نقد این داستان در: نقد داستان «جرات یا حقیقت»
کاوه
شب شده بود، البته از نظر من. چون برای الهام شب همزمان با غروب کردن آفتاب شروع نمیشد. چند ساعت بعد از تاریکی هوا را هم شب نمیدانست. این را برای توجیه کردنِ دیر آماده شدنهایش برای مهمانی رفتنها سرِهم کرده بود. آن شب هم مهمان بودیم. مهمانِ مینا، دختر خالهام. قرار بود بعد از مدتها دور هم جمع شویم. پارسا هم بنا بود بیاید. پارسا دوست و همکلاسی سالهای دانشگاه مینا و الهام بود. این سه نفر از همان اوایل دانشگاه دوستی نزدیکی با هم داشتند. اضافه شدن من به این جمع روزی بود که برای دیدن مینا به دانشگاهشان رفته بودم و آنجا با دوستانش آشنا شدم. ایام گذشت و یک سال پس از بودنم در آن جمع با الهام ازدواج کردم. پس از ازدواجم با الهام مجبور به رفتن از تهران شدیم. رفتنمان برای کار بود و تقریبا اجباری. زندگی تقریبا متوسطی داشتیم در سمنان، اما دائما نگاهی به تهران داشتم برای پیدا کردن کاری درست و حسابی و برگشتن. بعد از سه سال این اتفاق افتاد و ما به تهران برگشتیم. مهمانی آن شبِ مینا هم برای همین برگشتنِ ما بود. مینا و پارسا را همیشه دوست داشتهام اما ترجیحم بر این بود روابطمان محدود بماند و به آن صمیمیت سابق برنگردیم. همیشه نگاهِ سنگین مینا را روی زندگی مشترکم با الهام حس میکردم. به هرحال من به واسطه مینا با الهام آشنا شده بودم و این جنس حسادتهای دخترانه دور از انتظار نبود. از طرفی یاد روزهای اولی میافتم که وارد جمعشان شده بودم و پارسا به شدت با الهام صمیمی بود. آن موقع برایم قابل درک بود دوستی و صمیمیتشان، چون هنوز رابطه خاصی با الهام نداشتم. اما حالا بعد از این چند سالی که گذشته همه چیز فرق میکند. خلاصه که دوست نداشتم به آن صمیمیت سابق برگردیم. چون هم از حسادت مینا میترسیدم هم از صمیمی شدن دوباره الهام و پارسا و غیرتی شدن خودم.
آن شب کمی دیرتر به مهمانی رسیدیم. دلیلش هم آن بود که الهام مثل همیشه دیر حاضر شده بود و نمیخواست بپذیرد که شب شده است. وقتی ما به مهمانی رسیدیم، پارسا هم رسیده بود. برعکس مینا که تغییر خاصی نکرده بود، پارسا انگار که ۱۰ سال بیشتر پیر شده بود. موهایش کم پشت شده بود و لباسهایش خیلی رسمیتر از آن زمانِ آشناییمان بود. فکر کنم دو ساعتی به تعارف و چه خبر و چقدر عوض شدی و این جور حرفهای مسخره گذشت. بقایای همین حرفها هم کشیده شد سر سفره شام. اما هنوز آن شب شروع نشده بود. داستان آن شب از جایی شروع شد که مینا پیشنهاد داد بازی کنیم. طرح این پیشنهاد از طرف مینا برای همه جالب بود چون به یاد ندارم هیچوقت موافق بازی کردن بوده باشد. همیشه به زور میکشاندیمش توی بازی هایمان. حالا مینا پیشنهاد بازی داده بود، آن هم چه بازیای. جرات یا حقیقت!
