی بر زخم خوب نشده‌ی قلب من گذاشته باشد. درست است که هیچ ردی از آن در جسمم هویدا نیست اما روحم، قلبم، هیچ دکتر و دوایی درمانش نمی‌کند.

شاید گذر زمان کاری کرده باشد که این درد در جانم، در جسم و سلول‌های بدن نیمه جانم بیرون رفته باشد.

جانی که نیمش در کودکی رفت و نیم دیگرش در این شهر و این خانه از شدت درد مثل ماری به دور خود می‌پیچد.

ایا این بار می‌توانم این درد را با کلمات به تصویر بکشم؟ اما هیچ شعری، سوزناکی‌اش را در خود جایی نمی‌دهد، هیچ داستانی درد حسرت را به تصویر نمی‌کشد. برای نوشتن حرف زیاد بود اما بزرگی درد را نمی‌شود در ان لغات گنجاند. درد را باید کشید ان هم باوجودت با تک تک سلول هایت هیچ کلمه ایی و هیچ جمله ایی برای وصفش کافی نیست.

درد من بی حرفی نبود، بی داستانی هم نبود. درد من، لمس واژه‌هایی بود که در آن سن و سال شنیدنش رعب و وحشت به جانت می‌انداخت.

قتل…

بی پدری…

طلاق و نگاه کفتاران به مادرم…

حسرت…

زندگی کردن در یک خانه‌ی کوچک با دو اتاق، یک اتاقش مخصوص پدر و دوستانی مثل خودش و انقدر دود کشیده‌اند که سفیدی از دیوارهایش فرار کرده تا همه‌ی دیوار، سیاهی به خود گرفته باشد.

اتاق دیگر با تلویزیونی ۱۴ اینچ، چند بالشت، فرشی کهنه و مادری ‌که خود را از دید دوستان پدر مخفی می‌کرد. خانه ایی ساده با حیاطی چند متری.

پدری معتاد و مادری که خرج خانه را با کار کردن در خانه‌ی دیگران در می‌آورد. بیشتر دست مزد مادرم خرج مواد می‌شد. در آن سال‌ها فقط یک نوع مواد بود، تریاک، پدرم با بافور آن را می‌کشید.

مادرم با زحمت زیاد پول در می‌اورد اما پدرم همه‌اش را به باد می‌داد. هر بار که مادرم دست نوازش روی سرم می‌کشید، می‌توانستم حس کنم چقدر برای مردم لباس شسته که دست‌هایش اینچنین زمخت است. آدمی که با عشق لباس فرزندش را بشورد، هیچ وقت رد آن روی دستش نمی‌ماند، چون زمختی که با عشق باشد، خجالت می‌کشد روی دست مادر خودش را نشان دهد.

مادرم قول خرید دوچرخه‌ی کوهستان نقره ایی را به من داده بود اما در خانه ایی که تنها رنگش مواد باشد، دوچرخه‌ی رنگی در آن جایی ندارد. وقتی سیاهی در خانه ایی رنگ زده می‌شود، عشق رنگ خود را می‌بازد. محبت پشت دیوار‌هایش پنهان می‌شود، زندگی هم جرات مقابله با سیاهی را ندارد چون سهمش از این نبرد شکست است.

هر وقت مادرم پول کمی در می‌اورد و پدرم خمار می‌شد و از موادش خبری نبود، دیگر کسی را نمی‌شناخت و مادرم را با کمربند می‌زد. جایی از بدنش نبود که کمربند بر آن بوسه نزده باشد ان هم به جای بوسه‌های همسرش. ‌ای پدرجان این از غیرتت است که معشوقه‌ات را این چنین بوسه باران می‌کنی؟یا از علاقه‌ی بسیار است که عشق را این چنین نثارش می‌کنی،؟

چند باری به خلوت مادرم پا گذاشتم، خودش چیزی نمی‌گفت اما چشمانش و بی صدا اشک ریختنش‌ را می‌توانستم با گوش هایم بشنوم که چه آهی را از دلش بلند می‌کرد. دلم می‌خواست هر وقت پدرم دستش را روی مادرم بلند می‌کرد جلویش را بگیرم، اما زورم نمی‌رسد. کودکی کوچک ولی با ارزویی بزرگ، معلوم است که نمی‌تواند کاری کند. کودکی که می‌خواست کامیونی را از آجر خالی کند و خانه را از نو بسازد، می‌خواهد اما توانی در بازوهایش نیست.

