برندهی سوم نخستین دورهی جشنوارهی داستانی فسون
در میان مه سربی رنگ، قاطرها ساکت و سر به زیر پیش میرفتند. بخار متراکمی از منفذ خیس بینی هاشان بیرون میریخت و در مه گم میشد. چِرق چِرق کَنده شدن چکمهها و سُم قاطرها از گِل و شُل، و «هوف، هوف» بازدم قاطرها و غرش رودخانهای که در عمق درهی ناپیدا جریان داشت، سکوت و وهم را در هم می شکست. نعمت که گاهی پیشاپیش و گاهی در میانهی ستون در رفت و آمد بود، دوباره به تاکید گفت:
«باید تا بهمون نرسیدن زودتر از این جا دورشون کنیم.»
قاطرچیِ پا به سن گذاشتهای که یک سر طناب قاطرها به دوش راستش بود به اعتراض گفت:
«این قاطرها خیلی خسته ان؛ احتیاج به استراحت داشتن. دیشب تا صبح بار کشیدن.»
و به قاطری که جلوش بود «هِی» زد. قاطر نای راه رفتن نداشت.
نعمت خودش را به میانهی ستون و پهلوی قاطرچی پیر رساند و آهسته گفت:
«چارهای نداریم، میر بابو! وقت تنگه!»
قاطرچی پیر سرش را پائین انداخت و غرغر کرد:
«این مسیرِ تنگ و ترش رو من ِدو پا به زحمت میرم، چه برسه به این چارپای بدبخت که بار پشتشه و خسته هم هست!»
نعمت که غر قاطرچی پیر را شنیده بود، دلداریاش داد:
«تو خبره و آموختهی این کاری، میر بابو! بار اول و دومت هم نیست. خواهش می کنم الان نفوس بد نزن.»
قاطری که از عقب ستون میآمد و خالهای درشت و خاکستری زیر سینه و پشتش داشت یک هو پای عقبش سرید و نزدیک بود از لبهی یال بغلتد پائین. از ته صف صدای یکی از قاطرچیها بلند شد که تشر زد. «هی، دست و پا چلفتی، مگه کوری !»
بعد بلند داد زد:
«هووی میربابو! این حیوان لَنگ میزنه؛ باید بارش رو بندازیم زمین. بدجورخسته است.»
***
شیرج کلاه لبه دارش را از سر برداشت دست کشید به سرش و چند لاخ موی جلو را مرتب کرد. بعد خیسی دستش را مالید به شلوار لجنی پاش. با سه چهار قدم بلند خودش را رساند به تختِ نزدیک پنجره، و روی آن نشست. دَر کلبه از نو با جیرجیری خشک روی پاشنه چرخید و زود بسته شد. شیرَج برای لحظهای پرهیب کسی را توی درگاهی تاریک دید. تا چشمهایش به تاریکی کلبه عادت کند، کارکیا کلاه از سر برداشته بود و آبِ سر و ریش انبوهش را توی مشت گرفته بود.
- لعنت به این بارون که ول کن هم نیست. بارون زیادی خُلق آدم رو تنگ می کنه. آدم کفری میشه.
شیرج مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
-بدی این بارون اینه که باد هم قاطی شه. باد مثل شلاق بارون رو میکوبونه تو سر و صورت آدم!
کارکیا هم چنان ساکت توی درگاهی ایستاده بود و کلاهش را توی مشت گرفته بود. دودی سیاه و خاکستری توی هوا معلق ایستاده بود. کارکیا شیرج را که آن طرف کلبه بود، محو و خاکستری میدید.
- خوش اومدی، مرد.
بعد گفت: راه درازی رو زیر این بارون اومدی. حتما سردته. بیا پهلوی بخاری. گرمت میکنه.
کارکیا راه افتاد و رفت به سمت شیرج. شیرج از تخت بلند شد. وقتی با او دست داد کف دستش هنوز خیسِ آب بود. کارکیا پهلوی بخاری جا گرفت و کف دستهای از سرما قرمز شدهاش را روی آن گرفت. شیرج کبریت کشید و به طعنه گفت: «سایه ات خیلی سنگین شده، مرد!»
