ستودهشده در نخستین دورهی جشنوارهی داستانی فسون
پای ماکسکتهای ممّدسوخته که وسط بیاید، اینترناش و وایت که جای خود دارد، دیگر ماکجنگی و بادماغ و بیدماغ هم فرقی نمیکند، همهشان باید بروند کُلِه. آدم شاگرد کامیون هم که بخواهد بشود، فقط شاگرد ممّدسوخته. خوراکش بار ترافیکی است و خلاص. بارترافیکی هم که گیرش نیفتد، سنگین میزند و هرجا که نمیخواهد باشد. شلّاقکشَش میکند و دِ برو که رفتی. انگار این آدم اصلاً لرز توی گُردهاش نیست و ترس نمیشناسد.
چیزی به پَسین نمانده و نصف دیزیها هنوز روی اجاق ردیف هستند. اوقات جعفرآقا بفهمینفهمی تلخ است و اصلاً سرِ پِلِنگ نیست. انگار امروز نفتکشها و کانتینربَرها سر هیژدهچرخههاشان را دادهاند به بیابان و زدهاند به خاکی که از صبح تا حالا قهوهخانه شده کَفهی لوت. البته ماکسکتهای ممّدسوخته و بار عجیبغریبش که جلو قهوهخانه باشد خودش قیامتی است. همین حالا هم تنهایی نصف سَبَخی جلو قهوهخانه را پر کرده است.
«یه دیزیِ کامل، راست دوتا دیزی هم آبگوشتِ خالی. بیدَنگودونه، بیکنجه.»
جعفرآقا میگوید همیشه همینطور بوده. یک دیزی برای شاگردش، دوتا پیالهی آبگوشت خالی هم برای خودش. یکبار هم از ممّدسوخته شنیده که گفته راننده کوه و کمر، باید ناشتاییاش را تنهایی بخورد، ناهارش را با رفیقش، شامش را با دشمنش.
دستمالیزدی را انداخته دور گردنش و دارد با ملاقه سَرَک دیزیها را میگیرد تا اَزَکدُزکشان کند و دوتا پیاله آبگوشت ممّدسوخته را ساز بیاورد. دارم استکانها را آب میکشم که خِشّهی ترمز کشدار و بلندی میپیچد توی قهوهخانه. سر که میگردانم، میبینم جیپ استوار توی دولاخ خودش ترمز میکشد.
«اَی تو روحت، سگمَصّب! همی یکیو کم داشتیم فقط!»
ملاقه را میاندازد توی سینی سماور، دستمالیزدی را از ذور گردن درازش میکشد و مچاله میکند توی مُشتش.
«عدل یه استکان آب جوش ببند به هر کدومش تا برگردم»
سینی دیزی و آبگوشتهای ممّدسوخته را برمیدارد تا راه بیفتد، ولی دوباره رو میگرداند طرف من و پوزهی تورهایاش را با غیظ میجنباند: «بپا ریقریقکشون نکنی بچّه!»
برای خودش میگوید! یک استکان آب به کجای دیزیها میرسد! درجا بخار میشود و میرود هوا، بعد میخواهد یقه آدم را بگیرد که «هوشت کجاس؟ مگه نگفتم یه استکان آب ببند به هر کدومش؟». حالا هرچه میخواهی قسمآیه بیاور برایش که بستهام، مگر به خوردش میرود. لابد خودش هم میداند که اگر بگوید یکی، من دوتا را میبندم، که میگوید یکی.
راست دوتا بلکه هم سهتا استکان کمرباریک آب جوش میبندم به ناف هر کدام از دیزیها و زود بقیّه استکاننعلبکیها را آب میکشم و میروم ببینم چه خبر است.