شروع کرده بودیم به بازیای که همه ما حقیقت را انتخاب میکردیم به جای جرات. چندین دور از هم سوال پرسیده بودیم. از سوالهای مسخره و به قصد خندیدن تا سوالهای به قصد گوشه رینگ انداختن. همه چیز خوب پیش میرفت تا رسید به جایی که الهام باید از من سوالی میپرسید. خودم را آماده کرده بودم که سوالش را هر چه که هست با چاشنی طنز جواب بدهم. پرسید: «جرات یا حقیقت؟»
خندیدم و گفتم: «حقیقت». قیافهاش کمی جدیتر از لحظات قبل شده بود. من را نگاه کرد و پرسید: «چند بار رفتی خواستگاری تو عمرت؟»
از سوالش خیلی جا خوردم اما سعی کردم نگاهم چیزی را لو ندهد. شاید این سوال برای افراد دیگر سوال سادهای باشد و با نگرانی کمتر جوابش را بدهند. اما من نمیتوانستم راستش را بگویم. چون اگر میگفتم دو بار، قطعا الهام در دور بعدی از من میپرسید آن دختر چه کسی بوده؟ و احتمالا در دور بعدترش هم میپرسید هنوز هم دوسش داری یا نه؟ عجب بازی مسخرهای شده بود. بهتر بود از همان اول دروغ بگویم بجای آنکه در سوالات بعدی مجبور به چند بار دروغ گفتن شوم. به جای الهام نگاهی به پارسا انداختم، لبخند مسخرهای زدم و به جای دو بار گفتم یک بار. الهام نیشش باز شد و خودش را به سمت میز وسط خم کرد و گردونه را زد. چرخید و چرخید تا روی نام پارسا ایستاد. حالا من باید از پارسا سوال میپرسیدم. گفتم: «جرات یا…» قبل از آنکه تمام کنم حرفم را گفت: «حقیقت». در دورهای قبل از پارسا پرسیده بودم که عاشق شده یا نه و او گفته بود که عاشق شده. با هدف اینکه یک قدم جلوتر بروم اینبار پرسیدم: «چه سالی عاشق شدی؟»
پارسا
کمی اعصابم به هم ریخته بود از سوال کاوه. واقعا دوست نداشتم به این بازی ادامه دهم. اصلا دوست نداشتم بگویم سال دوم دانشگاه عاشق شدم. عاشق دختری که تا مدتها حتی نمیتوانستم چیزی به او بروز دهم. دختری که وقتی برای بار اول دوست داشتنم را پیشش اعتراف کردم، ادای خجالتیها را درآورد و دستانش را روی صورتش گذاشت و گفت مدتهاست که منتظر همین لحظه بوده. دختری که پس از آن روز، روزی نبود که نگوید دوستم دارد. اما همه اینها چه فایدهای دارد وقتی آن دختر امروز نیست. دختری که خیلی عجیب چرخید. دختری که وقتی از سفر چند ماههام برگشتم دیدم ازدواج کرده است. دختری که دیگر حتی حاضر نشدم از او بپرسم چرا؟ پس آن همه حرف چه؟ فکر کنم جواب سوالم در خودِ سوال است. آن همه حرف، حرف بود. با پرسیدن آن سوال خیلی لحظات از پیش چشمانم گذشت. متفر بودم از آن لحظات. حتی متنفر بودم از آن لحظه که مجبور بودم سوال کاوه را جواب دهم. نمیخواستم بگویم سال دوم دانشگاه. چون با گفتنش همه چیز برایم دوباره تداعی میشد. تصمیم گرفتم به جای سال دوم دانشگاه بگویم سال پنجم دبستان. این گونه اگر در سوالات بعدی چیزی از من پرسیده میشد، خیلی راحت ربطش میدادم به حس بچگانه و عشق کودکی و ازین دست مزخرفات. چه بازی مسخرهای بود. چه پیشنهاد مسخرهای بود از طرف مینا. کاش اصلا دعوت امشبش را نمیپذیرفتم. نمیدانم چرا ولی با رفتن کاوه و الهام از تهران، دوستی من و مینا هم کمرنگ شده بود. این در حالی بود که هیچکس به اندازه مینا نمیتوانست مرا درک کند. من و مینا خیلی جاهای زندگیمان شبیه بود. برای چند ثانیه نفسم را حبس کردم و به جای سال دوم دانشگاه، گفتم: «سال پنجم دبستان». خودم سریع گردونه را چرخاندم تا کسی به سرش نزند و پی قضیه را نگیرد. گردونه چرخید تا روی نام الهام ایستاد. نگاهش کردم. قبل از آنکه چیزی بگویم کمی عبوس گفت: «حقیقت». آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم: «چند بار عاشق شدی؟»