سیگار بین دو لبش را که روشن کرد، شعله چوب کبریت را با تکان سرانگشت خاموش کرد.
کارکیا از دود سیگار و دود بخاری هیزمی که فضای کلبه را سنگین کرده بود، به سرفه افتاد. در میان سرفههایش از قاب پنجره به بیرون نگاه کرد. آن بیرون، دانههای درشت باران دیوانه وار توی هوا چرخ میخوردند و درهم میلولیدند. دو نفر بارانی پوشِ سیاه قامت به عجله از قاب پنجره گذشتند.
- چای میخوری؟ تازه است. گرمت میکنه.
کارکیا جواب داد: بدم نمیآد.
شیرج آخرین پک را به سیگارش زد و ته ماندهی آن را زیر چکمههایش خاموش کرد. بلند شد، از تاقچهی بالای تخت، از داخل جعبه ای، دو استکان کوچک شیشه ای برداشت. آمد سمت بخاری. از دستهی داغ قوری گرفت و همان طور که چای توی استکان میریخت گفت:
- این روزها مثل سگ شکاری ریختن تو جنگل! انگار بوی گراز تیر خورده به مشام شون رسیده. خبرئیه؟
و دستش را به سمت کارکیا دراز کرد. کارکیا استکان را از دست شیرج گرفت و سر تکان داد.
- نه، هیچ خبری نیست. و نگاهش متوجه سر بزرگ و درشت گرازی شد که به دیوار رو به رو میخ شده بود.
شیرج قوری را دوباره خم کرد روی استکان. زیر چشمی متوجه نگاه کارکیا به سر بزرگ گراز که شد گفت:
- شکم دو تا از سگ هامو سفره کرده بود. سر دسته همهی گرازهای این منطقه بود. خودم شکارش کردم. خیلی جَلَب بود. اون قدر پیاش گشتم تا گیرش آوردم. با پنج تا سگ گذاشتیم پیاش تا توی تنگنا قرار گرفت. سگها از همه طرف دورش کردن و من هم فرصت بهش ندادم. با دولول کارشو ساختم.
نگاه کارکیا به تفنگ دولول خوش ساختی که بغل دست سر بزرگ گراز بود، چرخید.
شیرج یک چای پر رنگ دیگر برای خودش ریخت. قوری چینی گل قرمز را گذاشت روی بخاری و رفت و نشست روی تختش. حرف را عوض کرد.
–این دفعه با دفعات قبل خیلی فرق داره. باید بیشتر هوای مون رو داشته باشی.
از استکان توی دستش یک قلپ چای خورد. زیر چشمی کارکیا را نگاه کرد.
کارکیا همان طور ایستاده ته استکان را توی نعلبکی میچرخاند و انگار به چیزیی فکر میکرد. بعد ابروی راستش را بالا انداخت و پرسید:
- مثلا چه فرقی داره؟
شیرج ته ماندهی چای توی استکان را سرکشید و استکان را گذاشت بغل دستش. پاهای چکمه پوشش را انداخت روی هم و انگشتها را دور کاسهی زانوها درهم قفل کرد. گردن درازش را کمی به جلو کشید و صدایش را پائین آورد.
-فرقش اینه که این دفعه چرب و چیلی تره.
انگار لقمهای درشت و چرب لای انگشتهای دست راستش بود و داشت آن را به کارکیا نشان میداد. تاکید کرد: –خیلی چرب و چیلیتر از قبل.
کارکیا دوباره استکان را توی نعلبکی چرخاند. با بدگمانی به شیرج نگاه می کرد. لبخند به لبهای سیاه شیرج نشست.
-این طور نگاه نکن، مرد. این لقمه تنهایی از گلوی من پائین نمیره. سهم تو محفوظه. خاطر جمع باش.
هنوز از استکانِ توی دست کارکیا بخار بلند بود. کارکیا استکانش را به لب رساند و هورتی کشید.
- این لقمهای که ازش حرف میزنی، چی هست؟
شیرج از تختش بلند شد، به سمت کارکیا آمد. کف دستهایش را روی بخاری گرفت. گفت:
- سرخدار… چوب سرخدار.
