امین در پارک در حال قدم زدن بود. با اینکه تابش خورشید، صبح تابستانی گرمی را نوید میداد اما انبوه درختان، هوای دل انگیزی را ایجاد کرده بود. پارک مملو از رهگذران و مردمی بود که برای شروع روزشان آماده میشدند. زنها و مردانی که در حال ورزش بودند، پسرهای نوجوانی که با زیرانداز و لوازم تفریحشان به دنبال جایی برای نشستن میگشتند، زوجهایی که بعضی شاد و عاشق و بعضی غمگین و دلخور روی نیمکتها نشسته و به جادوی عشق و مصاحبت دل خوش کرده بودند، دخترها و پسرهای تنهایی که غرق در دنیای خودشان در حال قدم زدن بودند. برای امین روز خاصی بود و حالش از بقیهی روزها و شاید دیگرانی که در این پارک حضور داشتند بهتر بود، عشق و نشاطی وصف نشدنی در دلش حس میکرد و بی اندازه بی قرار و هیجان زده بود.
صدای پیام گوشیاش به صدا درآمد: “تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم، ببخشید عزیزم. خودت که میدونی دیر رسیدن بهتر از خوشگل نرسیدنه!”
امین لبخندی زد و جواب داد: “میدونم خانومم، توهمیشه خوشگلی. اشکال نداره عزیزم، منتظرتم. “
شادی در حال سشوار کشیدن موهایش بود، نگاهی به ساعتش انداخت، هنوز آماده نبود، میدانست تا الانش هم کلی امین را منتظر گذاشته است. آرایش ملیحی کرد و مانتو زیتونیاش را با شلوار سفیدی سِت کرد، شال و صندل زرشکیاش را برداشت، رژ لب قرمزی زد و با عجله به آژانس سرکوچه زنگ زد… در راه شادی دل توی دلش نبود، هر از چند گاهی آینه کوچکش را از کیفش در میآورد و نگاهی می انداخت، دلش میخاست به چشم امین زیباترین باشد.
نیم ساعت بعد شادی از راه رسید، مانتو سبز زیتونی رنگِ زیبایی به تن کرده و لاکِ هم رنگی به ناخنهایش زده و صندل قرمز رنگی به پا کرده بود، موهای مشکی براقاش را از شالش بیرون ریخته بود و خط چشم مشکی و ماتیک قرمزی که کشیده بود به چهرهاش زیبایی مسحورکنندهای داده بود.
امین با دیدن شادی دستپاچه شده و قلبش به هیجان آمده بود، چند ثانیهای بی حرکت به شادی نگاه میکرد. شادی از دور برای امین دست تکان داد و امین به سمتش حرکت کرد.
وقتی به هم رسیدند به چشمهای هم نگاه کردند شادی برای اینکه مطمئن شود که زحماتش نتیجه داشته و توانسته دلِ امین را به دست آورد و از نگاهش خواستنی بودن و زیبایی را بخواند و امین برای اینکه عشق و رضایت را درون چشم های شادی بخواند و جرات پیدا کند که دستش را بگیرد و گونهاش را ببوسد.
امین و شادی دست در دست هم بی توجه به اطراف و فارغ از دنیا در پارک قدم می زنند و راجع به همه چیز و هیچ چیز با عشق حرف میزنند و میشود عشق و رضایت را در نگاههایی که به هم میبخشند، خواند. آن دو به آرامی کنار یکدیگر راه می روند و در دل آرزو میکنند که کاش دنیا در این لحظه متوقف شود و این مسیر سرسبز تا ابد ادامه پیدا کند.
امین و شادی شانه به شانه و دست در دست هم روی نیمکتی که زیر درخت بزرگی واقع شده، نشستهاند و تنها چیزی که گرمتر از این صبح دلنشین تابستانی ست دلهای آنهاست که به وجود هم و عشقی که دارند گرم است. رو به روی شان دریاچهی پارک قرار دارد و بعد از آن آسایشگاه جانبازان شیمیایی.
