سارا از دیشب کاملا توجیه شده بود که باید خوب غذا بخورد، استراحت کافی داشته باشد و مهمتر از همه آنکه برای حفظ آرامش، مقداری از وقت روزانه اش را با کارهای معنوی دلخواهش سپری کند. با این حال امروز صبح که بیدار شد، امیر بی سر و صدا رفته بود و اثری هم از خوردن صبحانه بروی میز آشپزخانه به چشم نمیخورد. سعی کرد خونسرد باشد و در حالی که به صورت مهتابی رنگش در آینه دستشویی لبخند میزد، دندانهایش رامسواک زد و موهای بلند و مجعد قرمزرنگش را به آرامی شانه کرد. بعد به آشپزخانه برگشت و صبحانه مفصلی خورد. ظرفها را که شست با مادرش در شهرستان تماس گرفت و به او اطمینان داد که حالش از همیشه بهتر است و با دخترشش سالهاش که برای گذراندن یک ماه از تعطیلات تابستان او را به مادر بزرگش سپرده بود، حرف زد و قربان صدقه اش رفت. گوشی تلفن را تازه گذاشته بود که خواهر بزرگترش سودابه زنگ زد تا به او تاکید کند چون دیشب تا دیر وقت مطب دکتر بودند باید امروز را فقط استراحت کند و اصلا فکرش را مشغول امور آشپزی نکند چون او تا دو ساعت دیگر ناهار را برایش میفرستد.
سودابه که تلفن را قطع کرد سارا به عادت هر روزه شماره تلفن امیر را گرفت ولی قبل از آخرین عدد انگار که چیزی یادش آمده باشد آهی کشید وگوشی را گذاشت. به اتاق خواب برگشت تا استراحت کند ولی با دیدن نور طلایی رنگ آفتاب که از شیشههای بالکن عبور میکرد و روتختی ساتن گلبهی رنگش را به ملایمت گرم میکرد تغییر عقیده داد. در بالکن را باز کرد و روی صندلی راحتی نشست که گلدانهای شمعدانی احاطهاش کرده بودند و بعد در حالی که چشمانش را میبست خودش را به گرمای ملایم اشعههای مستقیم آفتاب سپرد.
دست راستش را بروی سینههایش کشید. به طور انکار ناپذیری برجستهتر شده بودند، همان طور دستش را پایینتر برد و روی شکمش درست بالاتر از ناف نگه داشت. از نوازش خودش احساس لذت کرد. این لذت واقعی بود ولی ناگهان انگار کسی دلش را چنگ زده باشد آه بلندی کشید. کاش همه چیز همینقدر معمولی بود.
چارهای نداشت باید وانمود میکرد که اوضاع روبراه و عالی است. در تمام این مدت چقدر وانمود کردن به حالتی غیر از واقعیت، برای او گذشت زمان را سخت و و طولانی کرده بود.
آرزو کرد کاش امیرهم میتوانست وانمود کند همه چیز عادی است. مثل گرمای نور آفتاب که اینقدر عادی و دلپذیر تناش را گرم میکرد و مثل سرمای نور مهتاب وقتی که دیشب از لای پرده اتاق خواب به فرورفتگی جای هیکل امیر بروی تخت میتابید که ترجیح داده بود از نیمه شب کنار سارا نخوابد.
سارا چراغ را روشن نکرد. از اتاق خواب بیرون آمد و امیر را دید که مثل شفیره یک پروانه غول پیکر در تاریکی پتوی قهوهای رنگ را کامل دور خودش پیچیده و روی زمین کنار آشپزخانه خوابیده است.
سارا دستش را زیر پتو برد و وموهای همسرش را نوازش کرد. امیرپتو را به کناری زد، ولی چشمهایش را باز نکرد.
«سارا برو بخواب! مشکلی نیست من همین جا راحت ترم»
«راحت نیستی! دروغ گفتن رو هم بلد نیستی امیر! تو از من منتنفری! حس چندش آوری داری وقتی که به من نگاه میکنی یا کنارمن میخوابی»
امیر پتو را از دست سارا کشید وبه پهلو غلتید.
سارا دستش را به پهلویش گرفت و به سختی بلند شد و به سمت اتاق خواب برگشت وبدون اینکه به سمت امیر بچرخد گفت
«من حواسم هست امیر جان! از سه روز پیش که حرکت اون بچه رو زیر پوست شکم من حس کردی از قبل خیلی سردتر شدی! متوجه هستی که داری مدام به من احساس یک آدم گناهکار بودن رو میدی»
امیر بلند شد و نشست.