***
شیرج، پهلوی آتشی که شعلهی نارنجیاش نصف قدش ارتفاع داشت، ایستاده بود و به بارانی پوشهایی که با اره برقی و تبر به جان درختان سلاخی شده افتاده بودند، نگاه میکرد.
کنار پایش، سگی سیاه روی دو پا نشسته بود و اخم آلود دور و بر را میپائید. سگ ناگهان بلند شد و روی پاهای بلند و کشیدهاش ایستاد. خرخر کرد، بعد پارس کنان به سمتی دوید و در نگاه شیرج گم شد. لحظهای نگذشت که از میان مه و دود، سر و کلهی چند قاطر پیدا شد. سگ به پر و پایشان میپیچید و پارس می کرد.
قاطرچی ها، وقتی که قاطرها به تَل چوبهای روی هم تلنبار شده رسیدند، طناب را از گرُدهی قاطرها باز کردند و الوارها تالاپ و تلوپ به زمین ریختند.
سگ بی خیال قاطرها شد. به جایی در مه خیره شد و دوباره پارس کنان دور شد. شیرج برای سگ سوت زد. یکی از قاطرچیها پای آتش آمد، سر در گوش شیرج گذاشت و به آرامی گفت: «توی راه که میآمدیم روزمان عقب مان بود.»
شیرَج، نگاه شماتت باری به صورتِ از سرما کبود شدهی قاطرچی انداخت و پرسید:
«مطمئنی روزمان بود؟»
قاطر چی سر تکان داد.
«البته ما روی یال بودیم، اونها پائین دره. فاصله مان خیلی بود. ولی مطمئنم پی ما بودند.»
شیرج به آتش خیره شد. بعد تفی رو آن انداخت و به سمت کلبه راه افتاد.
توی کلبه پای بخاری ایستاد. ثانیهای بعد کف پنجره را باز کرد. صدا زد:
«نعمت. اوهوی نعمت. بیا این جا ببینم!»
یکی از مردهای بارانی پوشی که زیر مشمای «بَرَک» ایستاده بود و با دو نفر دیگر گپ میزد، نگاهش کرد. کلاهش را تا زیر گوشها پایین کشید و شلنگ انداز دوید پای پنجره. وقتی رسید شیرج سپردش که حرف قاطرچی را به کارکیا برساند و جواب درست و درمانی بگیرد. خواست پنجره را ببندد، اما دید نعمت آهسته و بی شتاب میرود. دوباره پنجره را باز کرد و تشر زد:
«مگه داری تو شهر قدم میزنی. بدو برو.»
پنجره را بست. نشست روی صندلی، پای بخاری. از جیب اورش سیگاری بیرون کشید و آتش زد. سیگار چهارمش بود که در باز شد و نعمت وارد شد. ایستاده رو به روی شیرج، از قول کارکیا گفت:
«امروز فقط یه گشت معمولی بود. دنبال کسی هم نبودیم.»
و اضافه کرد:
«راستی اقا!»
صدایش را کمی پائین آورد:
«کارکیا گفت حواس تون بیشتر به خودتون باشه. غلط نکنم یکی از این جا به روزمان خبر میرسونه.»
شیرج انگار که یک دفعه روی صندلیای پر از میخ نشسته باشد از جا پرید. سمت پنجره رفت.
«پس این کارکیای پفیوز اون جا چه غلطی میکنه. چرا هرچی میشه به ما نمی گه!»
بعد با سر به آنهایی که آن طرف پنجره مشغول کار بودند، اشاره کرد.
«از وقتی که اون مردک، روزمان، رو دیدند به خودشون شاشیدن.»
صدایش را بالاتر برد، انگار میخواست همهی آنهایی که آن بیرون بودند هم صدایش را بشنوند.
«خاک بر سرهای نون مفت خور!»
نعمت همان طور ایستاده، دستهایش را در هم قفل کرده بود و لای پاهایش گرفته بود. سرش را کمی به جلو خم کرد و با کمی جسارت گفت:
«به نظر من بهتره هرچی زودتر کلک شو بکنیم؟ من خودم حاضرم قال قضیه رو بکنم!»