هر وقت جلو می‌رفتم تا نگذارم مادرم را بزند، من هم از کمربندش بی نصیب نمی‌ماندم. چند سالی می‌شد که همه چیز را متوجه می‌شدم و فهمیدم که چه دارد در خانه‌ی ما اتفاق می‌افتد. مادرم برای حفظ ابرو نمی‌توانست از همسرش جدا شود. یک به یک ارزوهایم را می‌دیدم که پدرم دود می‌کند.

من دوازده ساله بودم و خواهرم ۸ سال از من کوچکتر بود. در یکی از روز ها، نزدیک ظهر خواهرم از حال رفت و مادرم آن را به بیمارستان برد. چون اولین بار بود که بیمارستان را دیدم تمامش از ذهنم پاک نشده است.

دیوار‌هایی سفید رنگ، هر اتاقی که چند تخت و هر تختی که پرده جدا داشت و ادم‌هایی که روی آن‌ها دراز کشیده بودند اما خواهرم را به اتاق تک نفره بردند. چند ساعت خواهرم انجا بود فقط مادرم اجازه‌ی رفتن داخل را داشت. دل مادرم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، بی تابی‌اش در حرف زدنش مشخص بود. قرانی که در دست داشت و روی سر خواهرم می‌خواند، گاهی دخترش را می‌بوسید ان هم صورتی را می‌بوسید که لوله ایی به ان وصل کرده بودند.

اما ناگهان مادرم را به بیرون فرستادند، صدای بلند گویی در بیمارستان شنیده شد و با عجله چند پرستار و دکتر به داخل اتاق رفتند. آدم‌هایی با روپوش سفید، هنوز هم از دیدن پرستار و دکتر وحشت دارم شاید خبری بدهند بازهم ناگوار.

بعد از نیم ساعت، دکتر بیرون امد و به پرستار گفت که ختم cpr را اعلام کنید. پیش مادرم آمد و به او گفت:

- متاسفم. کاری از دست ما بر نیامد. هرچه معده‌اش رو شست شو دادیم و انتی دوت آن را زدیم باز هم به درمان جواب نداد چون موادی که خورده بود برای سنش خیلی زیاد بود.

شک ندارم حرف‌های آن دکتر در ان لحظه مادرم را به کشتن داد. فقط جسم مادرم زنده ماند که آن هم بی اراده روی زمین پخش شد و روحش با دخترش همراه شد.

مادرم فرزندش را می‌خواست. دختر جگر گوشه‌اش را، صدای گریه‌اش و زهرا گفتنش دل هر ادمی را خون می‌کرد. تمام بیمارستان روی سرش بود. پلیس را دیدم که نزدیک مادرم امد و از او پرسید مواد از کی بوده است اما از مادرم جز ناله و زهرا گفتنش حرفی شنیده نمی‌شد.

دیوارهای بیمارستان به سمت سیاهی رفتند، وقتی چشمانم را باز کردم روی تخت دراز کشیده بودم. بعد از آن به خانه رفتیم.

به خانه ایی که دیگر تحمل سنگینی واژه اعتیاد را نداشت و اثر ویرانی اش، رفتن دختری ۴ ساله بود.

پدرم ناخواسته قاتل دختر کوچکش شد اما مدت‌ها بود که زندگی مادرم را به کشتن داده بود. بوی خون چند سال است که در این خانه پیچیده اما کسی آن را حس نمی‌کرد. عیب بینی آدمی همین است وقتی بویی را چند دقیقه نفس بکشد دیگر حسگرهایش قدرت تشخیص بو را ندارند.

مثل بوی زباله‌های تلنبار شده‌ی زیر سینک که در فضای خانه پیچیده است و صاحب خانه متوجه آن نمی‌شود تا مگر زندگی‌اش را به گند کشد. در خانه‌ی ما هم اینچنین شد، بی گناه رفتن دختر بچه ایی تازه مادرم را با تلخی این قصه روبرو کرد که درخت غم در این خانه با خون سیراب می‌شد، ریشه دوانده و سایه‌اش همه جای زندگی است. میوه‌ی این درخت اعتیاد بود و پدرم ان را خورده بود اما تاوانش را دختر بچه‌اش داد. مادرم از ان روز به بعد قاتل فرزندش را از خانه راند تا شاید تنه‌ی این درخت را از زندگی‌اش قطع کند. اما ریشه ایی که در خاک باشد. تا ابد در میان خاک می‌ماند. حتی اگر پوسیده باشد.