الهام
انتظار شنیدن این سوال را نداشتم. یعنی در اصل انتظار پرسیده شدنش از طرفِ پارسا را نداشتم. سالها بود که می-شناختم اخلاقهایش را. خیلی کم در مورد این چیزها حرف میزد. حتی در چند دور قبلی بازی هم برعکس ما که همهش در مورد عشق و عاشقی میپرسیدیم، او سعی میکرد به سوالی بیحاشیه اکتفا کند و به خیال خودش بگریزد از حاشیه. اما شاید این بار سوال کاوه کمی او را تحت تاثیر قرار داده بود. او همیشه یک نوع محجوبیت خاص داشت. هم در نگاهش هم در حرف زدنش. فکر میکردم خجالتیتر از این حرفها باشد که از من این سوال را بپرسد، آن هم وقتی کنار شوهرم نشستهام. برای چند ثانیه پارسایی دیدم که انگار هرگز او را نشناختهام. من مانده بودم و یک سوال و سه جفت چشمِ منتظر. دو جفت از آن چشمها میدانستند که من دوبار عاشق شده ام. کاوه اما…
چطور میتوانستم بگویم قبل از کاوه هم یک بار عاشق شدهام. آن هم نه عشقی گذرا و قابل چشم پوشیدن. عشقی که هر شب دربارهاش مینوشتم. بعدها که ازدواج کردم تمام آن نوشتهها را دور انداختم و عهد کردم برای همیشه فراموش کنم. من قبل از انتخاب کاوه همه فکرهایم را کرده بودم. عشق اولم نمیتوانست من را به فرجامی برساند. نه تنها من را، بلکه همان عشق را هم به فرجامی نمیرساند. من خیلی فکر کردم. خیلی فکر کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که با کاوه خوشبختتر خواهم بود. آن روزها عذاب وجدان داشتم اما چارهای نبود. کاوه کسی بود که هر روز بیشتر از قبل ثابت میکرد که میتواند من را خوشبخت کند. آن لحظه اما نمیتوانستم بگویم دوبار عاشق شدهام. چون زندگیام را دوست داشتم و نمیخواستم با چنین جواب راستی آن را به تباهی بکشم. همان تباهیای که سالها پیش از آن گریخته بودم. چه بازیِ مسخرهای شده بود. ترجیح دادم مینا و پارسا را نگاه نکنم. به چشمان کاوه نگاه کردم و گفتم یک بار. چند ثانیهای سکوت حاکم بود و هیچکس خم نمیشد برای چرخاندن گردونه. کمی که گذشت مینا گردونه را چرخاند. چرخید تا روی اسم خودش ایستاد. حالا من باید از مینا میپرسیدم. واقعا دوست داشتم بدانم چه هدفی از راه انداختن این بازی داشت. مینا هم آن شب اصلا مینای سابق نبود. بسیار مرموز و کم حرف. گفتم: «مینا جرات یا حقیقت؟» با حالتی مابین خنده و پوزخند گفت: «جراتِ گفتنِ حقیقت». همه داشتیم مینا را نگاه میکردیم. پس از چند ثانیه سکوت مینا ادامه داد: «همون حقیقت بابا، بپرس».
پرسیدم: «چی شد که امشب پیشنهاد دادی جرات یا حقیقت بازی کنیم؟». به محض اینکه پرسیدم پشیمان شدم. نمی-دانم چرا. خیلی گنگ بودم. آن لحظه با خودم گفتم کاش سوال دیگری میپرسیدم. واقعا نمیدانستم جواب مینا چه میتوانست باشد!