شیرج همان طور پشت به نعمت پاکت سیگاری از جیبش بیرون آورد. نگاه به آن کرد؛ خالی بود. مچالهاش کرد و برگشت به سمت میخی که چند بارانی و یک کلاه از آن آویزان بود، راه افتاد. از جیب یکی از بارانیها، بسته سیگار نویی بیرون کشید. به سمت صندلی پای بخاری رفت و روی آن نشست. سیگاری بین لب ها گذاشت و با صدایی بم گفت:
«خودم هم بهش فکر کردم!»
کبریت کشید و سیگارش را آتش زد.
«اما الان، توی این موقعیت، وقتش نیست. حالا که گاو رو پوست کَندیم و رسیدیم به دمبش، میترسم همه چی خراب بشه. منتظرن یه لحظه پامون رو کج بذاریم، اونوقت همهی مجوزها مون رو ازمون بگیرن.»
شیرج انگار که چیز تازهای به یادش آمده باشد، پرسید:
«چرا کامیونها هنوز نرسیدن؟ مگه قرار نبود آفتاب نزده این جا باشن؟ الان لنگ ظهره.»
چند پک محکم به سیگارش زد و آن زیر چکمه خاموش کرد.
«تو مگه کار نداری که این جا وایسادی بر و بر به من نگاه میکنی؟»
نعمت گفت:
«آقا نشسته بودیم توی بَرَک داشتیم با قاطرچیها گپ میزدیم. منتظر بودیم کامیونها برسن.»
نعمت لحظهای همان طور ایستاد. بعد برای اینکه خودش را شیرین کرده باشد گفت:
«اقا! کارکیا چنان به خون روزمان تشنه است که نمیخواد یک روز هم سر به تنش باشه.»
خندهای ساختگی به لبها آورد.
«سر قضیهی الوارهای «توسکایی» بدجور زدند به تیپ و تاپ هم. تا چند وقت با هم مثل کارد و خیار بودند. من خبرش رو دارم. روزمان راپورت داده بود که کارکیا دستش تو کاسهی ماست؛ اما چون علیهاش مدرکی نداشته، نتونسته بود کاری از پیش ببره. به خاطر همین قضیه با هم چپ افتادند. حتی روزمان زور زده که کارکیا رو از این جا به جای دیگهای منتقل کنن.»
شیرج روی صندلی یک وری نشست و کف دستهایش را به طرف بخاری گرفت. گفت:
«به جای این وراجیها برو برای بخاری هیزم بیار. بخاری سرد شده.»
نعمت از در بیرون رفت. بعد با یک بغل هیزم خرد شده داخل شد. زانوی چپاش را به کف گذاشت و در بخاری را باز کرد. با چوب نازکی، خاکسترها را جابجا کرد و کندههای کوچکها را داخل گذاشت. شیرج همان طور یک وری نشسته روی صندلی، نعمت را زیر نظر داشت. بخاری کم کم گر گرفت. هرم آتش شلوارش را داغ کرده بود. با کف دست، رانهای داغش را مالید. بلند شد. صندلیاش را از بخاری دور کرد. به نعمت، که میرفت روی تخت نزدیک پنجره بنشیند گفت:
«نشین! برو یه سر و گوشی آب بده ببین کامیونها کجا موندن!»
نعمت که رفت سیگار دیگری آتش زد. یادش به آن روزی افتاد که با روزمان روبه رو شده بودند.
آسمان ِ بالا سرشان، انگار که تنهی پوک درختی قطور به زمین اصابت کند، ترکیده بود.
روزمان پرهی برزنت را پس زده بود و انگشت بر سطح زمخت الوارهای خیسِ باران خورده کشیده بود و انگستانش را گرفته بود زیر بینی عقابی اش. برگشته بود و دوستانه گفته بود.