عشق، این واضحترین و ناشناختهترین احساسِ آدمی، آن دو را سرخوش و بی خیال کرده است. آنها فقط روی یک نیمکت در گوشهی پارک، پشتِ آسایشگاه جانبازان ننشستهاند، آنها بر ابرهای خیال و آسمان عشق در حال پرواز و سیر کردن اند. و اصلا متوجه صداها و رفت و آمدهای مردم در اطرافشان نیستند. از همه چیز با همدیگر صحبت میکنند. از گذشتهها و خاطرات زیبایشان، از اولین باری که امین در شهربازیِ پارک، دست شادی را که روی چرخ و فلک از ترس چشمانش را بسته بود، گرفت، تا شبهایی که با هم در اینجا قدم زدند. از رویاهایشان می گفتند، از درسشان که دو سالِ دیگر تمام میشود، از خانهای که شادی می خواهد همهی دیوارها و وسایلش سفید باشد و از آیندهای که میخواهند با عشق و امید برای همدیگر بسازند. غرق در خاطرات و رویاهایشان هستند و تنها چیزی که آنها را به آن لحظه بر میگرداند خندههای گاه و بی گاهیست که از یادآوری لحظههای خوششان سر میدهند.
یک ساعتی میشود که شادی و امین روی نیمکت نشسته اند. شادی از امین میپرسد برای ناهار جای خاصی را مدنظر دارد؟ امین چندجا را پیشنهاد میدهد. شادی ناگهان در دلش احساس دلشوره میکند، حس میکند قرار است اتفاقی بیافتد، با نگرانی از امین میخواهد زودتر بروند. اما امین که سرش را روی شانهی شادی گذاشته و به آب دریاچه نگاه میکند و به رویای با هم بودنشان میاندیشد، می خواهد که اندکی بیشتر بمانند. گاهی باید به حرفها و خواستههای نا خودآگاهی که به زبان میآید بیشتر توجه کرد اما امین در آن لحظه عاشقتر و حواس پرتتر از آن است که متوجه این نکته باشد.
ناگهان سر و صدایی میشنوند و تا به خودشان میآیند، چهار نفر را دور و برشان میبینند، دو زن چادری و دو مرد با لباس ماموران پارک. یکی از آن دو زن دستِ شادی را چنگ میزند و دیگری گوشیاش را که کنارش روی نیمکت بود بر می دارد. و یکی از ماموران به امین میگوید که به پیشش برود. همهی این اتفاقها به قدری سریع پیش میرود که امین و شادی فرصت شوکه شدن را هم از دست میدهند و فقط کاری را که بهشان میگویند انجام میدهند.
آن مرد از امین میپرسد که: “با آن خانوم چه نسبتی داری؟” امین، حالا کمی فرصت کرده است جا بخورد با خودش فکر میکند که: “نسبت چیست؟ عاشقش هستم. عشقم هست. آن قدر این احساس برایم واضح است که دنبال اسم و نسبتی برایش نگشته ام… “ و در حالی که به شادی که زنی با خشونت دستش را گرفته نگاه میکند با لرزشی در صدایش میگوید: “نامزدم هستن. “
مرد که گویی جواب سوالش از ابتدا برایش اهمیتی نداشته با لحن تحقیر آمیزی می گوید: “کارت شناساییت رو نشون بده ببینم اصلا ایرانی هستی یا نه؟! ببینم اصلا مسلمون هستی!”
امین به حد سرگیجه آوری شوکه میشود و خشم نمایانی در چهرهاش ظاهر میشود. کارت شناساییاش را به طرف نشان میدهد. اما مرد بی ثباتتر از آن است که بداند واقعا چه میخواهد، نگاه کوتاهی به کارت میاندازد و آن را کف دستش می گیرد و میگوید که: “راه بیفتیم به سمت نگهبانی پارک. “
امین کاملا حیرت زده و خشمگین است و در دلش بزرگترین تردید و تهدید عمرش را تجربه میکند و نمیداند به کجا و چرا دنبال این مرد راه افتاده است. گمان های مختلفی به ذهنش خطور میکند ولی دلیلِ آن همه جدیت و خشم را درک نمی کند و یا ربطش را به مسلمان بودن یا ایرانی بودنش؟
آن طرف وضعیت شادی از امین به مراتب بدتر است و او در دست آن زن کاملا بی دفاع و وحشت کرده از او خواهش میکند که آنها را ببخشد و اجازه بدهد که بروند. زن با ممارستی عجیب دستش را چسبیده و شروع کرده است به توبیخ کردنش: “تو مثل دخترم هستی، نمیخوام بهت آسیبی برسه…این چه سر و وضعیه برای خودت درست کردی؟!… صدای خنده هات تا بیست متر اون ورتر میاد… “
امین و آن مرد به سمت نگهبانی میروند و شادی و آن زن هم با فاصلهی کمی پشت سرشان حرکت میکنند. امین که صدای خواهشهای شادی به آن زن را که کم کم تبدیل به التماسِ همراه با زاری شده بود را میشنود به سمت او میرود، دستانش را میگیرد و از او میخواهد که آرام باشد و به او قول میدهد که هیچ اتفاق بدی نمیافتد. مرد به سمت امین میآید و با عصبانیت و انزجار به او نهیب میزند که دستان شادی را رها کند. امین که دیگر از کوره در رفته است به سرعت به سمت مرد برمی گردد و با خشم به چهرهاش نگاه میکند. دستها و پاهایش از خشم و ترس میلرزد اما تردیدی مانع از هرگونه واکنشی از او می شود. مرد هم که به برتری خودش در این موقعیت آگاه است و نمیخواهد ذره ای به امین میدان بدهد، به او میگوید که کاری نکند وگرنه به او دستبند میزند !