استوار دارد میغرّد که: «فردا که دوتا دهنهاش رُمبید و ریخت پایین، گریبون من گیره. منم که باید جواب پس بدم»
پل هیفدهدهنهی بعدِ پاسگاه را میگوید. حسابی آتشی است و عرق از چپوچارش رُو کرده است. ممّدسوخته تهِ پیالهی آبگوشتش را بالا میآورد، بعد دستش میرود کنار زانویش و همانطور که دارد بیرون را نگاه میکند، روی تخت، پیِ پاکت سیگارش میگردد. زیر زانو پیدایش میکند و بدون اینکه به استوار تعارف بیندازد، یکی میگذارد گوشه لبش و کبریت میکشد و میگیراندش:
«سرجمع، سیوشیش تُن. خودش و بارش با هم.»
بعد دود سیگارش را اُریب میدهد بالا و میگوید: «بارنومه و جوازش هم پیش راهپاککنها هس.»
انگار نه انگار.
انگار نه انگار که استوار سرخرِ ناهارش شده و آمده تا احوالش را گهمرغی کند. یک پایش را دراز میکند، سرش را تکیه میدهد به دیوار و یک کام سینهپرکن دیگر از سیگارش میگیرد. استوار یک صندلی را از جلو میز کناردستش برمیگرداند و همانجا زیر پنکهی سقفی پهن میشود رویش.
«شاگردت کجاس؟»
ممّدسوخته با سر به پسرکی که روی سینی جلویش خیمه زده اشاره میکند. بگویینگویی میشناسمش. اسمش شوقی است. حرف استوار را که میشنود لقمه توی گلویش خشک میشود. از روی کاسهی آبگوشت ناگاه سر بلند میکند و چشمهایش ستاره میشود توی چشمهای استوار.
جعفرآقا خودش رفته و یک استکان چای ریخته و آورده. لابد میخواسته تویش تف بیندازد که خودش رفته، وگرنه من که ایستاده بودم، چرا من را نفرستاد. چای را میگذارد جلو استوار و با پشت دست خردهنانهای روی میز را پس میریزد. استوار چشم میگرداند، به استکان چای نگاه میکند و بعد، سری بالا میاندازد که: «خر تب میکنه تو این گرما!»
انگار بقیّه حرفش را لازم نمیبیند که باز چشم میگرداند طرف ممّدسوخته: «اینو نمیگم. اون یکیو میگم. . ، جمال!؟»
خیال شوقی راحت میشود و دوباره دست میکند توی کاسهاش و کاچهاش شروع میکند به جنبیدن و جویدن. ممّدسوخته کام سوم را میکشد توی چال سینه و سیگار را به نیمه میرساند. بعد بیحوصله لبی برمیگرداند و حرفش را با دود سیگار میبافد و میریزد بیرون: «سه ماهه که زده پشت اسبش و رفته»
«کجا؟»
«گورستون! چه میدونم!»
«اسمش از بالا سیاهه شده»
ممّدسوخته همانطور که جای سوختگی روی گردنش را میخاراند، با چشمهای نیمهباز طعنخند میکند: «از بالا؟!»
جعفرآقا شیشهی پپسی به دست وامیگردد. در شیشه باز است و قدّ یک بند انگشت رویش کف نشسته. شیشه را میگذارد جلو استوار و میپرسد: «اسم کی!؟»
«شاگرد دیروز تو و امروز ممّدآقا»
وقتی میگوید ممّدآقا، شست برمیگرداند طرف ممّدسوخته و یک ابرو را بالا میاندازد. بعد شیشه پپسی را برمیدارد و یکنفس بالا میرود. به دستهای جعفرآقا که پشت سرش قلّاب شدهاند نگاه میکنم. به نظرم میرسد دهانهی شیشه روی شستس حلقه انداخته است.
استوار شیشهی خالی را میگذارد روی میز و آروغ میزند. بعد دستی میبرد زیر خیسیِ فانسخه، کمی جابهجایش میکند و میگوید: «شنُفتهام اینطرفا میپلکه!»
جعفرآقا نمیگذارد حرف از دهان استوار در بیاید. دستمالش را میتکاند و زود میگوید: «اینطرفا!. غلط میکنه!»