«وضع رو از اینی که هست خرابتر نکنید! به نفع تونه همین حالا بگید الوارها رو کجا قایم کردین؟»
پنج شش قدم جلوتر رفته بود و درست سینه به سینهی روزمان ایستاده بود. سر و گردنش به اندازه پنج انگشت از او بالاتر بود. خیره شده بود به صورت کوسه و چشمان دو دو زن روزمان. در سفیدی چشمان روزمان رگههای سرخ خون را دیده بود. به او گفته بود:
«بهتر از هر کس دیگهای میدونی که هیچ کجای کار ما غیر قانونی نیست. ما جواز و پروانه بهره برداری داریم. تا ده سال.» و انگشتهای هر دو دستش را جلوی صورتش باز و بسته کرده بود. بعد همان لحظه، از گوشهی چشم به کارکیا نگاه کرده بود. کارکیا، تفنگ حمایل به دوش و لب بسته، با فاصله چپِ روزمان ایستاده بود و بند چرمین تفنگش را محکم توی مشت فشرده بود. انگار مجسمه ای بود تراشیده از چوبِ اَنجیلی؛ سفت و سخت و ساکت. روزمان که از حرفش قانع نشده بود سری تکان داده بود و گفته بود.
«انگار با زبان خوش نمیشه با شماها حرف زد.» بعد به تهدید گفته بود:
«حتی اگه زیر سنگ هم قایم کرده باشین پیداشان میکنم! اون وقته که باید دمب تون رو بذارید روی کول تون و برای همیشه از این جنگل برید بیرون.»
آسمان، مثل تنهی درختی قطور که به زمین اصابت کند، ترکید. بلند شد. پنجره را باز کرد. نعمت را دید که به عجله به سمت کلبه میآید. در باز شد و نعمت در چارچوب ظاهر شد. پشت سرش مه سبک و کم رمقی لابلای درختها ریخته بود. تنهی قهوهای درختان و شبح متحرک آدمها و حیوان ها، پیدا و ناپیدا می شدند.
شیرج از همان پای پنجره پرسید:
«خب؟ چی شد؟»
نعمت که کف دستهایش را بهم میمالید و سرما در صدایش بود گفت:
«اقا کا. کامیونها رو سرِ دو راهی تو. توقیف کردند. «به دستهایش»ها» کرد.
«رانندهها رو هم گرفتن کت بسته بردن.»
شیرج همان طور ایستاده، خشکش زد. دهانش باز شد؛ اما نوتانست چیزیی بگوید. نعمت حالا که انگار کمی گرمش شده بود، ادامه داد:
«اقا! دارن میرن به طرف رودخانه، سر وقت الوارها. اگه نجنبیم، روزمان رسیده بالا سر سرخدارها.»
شیرج انگار به خودش آمده باشد تکانی خورد و صدایش را بالا برد:
«پس تو این جا چه غلطی میکنی؟ چرا آمدی این جا!»
نعمت ترسیده پرسید: «چکار کنم اقا!»
«چند نفر رو بردار برو سمت رودخانه.»
«چشم اقا!. اما اقا، با الوارها چه کار کنیم؟»
«مگه بار اول تونه؟ مثل دفعات قبل، هر چی رو که زورتون رسید بریزید توی آب. چند نفر رو هم بذار پائین رودخانه. هر چی که هم تونستید بار قاطر ها کنید ببرید یه جای امن و مطمئن. از رودخونه دور شون کنید. وای به حالتون اگه الواری به دست روزمان بیفته. یالا برو.»
نعمت پشت کرد که برود. شیرج پرسید: «کارکیا کجاست؟ چند روزه ازش بی خبریم.»
نعمت ایستاد. برگشت و با تردید گفت:
«اقا به گمانم وقتی کامیون رو توقیف میکردن، کارکیا هم همراه روزمان بود. من خودم با ندیدم، اما یکی از قاطرچیها میگفت کارکیا رو اون جا دیده!»
نعمت که بیرون رفت شیرج سیگاری آتش زد و پشت هم به آن پک زد. چند قدم جلو رفت و پای دیوار ایستاد؛ به سر بزرگ و درشت گرازی که به دیوار میخ شده بود، زل زد. گراز با دو دندان نیش بزرگ و چشمان از حدقه بیرون زده نگاهش میکرد. چند وجب آن طرفتر از کلهی گراز تفنگ دولولی به دیوار میخ شده بود؛ دستش را بلند کرد و تفنگ را از دیوار برداشت. قنداق صاف و صیقلیاش را نوازش کرد و پر غیض و تو لبی گفت:
«حالا دیگه وقت شکار گرازه. باید خودی نشون بدی.»
تفنگ را توی مشت فشرد و با قدمهای بلند و تند به سمت در رفت.