«گناهکار بودن یانبودن مساله من و تو نیست! حالا هم لطفا بس کن و برو تو اتاق خواب»
سارا از بالکن بیرون آمد و به اتاق خواب برگشت. آفتاب بدن و صورتش را حسابی گرم کرده بود. سعی کرد سر خودش را گرم کند هنوز وقت زیادی تا ظهر باقی مانده بود.
بچه دختر بود و سودابه گفته بود که اسمش را مریم خواهند گذاشت. سارا عود روشن کرد و از کتابخانه کتاب قدیمی وکوچکی را بیرون کشید، روی جلد کتاب، مرد لاغر اندام و برهنهای با تن سپید و خون آلود به صلیب کشیده شده بود و دو زن در کنار و جلوی پایش با قیافههای اندوهگین به رنج کشیدن او چشم دوخته بودند. سارا لبخند زد. چقدر هر سه نفر شبیه خودش صورتهای رنگ پریده ای داشتند. روی تخت نشست و از جایی که مدادش را بعنوان نشانه گذاشته بود، شروع به خواندن کرد
**«به آواز بلند صدا زده گفت، تو در میان زنان مبارک هستی و مبارک است ثمره رحم تو. **
سپس مریم گفت: جان من خداوند را تمجید میکند، روح من به رهاننده من بوجد آمد. زیرا بر حقارت کنیز خود نظر افکند.»
دراز کشید و کتاب را روی سینهاش گذاشت. تمرکز نداشت. چرا امیراینطور رفتار کرده بود؟ برای هر دو آنها تصمیم سختی بود ولی مگر غیر از این بود که به هر حال رضایتش را به سارا اعلام کرده بود! همان بعد از ظهر جمعهای که روی مبلهای پذیرایی نشسته و بارش اولین برف زمستان را از پنجره تماشا میکردند . برای چهارمین بار در مدت یک ماه سارا برای امیراز خواهرش گفته بود، از اینکه سه بار سقط جنین ناخواسته چقدر رنجورش کرده و زندگیش تا چه اندازه پر از استرس و اندوه شده است. ازاینکه شوهر خواهرش مهرداد چقدر شیفته و دیوانه بچه دار شدن است.
امیرگفته بود«نه راضی نیستم» و او باز اصرار کرده بود که هنوز سالم وجوان است و لذت میبرد که بتواند به سودابه کمک کند و باز گفته بود دوست دارد کار ارزشمندی برای خواهر دلشکستهاش انجام دهد و اینکه او بچه سودابه و مهرداد را باردار شود، چقدر بهتر از آن است که رحم زنی را که نمیشناسند با مبلغی گزاف اجاره کنند در حالی که احتمال این هست که آن زن غریبه به بچه عشق نداشته باشد و به خاطر پول اینکار را انجام بدهد. امیر که در سکوت طولانی مدت و عمیقی فرو رفت و دیگر برف نمیبارید، سارا اشک ریزان بلند شد
به طرف همسرش رفت و سرش را روی زانوهای او گذاشت. وقتی امیر با دست گرمش شروع به نوازش موهایش کرد با شادمانی فهمید که رضایت او را برای بارداری گرفته است.
سارا همانطور که کتاب را میخواند خوابش برد. ظهر با صدای زنگ در بیدار شد و فکرکرد که حتما راننده آژانس است که غذای سودابه را آورده است.
بلند شد و از پنجره کوچه را نگاه کرد. مهرداد را دید که با ظرف غذا پشت در ایستاده است. با تعجب به خودش گفت «چرا امروز سرکار نرفته؟» و بدون اینکه حرفی بزند دکمه آیفون را فشار داد. مهرداد بالا آمد و زنگ آپارتمان را زد . سارا در را باز کرد.
«سلام سارا خانم!»
«سلام چطوری! سودابه خوبه؟ بیا داخل!»
و دستهایش را دراز کرد تا قابلمه را بگیرد که مهرداد دستش را پس کشید.
«اصلا و ابدا سارا جان! این ظرف توی این وضعیت برای شما سنگینه! خودم میارمش تا آشپزخونه»
سارا همان طور که پشت سر مهرداد وارد آشپزخانه میشد یادش افتاد که امیر هم وقتی که سروناز را باردار بود همین طور لوساش میکرد. احساس ناخوشایندی از مقایسهای که کرده بود قلبش را چنگ زد.