مینا
سوالی که الهام از من پرسید فقط سوال خودش نبود. این سوال را به راحتی میتوانستم از چشمان کاوه و پارسا هم بخوانم. زندگی دقیقا به اندازه بازیِ آن شبِ ما مسخره و احمقانه است. اگر مسخره و احمقانه نبود که آدمها دقیقا چند ثانیه بعد از گفتن کلمه حقیقت، بزرگترین دروغ زندگیشان را نمیگفتند. آدمها همین قدر وقیح هستند و البته ترسو. از انتخاب کردن جرات میترسند و ترجیح میدهند بگویند حقیقت. از طرفی اگر سوالی خلاف منافعشان پرسیده شود، دروغ میگویند. به همین راحتی. چه بازی خوبی است این جرات یا حقیقت. همین کاوه که میگوید یک بار بیشتر خواستگاری نرفته است، یک سال قبل از آشنا شدنش با الهام، خواستگار من بود. خواستگاری پیگیر که علی رغم طفره رفتنهای من حاضر نبود حتی صبر کند که درسم را تمام کنم. دروغ بعدی را پارسا گفته بود. دروغگویی شریف و نجیب. حتی در دروغهایش هم میشد بوی نجابت را استشمام کرد. پارسا علی رغم دروغی که گفته بود، سال دوم دانشگاه عاشقِ الهام شده بود. اولین بار و قبل از الهام خودِ من از رفتارهایش بو برده بودم. چیزی نگذشت که آنها وارد رابطهای شدند که من صمیمانه از آن خوشحال بودم. پارسا و الهام انگار ساخته شده بودند برای هم. البته نه به خاطر اشتراکهای رفتاریشان، صرفا به خاطر اینکه پارسا پسری بود صبور و خیلی دیر عصبانی میشد. همین باعث شده بود که من هرگز فکرش را هم نکنم که روزی ممکن است رابطهشان به مشکل بخورد. نمیدانم پارسا آن دروغ را با چه هدفی گفته بود. شاید برای آنکه در سوالهای بعدی، عشقش به الهام برای کاوه رو نشود. عجیب نبود که اینگونه فکر کنم که برای پارسا خیلی مهم بود که زندگی الهام و کاوه از هم نپاشد. فرضیه دوم آن بود که پارسا برای حفظ غرورش پیش من و الهام، به کلی دوست نداشته باشد یادآوری آن عشق سوزناکش را. اما این فرضیه خیلی ضعیف بود. چون پارسا بیشتر به فکر دیگران بود تا خودش.
دروغ الهام اما، روی دو دروغ قبلی را سفید کرد. وقتی آن گونه وقیحانه گفت فقط یک بار عاشق شده و با نگاهش به همه فهماند که آن یک نفر کاوه بوده، تمام ثانیههای ابراز احساسش به پارسا از پیش چشمانم میگذشت. آنجا دیگر اوج دروغهایی بود که امکان شنیدنش وجود داشت. آنجا پایان بندی بازیِ مسخرهای بود که من راه انداخته بودم. الهام پس از آنکه پارسا برای ادامه درمان برادرش مجبور شد به انگلیس سفر کند، رفته رفته صمیمیتش با کاوه بیشتر شد. دقیقا پیش چشمان من. آن روزها دعواهای زیادی با الهام داشتم. نه به خاطر کاوه. چون الهام اصلا خبر نداشت که کاوه روزی خواستگار من بوده. دعواهای من به خاطر پارسا بود. کسی که آن طرف دنیا فکر می-کرد کسی منتظر برگشتنش است. پارسا که برگشت بحران عجیبی در زندگیاش آغاز شد، درست مثل من. اما حتی حاضر نبود از الهام بپرسد که چرا؟ او اهل انتقام نبود. حتی به یاد دارم یک داد و بیداد حسابی هم راه ننداخت. نه اینکه نخواهد، نمیتوانست. یادم هست که فقط یک بار و آن هم به اصرار الهام همدیگر را دیدند و از آن پس دیگر هرگز پیِ قضیه را نگرفتند. البته همه چیز برای پارسا نابود شده بود، چه فرقی میکرد پیِ قضیه را بگیرد یا نه؟ چند وقتی بعد از آن همه چالش الهام و کاوه از تهران رفتند و ارتباط جمع چهارنفره ما هم تمام شد. فقط گاهی کاوه و الهام را میدیدم که به دیدار خالهام میآمدند. به اسم حقیقت چه دروغهایی که نگفتند. به چشمان الهام نگاه کردم، سپس نگاهم را از روی صورتهای کاوه و پارسا گذراندم و گفتم: «میخواستم ببینم کی جرات گفتن حقیقت رو داره!»