صدایش از همیشه کلفتتر است. استوار نگاهی به من میاندازد. چشمهای تیزش نگاه آدم را رم میدهد. مصلحتی چشم میگردانم طرف جاده. از گوشه چشم میبینم که گردن میکشد طرف پستو و میگوید: «سرباز فراری بودنش به کنار، حالا دیگه عارض و عاصی هم تراشیده برای خودش.»
بیاختیار چشمم میرود طرف دوچرخه. مجسّمه سگ ماکی که جمال بسته بالای فرمانش پناهِ ستون صُفّه قرار گرفته و از اینجا دیده نمیشود.
«هِرکولِسه! پدرجدّ سهتفنگههاس. نه مثِای چرخهای فِکسّنی حالائه که. لاشهش میارزه به اسباببازیهای امروز!»
«چند؟»
«کسی حرف پول زد!؟ میخوام همیطوری بدم به خودت، سی دهنقُرصی و مرام مردونهات»
بعد دست میکشد روی مجسمه ماک بالای فرمان و برقش میاندازد: «بیس سالِ تموم جلو کاپوت ماکسکتهای ممّدسوخته شراع کشیده و سینهی جَعدهها رو پاره کرده. کم اَلکی نیس که. اونیکی رو که از خلیج براش آوردند، این رُو واز کرد و داد به من، اگرنه صد سال دیگه هم دستش میزد!؟»
از دوچرخه چشم برمیدارم. ممّدسوخته هم انگار که ردّ نگاه من را دنبال کرده باشد، مستقیم دارد به دوچرخه نگاه میکند. بعد، طولی نمیکشد که سر میگرداند و چشم میدوزد به چشمهام. استوار دوباره به حرف میآید:
«همین یکی هم مشمولوظیفه میزنه»
شوقی را میگوید. پای راستش را میگرداند روی آنیکی و دستش را میچپاند زیر گِتر پاچهاش و شروع میکند به بالبال کردن آن. شوقی اینبار لقمهاش را به زور فرو میدهد و خودش را جمع و جور میکند.
«گوارای وجود نازنین!»
جعفرآقا چشم از شیشه پپسی برمیدارد و همانطور که دارد دستمال یزدی را توی دستش تا میزند، میگوید: «گمون نکنم سرکار استوار. جون به جونش کنی هیفده کمتر هس که بیشتر نیس»
استوار دستش را از زیر گتر پاچهاش بیرون میکشد، پا عوض میکند و میرود سراغ آنیکی: «خط سیبیل پشت لبش که حکم دیگهای میکنه. خویش و قومته؟»
نطق جعفرآقا کور میشود: «کدوم خویش و قوم بابا!»
شیشهی خالی پپسی را برمیدارد، زیرش را خشک میکند و مثل سگ چِخشده وامیگردد و هیکل موشمردهاش را میکشد توی پستو. نمیدانم استوار وقت داخل آمدن دوچرخه را دیده یا نه. حتم دارم که ماک جلویش را میشناسد و میداند که دوچرخهی جمال است. باید به بهانهای بیرون بروم و کار دوچرخه را بسازم. باید تا نفهمیده بروم و یک جایی سر به نیستش کنم.
بیاختیار نگاهم دوباره کشیده میشود طرف دوچرخه. لابد حالا جمال دارد با «ایژ» سیاهش یکجایی تاختوتاز میکند و مارس میدهد.
«میخوام همهی جادههای ایران رُو با همین موتور بگردم… بلکه هم همهی دنیا رُو.»
«تنهایی!؟»
با تردید نگاهم میکند و بعد، چشمکی میاندازد.
کارش تمام شده بود. ایستاده و دستهایش را زده بود به کمر و داشت به «ایژ» چهاراگزوزه یراقبستهاش نگاه میکرد. هرچند اگزوزها دکوری بودند، امّا همینکه در دوپهلوی موتورسیکلت دوتا دوتا روی هم نشسته و برق میزدند موتور را خیلی قشنگ کرده بودند. یک ماهی بیشتر طول کشید تا توی باربند خانهی ما توانست جمعش کند.