از یخچال پارچ شربت آلبالو را بیرون آورد.
«بیا بشین سارا! من الان چیزی نمیخورم! خودت رو اذیت نکن من باید زود برم»
نگاه عمیق مهرداد دستپاچهاش کرد. همیشه مهربانی مهرداد را نسبت به خودش حس کرده بود ولی این جور نگاه کردن برایش تازگی داشت. مهرداد لیوان شربت را با یک نفس سر کشید و همانطور که با پشت دست لبهایش را پاک میکرد گفت
«امیر چطوره؟ خیلی وقته خبری ازش ندارم»
«امیر هم خوبه مثل همیشه سرش شلوغ هست دیگه»
«خب ماشالله کار و بارش هم سکه است! یعنی میدونی سارا! امیر همه جوره خدا خیلی دوستش داشته! بیشتر از همه هم به خاطر داشتن تو هست که مرد خوشبختی هست»
سارا حس کرد خون با سرعت زیر پوست صورتش حرکت میکند.
مهرداد همانطور که انگشتش را بروی لبه لیوان میکشید و به لیوان خیره شده بود ادامه داد.
«میدونی سارا! من هم خیلی خوشبختم! برای بچهام احساس امنیت میکنم، خوشحالم که اون توی وجود زن مهربانی مثل تو داره رشد میکنه. زیبا، دوست داشتنی، فروتن و البته پاک»
مهرداد سوئیچ ماشین را برداشت و بلند شد.
«مواظب خودت باش سارا! فقط به خاطر بچه نیست. به همون اندازه به خاطر سلامت خودت هم هست که تاکید میکنم. اصلا هر کاری داشتی فقط به خودم بگو… »
بعد مکث کرد و با صدای آهستهای پرسید
«بچه خیلی تکون میخوره؟»
سارا دستش را روی شکمش گذاشت
«آره، اتفاقا از وقتی تو اینجا نشستی و حرف میزنی مدام داره لگد میزنه»
مهرداد بی اختیار به سمت سارا آمد و جلوی او دوزانو نشست
«جان من به فداش! شاید هیچ وقت توی زندگی فرصت نکنم. سارا میشه فقط یک بار… همین یک بارحرکتش رو بفهمم؟»
سارا نمیدانست باید چه بگوید. چشمهای مهرداد حالت التماس داشت. با انگشت به سمت راست شکمش اشاره کرد
«اینجا! الان اینجاست!»
***
مهرداد دستش را همان جایی گذاشت که سارا اشاره کرده بود. در تمام آن دو دقیقهای که سارا چشمانش را بسته بود بچه دو بار زیر دست پدرش تکان خورد. مهرداد سرش را جلو آورد و جایی که دخترش لگد زده بود را بوسید، بعد بلند شد و با دستهایش سر سارا را گرفت و پیشانیاش را بوسید و بدون آنکه یک کلمه حرف بزند و یا به سارا نگاه کند به سرعت چرخید و از آپارتمان خارج شد.
قلب سارا به شدت میتپید. به خوبی میدانست که این اتفاقی نیست که بتواند برای امیرتعریف کند.
بیشتر از چند قاشق غذا نخورد، دوباره به اتاق خواب برگشت و روی تخت دراز کشید و کتابش را برداشت، حواسش را نمیتوانست متمرکز کند بعضی جملهها را چند بار خواند. وقتی که بالاخره توانست یک فصل از کتاب را تمام کند صدای چرخیدن کلید قفل در ورودی آمد. امیر از همان دم در بلند سلام کرد. به اتاق خواب که رسید مستقیم به چشمهای سارا نگاه کرد.
«اون قابلمه روی میز مال کیه؟»
«سودابه درست کرده و برای ما فرستاده. چی شد امروز زود برگشتی؟ ناهار خوردی؟»
«که اینطور… حوصله نداشتم. یه چیزهایی خوردم. الان اشتها ندارم»
کتش را درآورد، روی تخت دراز کشید و کتاب را از کنار سارا برداشت.
«این کتاب منه! زمان دانشجویی از استادم گرفتم و دیگه بهش پس ندادم.»
