چشمانم را باز میکنم. ساعت روی دیوار ۹:۳۰ را نشان میدهد. خیلی خوشحالم. از وقتی که دیدمش، همین طور بوده جمعهها خوشحالتر از روزهای دیگر هستم. برای اینکه چند ساعتی بیشتر میتوانم او را ببینم. قبل از دیدن او، جمعهها هم مثل روزهای دیگر بود. شاید هم کمی بدتر. اما حالا یک روز استثنایی است. و امروز خوشحالتر از روزهای دیگر هستم. دست آخر بعد از کلی کلانجار رفتن با خودم حرف دلم را گفتم. دقیقا یادم نیست اولین باری که دیدمش کی بود، اما مدت زیادی طول کشید تا بتوانم بگویم که دوستش دارم. همکاران من در اداره مدام به من توصیه میکنند که ازلاک تنهایی خودم بیرون بیایم و فکری به حال خودم بکنم. حتی بعضی از آنها به خیال خودشان میخواهند برای من آستین بالا بزنند. اما بی خبر از آن هستند که من کسی را برای خودم دارم و دیگر تنها نیستم.
تمام صبح تا بعد از ظهر را به انتظار او گذراندم. تنها ایرادی که میتوان از جمعه گرفت این است که ثانیهها و دقیقههایش به کندی پیش میروند و گویی ساعتها در روزهای جمعه با مکانیسم دیگری کار میکنند. کاش زودتر شب فرا میرسید. دیگر تحمل گذر ثانیهها هم دشوار به نظر میرسد.
از خواب بیدار میشوم. ساعت ۶:۳۰ است. هر شب وقتی میبینمش میخواهم که کمی زودتر بیاد. اما او کمی بد قول است و هر بار دیرتر از بار قبل میآید. از رختخواب بیرون میآیم و همه کارهایم را با عجله انجام میدهم تا مبادا دیر به اداره برسم. چند وقتی است که صبحها با عجله کارهایم را انجام میدهم تا مثل قبل که ساعت ۶ از خواب بیدار میشدم به موقع سر کار بروم.
فکر اینکه دوباره باید مثل همیشه لبخند زورکی تحویل همکارانم بدهم حالم را بد میکند. وقتی از دور من را میبینند شروع میکنند به پچ پچ کردن، مطمئنم که راجع به من حرف میزنند. نزدیکتر که میشوم دیگر پچ پچ نمیکنند و هر دو با هم لبخند تحویل من میدهند و شروع میکنند به سر تکان دادن. لبخندی که برای من از صد تا فحش هم بدتر است. من هم متقابلا فحش تحویلشان میدهم.
از اداره که بیرون میآیم یک نفس راحت میکشم. از اینکه مجبور نیستم تمام روز را آنجا باشم خوشحالم. جایی که همه لحظه به لحظه رنگ عوض میکنند. از دیدن این همه آدمهای رنگا رنگ خسته شدهام. خوشحالم از اینکه دوباره وقت دیدار تنها کسی که در دنیای من یک رنگ است نزدیک شده است. کسی که مثل آب زلال و مثل شیشه شفاف است. مردم همه یک جورهایی به شیشه میمانند ولی بس که حواسشان به خودشان نیست و یادشان میرود خودشان را پاک کنند کم کم کدر میشوند و شفافیت شان از بین میرود.
چشمانم را باز میکنم. دلم نمیخواهد از جایم بلند شوم. دیشب اصلا شب خوبی نبود. گفت که زیاد به او دل نبندم. گفت شاید دیگر نتواند به دیدنم بیاید. خیلی اصرار کردم ولی نگفت که چرا این حرفا را میزند.
گفتم: بهت دل بستم. بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
گفت: با من یا بی من زندگی ادامه داره.
گفتم: اگه بخوای ترکم کنی خودمو میکشم.
گفت: اگه راحتت میکنه حتما این کارو بکن.
گفتم: اگه میدونستم که گفتن دوست دارم باعث میشه از من دور بشی هیچوقت نمیگفتم دوست دارم.
و او هیچ نگفت.
در اداره همه فهمیده اند که من حالم خوب نیست. به کسی فحش تحویل نمیدهم. حواسم سرجایش نیست همه کارها را خراب میکنم. مدام نگاهم به ساعت است اما انگار این عقربههای لعنتی هم سر ناسازگاری دارند. دیگر نمیتوانم این جای لعنتی را تحمل کنم. میزنم بیرون.