«فضولباشیهای محلّهی ما چوق تو لونهی مورچه هم میکنند، ولی سر کورهپزخونه رُو دیگه ذهنشون نمیبره. برا همینم میخوام بیارمش اینجا خونهی شما بسازمش. به عقل جن هم نمیرسه»
صدبار رفت و آمد و مجبور شد میلدنده و جاپاییها را تغییر دهد تا بتواند اگزوزها را روی هم جور بیاورد و به تنهی ایژ محکمشان کند. باک و گوشوارهی کُمکفنرها را هم باز کرد و مثل دربغلها و گلگیرها رنگ کورهای مشکی خواباند و جابهجایشان یراق استیل و آبکاریشده بست. اعجوبهای شد برای خودش موتورسیکلت!
«جمال! میخوای این ماکه رُو هم بازش کنیم، ببندیمش سر گِلگیرش، یا بالای فرمونش؟»
«آدم وقتی چیزی رو بخشید دیگه واپس نمیگیره. چرخ رو با ماکش بهت دادهام، نه بیماک»
«ولی به گمونم اگه بشینه رو قاب گلگیر این، مرگ ندارهها»
«مبارک خودت باشه. من میرم یکی دیگه برای خودم میجورم. جاش رُو بلدم»
دوباره میخندم و میگویم: «تنهایی؟!»
میخندد و میفهمد که از سر و سرّش بیخبر نیستم: «اَی نمکبهحروم!»
با خرناسهی نفتکشی که پیچ جاده را کمربُر میکند و آنطرف سَبَخی میخکوب میشود به خودم میآیم. بخار داغی که از اگزوزش بیرون میزند و بالا میرود، دارد موج میاندازد روی شکلهای دور و وَرش. به نظر میرسد آسفالت جاده هم زیر هُرم داغیاش دارد پیچ و تاب میخورد و جان میکَند.
«سر راه دخترِ یکی دراومده که با شاه هم شوربا نمیخوره»
این کلام استوار مدام توی کاسهی سرم ونگ میزند. نمیدانم چه وقت این را گفت، امّا انگار حرفش هنوز دارد با باد پنکه سقفی توی هوای قهوهخانه تاب میخورد و مثل دود توی زاویهها و سوکها لمبر میاندازد. صفحه گرامافون بیوقفه میگردد و میخواند.
*هرچه عاقل مثل خود دیوونه دیووونه… *
چشمهای دختری که استوار دارد ازش حرف میزند پیش نظرم شعر و ترانه میشوند و با رِنگ صفحه جان میگیرند. دوبار دیدهامش. یکبار توی بازار، وقتی جمال فکر نمیکرد که آنجا هستم و میبینمش، و دخترک ناغافل جلو رفت و از او پرسید: «ترک موتورسیکلتت برا یهنفر دیگه هم جا داری؟»و نشستند و لابهلای ماشینها قِیقاج کشیدند و رفتند، یکبار هم وقتی که توی خیابان پشت بیمارستان صحرایی فرمان توی دستهای خودش بود و تنهایی داشت موتور را میبُرد. باد تنش را توی آن لباس وال سیاه قالب گرفته و با موتور یکی کرده بود. انگار خودش هم تکّهای از موتورسیکلت بود و البته که درستترین تکّهاش.
«چه تکّهای!»
و دهانم بیشتر باز ماند وقتی دیدم آن دختر تَرکهای نازک میتواند معکوس بکِشد، موتور را یله کند، بخواباند و بولوار را گِرد کند و با معکوس بعدی آن را از زمین جاکن کند و مثل باد توی پیچ خیابان گم شود.
و بعد از همهی اینها باز چشمهای سیاه و شبگونش هستند که در خیالم با آواز گرامافون میخوانند و میخندند. دوباره سر میگردانم و به خودم میآیم.