سارا دلش آشوب شد. حوصله این حرفهای روزمره را نداشت. از اعماق قلبش آرزو کرد که امیر حرف را به موضوع خودشان بکشاند.
«لابد به خاطر حرف سودابه رفتی و اون فصلهایی که راجع به مریم هست رو داری میخونی؟ میدونستی که خیلی جاهای کتاب رو حفظم»
سارا سرش را به نشانه تائید تکان داد. برایش هیچ تعجبی نداشت. از همان دوران آشناییاش با امیر به معلومات زیاد او احساس حسادت شیرینی داشت. اوائل ازدواجشان همیشه وسط توضیحات امیر با انگشت به پیشانی او میزد و به شوخی میگفت که چطور ممکن است این همه اطلاعات و قدرت استدلال در این حجم کوچک جا شده باشد.
امیرکتاب را ورق زد.
انجیل ِفیلیپ، آیهٔ ۵۵ (ارباب، مریم مجدلیه را از همهٔ دیگر پیروانش بیشتر دوست داشت) «در واقع عیسی مریم را دوست داشت چون بصیرت پیدا کرده بود»
«ببین سارا! از داستان این مریم مجدلیه چند تا فیلم ساختن. من ندیدم ولی داستانش رو خوندم. چطور ممکنه یکی اینقدر ایمانش قوی باشه؟؟ به نظرمن چون نجات دهندهاش اون رو دوست داشته باعث شده که مریم هم به باورهای اون ایمان قوی پیدا کنه»
«چرا که نه! وقتی از دوست داشتنی بودنت اطمینان پیدا میکنی، به کاری که میخوای انجام بدی هم باور عمیق پیدا میکنی»
«مثل من که تو رو دوست دارم سارا! باور کن باندازه یک ذره هم ناراحتی تو رو نمیتونم تحمل کنم. بابت دیشب معذرت میخوام!»
«ولی کارهای تو من رو بیشتر رنج میده! اگه من رو دوست داشتی به من حق میدادی که دوست داشته باشم یه کار مهم توی این دنیا انجام بدم حتی اگه یه مدت اذیت بشم»
امیرمکث کرد و به سقف خیره شد.
«مشکل اینه که این دنیا بی رحمتر از اون هست که اجازه بده خیلی از کارها بدون پیچیدگی، روال عادی خودش رو بره. سارا تو زن خیلی خوبی هستی، با بقیه فرق داری و الان هم خیلی وقاحت آمیزه که بعنوان شوهرت این حرف رو بزنم ولی بعضی وقتها پیش میاد که به مردهای دیگه حق میدم که تو رو دوست داشته باشن و این من رو به شدت عصبی میکنه»
سارا اشاره کرد که بحث شام تمام شود. امیراز جایش بلند شد و نشست.
«من میرم دوش بگیرم»
اشکهای سارا گرم و غلتان از چشمهایش سرازیر شدند.
ماههای آخر را سارا بدون هیچ مشکل خاص جسمانی سپری کرد. مریم بزرگ و بزرگتر شد. سودابه پایان هر ماه از خودش و سارا در ژستها و لباس های یکسان عکس میگرفت. مهرداد عکسها را میدید و لبخند میزد. سارا هرگر جرات نشان دادن عکسها را به امیر پیدا نکرد. سارا به دیدن نگاههای مهربان و ذوق زده مهرداد عادت کرده بود و امیر در همه در آغوش کشیدن از نوازش شکم برجسته همسرش اجتناب میکرد.
ماه آخر شکم سارا خیلی بزرگ شد. مریم از پدرش جثه بزرگش را به ارث برده بود و سارا با جثه ظریفش قادر نبود بچه را طبیعی به دنیا بیاورد. دکتر مجبور به سزارین شد. سارا وقتی نوزاد خواهرش را دید و به حالت چشمها و انگشتها و رنگ پوستش نگاه کرد اثری از خودش ندید. دختر کاملا به پدر و مادر حقیقیاش شباهت داشت و بعد به ادراک عمیقی دست یافت «این بچه هیچ گاه به او تعلق نداشته و نخواهد داشت.»
با این حال نفس راحتی کشید. وظیفهاش را به خوبی انجام داده بود. وقتی بدون بچه به خانه بازگشتند امیرکنار سارا دراز کشید و مدتی طولانی در سکوت نوازشش کرد و بعد ناگهان پیراهن همسرش را بالا زد و جای بخیههای شکمش را بوسید.