ستودهشده در نخستین دورهی جشنوارهی داستانی فسون
چشمت که به او میافتاد، قبل از هرچیزِ دیگری دستهای درازش را میدیدی. دستهایی که بهطورِ عجیبی شُلووِل بود. وقتی بیکار و بلاتکلیف میایستاد، نمیدانست دقیقاً باید با آنها چهکار کند و هروقت عصبانی میشد، اوّل بیهوا میچرخیدند و بعد کجوکوله و بدقواره کنارِ تنش خشکشان میزد.
بهترین حالت دستهایش وقتهایی بود که راه میرفت. همینطور که قدم برمیداشت، آرام و آسوده کنارِ رانهایش به حرکت درمیآمدند و دیگر خیلی توی ذوق نمیزدند. اینطور وقتها بود که خیال میکردی بیخیالترین موجود روی زمین دارد به نقطهی نامعلومی میرود.
پشتِ سرش پَخ بود. هروقت موهایش را میتراشید، گوشهای قرمز و پُفآلودش مثلِ دستههای قابلمه از بغلِ سرش بیرون میزد. کم پیش میآمد که با کسی حرف بزند. بزرگتر که شدیم، تنهایی و انزوایش بهمرور بهصورتِ قلمرویی درآمده بود که کسی جرأت نمیکرد به آن پا بگذارد.
خانهیشان توی آخرین کوچهی خاکیِ زیرِدیوارِقلعه بود و بعد از آن دیگر هیچ خانهای نبود و بیابانی شروع میشد پُر از بوتههای خشکِ گَزنه و خارشُتر که به سرِ هر کدامشان تکهپلاستیکِِ ولگردِ آفتابخوردهای چسبیده بود.
پدرش کارگرِ شبکارِ کارگاه الکلِ صنعتی بود. سهخواهرِ کوچکتر از خودش داشت که مادربزرگش نگهشان میداشت. مادرش چندسال پیش خودش را وسطِ حیاط آتش زده بود. درست سهروز بعد از اینکه به حیدرآباد آمده بودند. از کجا؟ خدا میداند. هیچ کسوکار و فامیلی نداشتند. پدرش تمامِ روز خواب بود و فقط دمِغروب برای خریدنِ سیگار تا بقّالی نورالله میآمد و از همان راه میرفت کارگاه. آنها که توی کارگاهِ الکل کار میکردند میگفتند اسمش پرویز است. همین. کسی بیشتر از این چیزی نمیدانست.
سوّم راهنمایی را که تمام کردیم، دیگر مدرسه نیامد. دوسالی معلوم نبود کجاست و چه میکند. وقتی برگشت، یکدست لباسِ درجهداری نیروی انتظامی پوشیده بود. دستهایش دیگر شُلوول و بیترکیب نبود. حتّی حالتِ صاف و پخِ پشتِ سرش هم بفهمینفهمی قُلمبه شده بود. شاید هم طوری پشتِ سرش را اصلاح کرده بود که دیگر توی چشم نمیزد. تنها چیزی که هنوز مثل آن وقتها بود و هیچ تغییری نکرده بود، تنهایی و انزوای قدیمیاش بود. انگار آن تنهایی را با خودش همه جا برده و تابداده و دوباره برگردانده بود.
روزِ پنجم، سرِ تنها چهارراهِ چراغدارِ شهر ایستاد. بعدازظهرِ همانروز، مشتِ ناجوری خوابانده بود پشتِ گردنِ موتورسواری که با گوسفندِ توی خورجینش چراغ را رد کرده بود. انگشتهای بزرگ و استخوانیاش مثلِ رشتههای لای ستونهای سیمانی تویهمگِره شده و روی گردنِ موتورسوار پایین آمده بود. موتور، مثل زنبوری که سرگیجه گرفته باشد، دوسهبار دورِ خودش چرخیده و وسط چهارراه وارفته بود. گوسفند، توی خونِ موتورسوار قلت زده بود و یکهو ترسناک و بدهیبت سَرکرده بود توی پیادهرو. ملّت از ترس گریخته بودند توی مغازهها. موتورسوار پنجهفته توی کُما بود و بالاخره بههوش آمد.
جمال ششماهی به زندان افتاد و بعد از آزادی به پاسگاهِ دورافتادهای پَرت شد. سهسال بعد که به حیدرآباد برگشت، بیشترِ موهایش سفید شده بود. سفیدِ بدرنگی که به خاکستری پشمِ میشهای پیر میزد. حتّی تهِ ابروهایش هم سفید و خالی شده بود و چشمهایش بیرنگتر از همیشه، هیچکس و هیچجا را نگاه نمیکرد.