ممّدسوخته از جایش بلند شده و دارد به طرف در میرود. نزدیک در که میرسد میایستد و پیراهنش را از تن میکَند. روی آن بازویی که من از اینجا میبینم دختر سیاهچشمی موهایش را روی شانههایش رها کرده و بالای آن، انگار عرقچین سفید به پوست قهوهای و آفتابسوختهاش جوش خورده است. شوقی هم سینی را کنار میزند و از جایش بلند میشود تا دنبالش راه بیفتد که استوار چشم میدراند: «کجا؟»
پا سُست میکند و لرز لرز جواب میدهد: «دستبهآب جناب سروان»
«لازم نکرده. بتمرگ سر جات!»
شوقی وامیخورد و همانجا لبهی تخت مینشیند. دست استوار میرود برای پارچ آب سردی که نمیدانم کِی جعفرآقا آورده و جلویش گذاشته. باز هم من را جار نزده و خودش رفته و آورده. شاید هم اینبار دیگر ندا داده و من توی بحر خودم بودهام و نفهمیدهام. پارچ حسابی عرق کرده و قطرات آب دارند روی دیوارهاش سر میخورند و شُرّه میکنند. استوار آن را هم یکجا بالا میرود و بعد با پشت دست، سبیل پاچهبُزیاش را پاک میکند.
*عقرب زلف کجت با قمر قرینه… *
صفحه هنوز میگردد و رِنگش نگاه آن چشمهای بازیگوش را یکسره میریزد توی هوا. بوی خوبی میآید. لابد بوی موهای شبقرنگش است که روی شانههایش حلقه شده بود. چشمهای سیاه و اندام باریک و ظریفش دوباره پیش چشمم جان میگیرند. لبهای غنچهایاش در میان چانهی خوشتراش و گونههای برجستهاش میجنبند. حرفها به هم بافته میشود و تاب میخورد. از این سر تا آن سر.
*تا قمر در عقربه حال ما چنینه… کجا؟… کیهکیه در میزنه، من دلم میلرزه… بیخود!. لازم نکرده!. درو بالای در میزنه، من دلم میلرزه… حکم کرده هرجا گیرش آوردند کَلَبچهقَپونیش کنن… ناموس مردم… با شاه هم شوربا نمیخوره… کیهکیه… *
راست میگوید استوار. این یکی را راست میگوید. پدرش با شاه هم شوربا نمیخورد و همکاسه نمیشود، چون لابد خودش شاه است. اگر شاه هم نباشد، دخترش که دختر شاه پریان است. وقتی دخترش دختر شاه پریان باشد، پس حُکماً خودش هم شاه است.
*من دلم میلرزه… درو بالای در میزنه، من دلم میلرزه… *
دلم میلرزد. تا دیر نشده باید به بهانهای بیرون بروم و دوچرخه را غلاف کنم. خیلی میترسم. اگر شست استوار آگاه شود چه؟ آنوقت حسابی میکشدم زیر اخیه و شک ندارم که تا مُقُرم نیاورد و برایم پاپوشی ندوزد دستبردار نیست.
یواشیواش به طرف در میروم. از پشت شیشه ممّدسوخته را میبینم که کنار دوچرخه میایستد، پیراهنش را روی فرمان دوچرخه میاندازد و از زیر فرمان گره نرمی به آن میاندازد. ماک میرود زیر پیراهن و من نفس توی سینهام سبک میشود.
«دَمش گرم!»
… دیگر پُر شدهام از چشمهای دختر شاه پریان. سر که میگردانم میبینم استوار شوقی را سینه انداخته و دارد میآید. کنار میکشم تا رد شوند. بعد، وامیگردم و روی یک صندلی مینشینم تا ممّدسوخته برگردد. باد پنکه سقفی پس گردنم را قلقلک میدهد. چند دقیقه بعد، قدم که روی صُفّه میگذارد از جایم بلند میشوم و روی چارچوب در به او میرسم. دلم میخواهد هرچه زودتر دختر شاه پریان خودم را داشته باشم. سینهام را پر از نفس میکنم و میپرسم:
«شاگرد نمیخوای؟»