شوهرش بود اما فرزندش را از او گرفته بود. یک مادر، یک همسر مگر چقدر تحمل دارد که اینقدر صبوری از خود نشان بدهد،؟

همگی مادرم را دعوا کردند اما مادرم تک دخترش را از دست داده بود و پاره‌ی تنش را. از آن روز از پدرم خبری نشد و غیابی مادرم طلاقش را گرفت. پدرم برای همیشه از آن خانه رفت اما همه چیز با رفتن او تمام نشد بلکه تازه این قصه شروع شد. آبرویی که از مادرم رفت، زن مطلقه ایی که باید پسرش را بزرگ می‌کرد، چشم‌های کفتاری که به مادرم طمع داشتند، کبودی‌هایی که بر روی تن مادر جا خوش کرده بودند، یک متر از خاک قبرستان که برای خواهرم به یادگار گذاشت و یک پسر بچه‌ی ۱۲ ساله که باید هم درس بخواند و هم به فکر کمک کردن به مادرش باشد. این‌ها همگی ترکش‌هایی از انفجار بمب در این جنگ خانگی بود.

بعد از یک هفته فکر در مورد اعتیاد، داستان زندگی‌ام را نوشتم. هر روز بعد از تمام شدن کار بدون معطلی به اتاقم می‌رفتم. دفترم خالی بود اما اشک‌ها دانه به دانه روی برگ این دفتر می‌چکید. اشک‌ها جوهر می‌شدند و واژه‌ها راکنار هم قرار می‌دادند. گذر زمان دردم را کم نکرد اما به من یاد داد که با او چگونه سر کنم. گاهی وقت‌ها باید با درد زندگی کرد، کنارت باشد و به او آب و غذا بدهی. با خودت رشد کند چون تنها راه ممکنش همین است.

گاهی وقت‌ها باید تلاش کرد مثل خواهرم. دکترها آن روز در بیمارستان گفتند که با این حجم از مواد، این همه ساعت زنده ماندن معجزه است اما خواهرم با مرگ دست و پنچه نرم می‌کرد و تلاش خودش را کرد که زنده بماند. خواهرم روی تخت، دست و پاهایش را تکان می‌داد تا بگوید که می‌خواهد برگردد. مادرجان نگران نباش من هنوز زنده ام. معجزه را نیمه کاره رها نمی‌کنم، زندگی هرچقدر هم سخت باشد، من آغوش پر مهرت را می‌خواهم، من پدرم را می‌خواهم حتی اگر…

آری خواهرم در آن چند ساعت تلاشش به من یاد داد که برای زنده ماندن باید جنگید، حتی اگر در حال جان دادن باشی.

در این لحظه، در این بن بست بی انتهای زندگی ام، خاطره‌ی خانه‌ای را نوشتم که شادی از آن عبور نمی‌کرد.

نوشتن تمام شد. بعد از چاپ تمام کاغذ‌ها را پاره کردم چون نمی‌خواستم ردی از آن در خانه بماند. چون سهم این درد نوشتنی نبود و نیست و نخواهد بود. چه دردی باید برایشان نوشت که زیبا باشد‌. اعتیاد مگر زیبا است؟ مگر می‌شود درد هم خواندنی شود؟ مرگ خواهرم را، بی پدر شدنم، نگاه‌های سهمگین مردم…

در آخر هر کس آن مجله را خواند. قشنگی داستان را تحسین کرد.

جایزه پر مخاطب‌ترین مجله هفته هم تعلق گرفت به مجله‌ی مهر و ماه… اما در مجله‌ی هفته‌ی بعد این سوال را مطرح کردم، کسی که این مجله را می‌خواند یک سوال را جواب بدهد:

درد کشیدن با کدام قلم می‌تواند زیبا باشد؟

خانه درباره‌ی ما خبرنامه تماس با ما پیوندها
© مجله‌ی داستانی بیدار.
درباره‌ی ما
خبرنامه
تماس با ما
پیوندها