خم شدم، پاکت سیگارم را از روی میز برداشتم و با گامهای بلند رفتم به سمت بالکن. در را باز کردم و رفتم روی بالکن. سیگارم را بدون آنکه روشن کنم گذاشتم گوشه لبم. فندکم را فراموش کرده بودم بیاورم، اما دوست نداشتم دوباره به داخل برگردم. کمی احساس سرما کردم. تازه یادم افتاد که لباس گرمی هم نپوشیدهام برای آمدن به بالکن. با لرزی بر تن و سیگاری خاموش خیره شدم به ماشینهایی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند. عجیب تعمیم پذیر بود داستان جمع چهارنفره ما به کل آدم ها. در این جمع چهار نفره من و پارسا قربانی بودیم. دقیقا همان دو نفری که با احساس کسی بازی نکرده بودند. حتی بعد از این همه سال هم قربانی مانده بودیم، ناکام و شاید گوشهگیر. بازی خورده و گنگ. آدمهای ضعیفی که نه میتوانند گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند و نه میتوانند از دیگران بابت بدی کردنهایشان انتقام بگیرند. انتقام نگرفتن در یک صورت میتواند حال آدم را خوب کند و آن هم حالتی است که طرف مقابلت را ببخشی. من و به احتمال زیاد پارسا، نمیتوانستیم ببخشیم. از طرفی انتقام هم نمی-توانستیم بگیریم. شاید تعلیق کنونی روزگارمان به همین برمیگردد. صدای بوق ماشینها روی اعصابم میرفت. این تنها بدی بالکن بود. مطمئنم بیرون از این آپارتمان کوچک پر است از آدمهایی به سیاق کاوه و الهام که دارند زندگیشان را میکنند، بدون آنکه بدانند چه گندی به زندگی امثال ماها زدهاند. دلم میسوزد. بیشتر از همیشه. اول برای خودم، بعد برای پارسا. برای خودم که چرا نمیتوانم مثل الهام اینقدر وقیح باشم و برای پارسا که چرا نمی-تواند مثل کاوه احساس و عشق و همهی این مزخرفات را به سخره بگیرد و زندگیاش را بکند. از پشت سرم صدای در آمد. نگاهی انداختم، پارسا بود. کاپشن آورده بود. بدون آنکه حرفی بین ما رد و بدل شود کاپشن را از او گرفتم و پوشیدم. سیگارم را از روی لب برداشتم. پارسا گفت: «هیچوقت تو سیگار کشیدن حرفهای نمیشی». دستش را سمتم دراز کرد. فندکم را از روی میز آورده بود. برعکسِ من پارسا همیشه دقیق بود. پارسا شروع کرد به شمردن ماشینهای پشت چراغ قرمز. مکث کرد و شماردنش را متوقف کرد. به من نگاهی انداخت و گفت: «داستان جدیدت به کجا رسیده؟» صدای ماشینها بدجوری روی اعصابم راه میرفت. نگاهش کردم و گفتم: «خیلی وقته تموم شده، فقط موندم چجوری آخرشو بنویسم».
پارسا: آخرش؟
مینا: آره، جایی که من و تو…
پارسا: جایی که من و تو چی؟
مینا: جایی که من و تو تصمیم گرفتیم همدیگرو دوست داشته باشیم و با هم ازدواج کنیم.
پارسا: خب ببین قرار نیست که همیشه دوست داشتن و عشق یکباره و بی اختیار اتفاق بیفته. گاهی آدما تصمیم میگیرن با اختیار خودشون کسی رو انتخاب کنن و دوسش داشته باشن.
پارسا ادامه داد به شمردن ماشین ها. چند تایی دیگر شمرد اما چراغ سبز شد و ماشینها راه افتادند. پرسیدم: «تو چرا وقتی میای رو بالکن شروع میکنی به شمردن ماشینها؟»
گفت: «برای اینکه حواسم پرت بشه و صدای ماشینها نره رو اعصابم».
پارسا سرش را پایین انداخت و پس از مکثی طولانی گفت: «کم کم بیا تو. الآن هاس که مهمونا برسن».
گفتم: «نترس، الهام و کاوه هیچوقت سر وقت نمیرسن. از نظر الهام هنوز سرشبه. این اخلاقاشو یادت که نرفته؟»
پارسا اول ساکت ماند، مثل همیشه. سپس نگاهم کرد و گفت: «من میرم تو. به تو هم پیشنهاد میکنم تو داستانت نخوای مثل آخر فیلما سیگارتو روشن کنی و یه کام عمیق بگیری. کلیشه شده!». پاهایش را روی زمین کشید و داخل رفت.
سیگارم را گوشه لب گذاشتم، روشنش کردم و کامی عمیق گرفتم.
شروع کردم به شمردن ماشینهایی که دوباره چراغ برایشان قرمز شده بود.