مینشینم درست روبروی ساعت دیواری اتاقم و زل میزنم به ساعت و ثانیه به ثانیه وقت میگذرانم تا شب برسد بلکه بتوانم دوباره ببینمش. گفته بود شاید دیگر نتواند به دیدنم بیاید اما من باورم نمیشود که دیگر او را نمیبینم. آنقدر مهربان هست که نخواهد دل من را بشکند اصلا مگر او راه و روش شکستن را هم میداند. آنقدر بی قرارم که متوجه نشدم چند بار طول و عرض اتاق رو بی هدف طی کردم. هوا تاریک شده و شب از راه رسیده، اما خبری از او نیست. کز میکنم کنج اتاق و منتظر مینشینم. از وقت آمدنش گذشته اما من هنوز بیدارم. خواب به چشمانم نمیآید. روی تخت دراز میکشم و همچنان انتظار میکشم. چشمانم سنگین شده اند و دیگر نمیتوانم باز نگهشان دارم.
غلتی میزنم. نور خورشید از لای پرده اتاق درست توی چشمانم میتابد. دلم نمیخواهد چشمانم را باز کنم. دلم میخواهد هنوز خواب باشم و دوس ندارم باور کنم که او را ندیدهام و روز تازهای از راه رسیده است. دوباره روی تخت غلت میزنم و به آفتاب پشت میکنم. به هر زحمتی شده چشم چپم را باز میکنم. مثل برق از جا میپرم. ساعت ۷ است و من هنوز در خانهام. تنها کاری که فرصت میکنم انجام بدهم پوشیدن لباسهایم است. برای لحظهای او از یادم بیرون میرود و فقط به فکر پیدا کردن جوراب هایم هستم. دست آخر هم بدون جوراب از خانه خارج میشوم.
کفش هایم پاهایم را اذیت میکنند. به سختی راه میروم. به این فکر میکنم که دیشب چرا نیامد. چند وقت گذشته این اولین باری بود که نیامد. لحظهای گوشهای میایستم کفش را از پای راستم بیرون میآورم تمام جیب هایم را زیر و رو میکنم و یک دستمال کاغذی رنگ در رفته و چند تکه شده پیدا میکنم و آن را جوری پشت پایم میگذارم که کفش کمتر پایم را اذیت کند. به خودم امیدواری میدهم که امشب حتما میآید.
ساعت اداری تمام شده و من همچنان پشت میز کارم نشستهام. این اولین باری است که دلم نمیخواهد از اینجا بیرون بروم. میترسم. میترسم از این که شب برسد و او نیاید. آبدارچی اداره جلوی در اتاق ایستاده و با تعجب من را نگاه میکند. میپرسد مشکلی پیش آمده است. من فقط نگاهش میکنم. بعد یک نگاه به ساعت روی میز میاندازم و از جایم بلند میشوم.
بی هدف توی خیابانهای شهر قدم میزنم. از یک خیابان به خیابن دیگر. از کوچهای به کوچهای دیگر. احساس میکنم کل شهر از تکاپو ایستادند و همه خیره به من نگاه میکنند. همه جا مردم در گوش هم پچ پچ میکنند و من را به هم نشان میدهند. من بی تفاوت به مکان و زمان به راه خود میروم. تنها وقتی توپ فوتبال بچههای یک کوچه به پشت سرم میخورد به خودم میآیم و متوجه گذر زمان میشوم. خودم را به اولین خیابان میرسانم و سوار اولین ماشین عبوری میشوم.
پای تلفن مینشینم و خیره به دکمههای تلفن نگاه میکنم. شمارهام را به او داده بودم. خودکار نداشت شماره را یاداشت کند، حفظش کرد. گفت که نمیتواند تلفن بزند اما برای دلخوشی من شماره را حفظ کرد. میدانم که زنگ نمیزند، اما دلم نمیخواهد از پیش تلفن بلند شوم شاید حس این که اینجا به او نزدیکتر هستم مانع دل کندنم از تلفن میشود. آنقدر همانجا مینشینم که چشمانم سنگین میشوند دیگر به زحمت میتوانم شمارههای روی تلفن را از هم تشخیص بدهم.
از خواب که بیدار میشوم چشمانم پر اشک است. ساعت ۷:۳۰ را گذشته و من عجلهای برای رفتن به سر کار ندارم. دیشب هم نیامد. خیلی از دستش ناراحتم اما نه نمیتوانم از اون دلگیر باشم. نکند اتفاقی برایش افتاده باشد. حتما یک دلیل قانع کننده برای نیامدنش هست. ازدور دختری به سمت من میآید. یک شاخه گلی در دست دارد. خودش است. رویا. قدم هایم را تندتر بر میدارم تا زودتر به او برسم. بی تفاوت از کنار من رد میشود. صدایش میزنم «رویا رویا». اما او بر نمیگردد. چقدر شبیه رویای من بود.
امروز روز هفدهمی است که ساعت ۹:۳۰ از خواب بیدار میشوم. کم کم همه روزها برایم جمعه شده اند با این تفاوت که دیگر رویا به خوابم نمیآید. هفده روزاست که سر کار نمیروم. هفده روز است که تا میتوانم چشمانم را روی هم میگذارم و میخوابم تا شاید دوباره رویا به خوابم بیاد. کنج اتاق نشستهام که یاد حرف رویا میافتم «با من یا بی من زندگی ادامه داره».