نمیدانم مردم از کجا سردرآورده بودند که دوروز بعد از اینکه به آن پاسگاهِ دورافتاده تبعید شده بود، اشتباهی از اتاقکِ پُست بازرسی به یک ماهیگیر شلیک کرده و به سهسال زندان محکوم شده بود.
چندروزی از آمدنش میگذشت که بلوچها کلاشینکفهای چهلهزارتومانی آوردند حیدرآباد. مختارو و نجیم بار را تحویل گرفته بودند. به ساعت نکشید که هر کس پولی در بساط داشت، کِلاشی پیچیده بود توی گلیم، گونی، رختخوابپیچ و یا لای اُورکت و به خانه میبُرد.
دوسهروز بعد، جمال کلاشِ یکی از پسرهای نورالله را خرید. عصرِ همانروز زد به بیشههای تنگِفیروز. دمدمههای صبحِ، گرازِ نرِ بزرگی را انداخته بود. دهنِ گراز را با کارد پاره کرده و دوتا دندانِ درازِ سفید با خودش آورده بود. هنوز کسی توی حیدرآباد گُراز نمیخورد. حتّی تکوتوکی که خودشان میگفتند یکموقعی برای بادِ گردن و سردیِ دستوپایشان خوردهاند، طالب نبودند.
چند روز بعد، دوسهتا ارمنی از شیراز آمدند پیِ جمال. گفته بودند که حاضرند بالای هر لاشه کلی پول بدهند. از آن به بعد، ارمنیها هر سهچهار روز یکبار میآمدند و لاشهی گرازی را که جمال روی قاطر میآورد و جایی پایینِ دامنهی کوه قایم میکرد، میبردند. کاروبارِ جمال سکّه شد. کمکم بعضی از جوانها به صرافت افتادند که بروند دنبالِ گراززدن. میرفتند و دستِخالی برمیگشتند. گرازی توی بیشهها نمانده بود و اگر مانده بود هم آنقدر چشمترسیده شده بود که به این راحتیها به تیررسِ تازهکارها نمیآمد. جمال هیچکس را با خودش نمیبُرد. میگفت: «بیشتر از یکی که شدیم، باد بومون رو برمیداره میبره میزنه به دماغِ گلّه. اونوقت دیگه به گَردشون هم نمیرسیم».
یکشب، دوتا از جوانها که از صبحِ زود رفته بودند دنبالِ چیدنِ ریواس، برنگشتند. کسوکارشان رفتند درِ خانهی جمال ببینند خبری از آنها دارد یا نه. خانه نبود. خواهرهایش گفته بودند که از دیروز هنوز برنگشته.
چندنفر آدمِ کاربلد زدند به کوه. نصفِشب آسمان غرید و رگبارِ بیدادی باریدن گرفت. مردمِ آبادی جمع شدند پاییندستِ دامنه و آتش گیراندند. مردها نصفهسیگارهای نمکشیده و وارفتهیشان را تندتند دود میکردند و تابِ نشستن نداشتند. زنها گُلّهگُلّه چسبیده بودند بههم و بیحرف مچاله شده بودند توی شَمدهایی که رویِ سرشان کشیده بودند.
خروسخوان بود که نورِ چراغقوهها از دور پیدا شد. قاطرِ سفیدِ جمال، جلوی قافله میآمد. چیزی بارَش بود و از دور سیاهی میزد. دوجوان، عقبِ قافله میآمدند و جمال، همراهشان نبود. مردها نا نداشتند. سرهایشان را انداخته بودند پایین و تندتند پلک میزدند. انگار که رشتههای تیزِ باران فروبرود توی مُژههایشان. جمال را که خواستند از قاطر پیاده کنند، خونابهی بدرنگی از زیرِ شکمِ قاطر شُره کرد روی زمین و غرقِ گلولای شد. زنها را پس زدند که تنِ پارهپارهاش را نبینند.
توی تشییع جنازهاش تا نفس داشتیم سینه زدیم. حجّتِ مؤمنی هی خواند: «ای بیبرادر زینب، . .» و ما هی جواب دادیم «اسیرِ کافر زینب. .» و سینه زدیم. هرچه میرزا داد میزد که «خانهخرابها میّت را ببرید طرفِ قبر!»، فرمان نمیبردیم. موج برمیداشتیم عقب و میچرخیدیم و نمیگذاشتیم تابوت پایین بیاید. میدانستیم خیلی زود دلمان برای جمال تنگ میشود. میخواستیم تا جایی که میشد سنگینی تنِ نترسش روی شانههایمان بماند. میخواستیم یکجوری به او بگوییم که همه میدانیم وقتی خرس افتاده بود روی سینهاش و تفنگش پرتشدهبود پایین صخرهها، مثلِ پهلوانها دستهایش را قفل کرده بود دورِ گردنِ جانور و فریاد زده بود: «فرار کنین بچّهها!».