امین واقعا کلافه و مستاصل شده است و فقط میخواهد این نمایش تحقیر آمیز و خرد کننده زودتر تمام شود. از طرفی هم حرفهای زن تمامی ندارند و شادی را آماج کنایههای تحقیر کنندهاش در قالب نصیحت قرار داده است، از نوع لباس پوشیدنش گرفته تا نشستن و خندیدن با پسری که نمیشناسد کیست! او هم از برتری خودش در این موقعیت استفاده میکند و به خودش اجازه میدهد که درباره ی امین و شادی هر طور که دلش میخواهد صحبت کند.
تمام این گفت و گوها و رفتارها در مقابل دیدگان رهگذران و مردمی صورت می گیرد که در پارک حضور دارند و نگاهِ پرسشگرِ خود را به آنها میدوزند. نگاهِ پرسشگری که به سرعت تبدیل به نگاهی ملامت گر میشود، گویی که آن موقعیت، محکمهای عادلانه و بی نقص باشد و امین و شادی محکومانِ بی چون و چرا، گناهکارِ این دادگاه. امین متوجه سرهایی میشود که به سمتشان برمی گردد، سرهایی که آرام در گوش هم پچ پچ میکنند و سرهایی که نکوهش گرانه چپ و راست میشوند… سرهایی که شاید انصاف و تشخیصشان را به اعتمادِ ساده لوحانه و خوش باوریهای کورکورانه باخته اند.
شادی، سنگینیِ نگاههای سرزنش کنندهی مردم را که به سمت او نشانه رفته است را با تمام وجودش حس میکند و احساس میکند هر آن احتمال دارد پاهایش زیر این بار خم شوند… با لرزشی آشکار در پاهایش به حرکتش ادامه میدهد و در دلش فکر میکند مگر نه این است که هرکدامِ ما دنیایی و داستانی داریم و بسته به اینکه کجای داستانیم، قهرمان یا بازنده، پاک یا گناهکار و حاکم یا محکومیم. آن وقت چطور اینقدر آسان به قضاوتِ هم میایستیم و حساب خودمان را جدا میبینیم و ساحت وجودی مان را از هر خطا مبرا میدانیم؟!
بالاخره به اتاق نگهبانی که آن روز مسیرش ده برابر طولانیتر شده بود رسیدند. هم امین و هم شادی از لحاظ جسمی و روحی و احساسی کاملا خالی شده بودند. شادی به محض رسیدن روی یک صندلی نشست و امین هم به دیوار اتاق تکیه داد. اما زن و مرد، تازه جان گرفته بودند و تحقیرها و کنایههای آب دار تری همراه با تهدید و ارعاب روانهی جسم بی جان آن دو میکردند. آن مرد پشت میزش نشست و به کارت شناسایی امین، این بار با دقت، نگاه کرد. پوزخندی همراه با تعجب زد و گفت: “ اِ… سید هم هستی!. اباعبدالله رو هم می شناسی؟!. “
و گفت: از آسایشگاه به آنها تماس گرفتند و خواستهاند که با امین و شادی برخورد شود. میگفت: “اینها برای اسلام و اعتقاداتشان از جانشان گذشتند. آن وقت شما؟… لا اله الا الله…” سرش را با تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید و مشغول نوشتن مشخصات امین و شادی شد.
امین با خودش گفت: “ آن وقت ما چه؟! چه گناهی کرده ایم که مستحق این رفتارهای زننده و تحقیرآمیز باشیم؟ کجای دینتان اجازهی چنین رفتارهایی را به شما میدهد؟ شما به چه چیزی اعتقاد دارید که عشق را نمیفهمید؟! ما فقط عاشق بوده ایم… و خدای رئوف و عاشقی را میشناسیم که با زیبایی و لطف به عاشقان مینگرد، خدایی که قاطعانه با این خشم و نفرتِ شما بیگانه و مخالف است… “ اما نه نایی برای جواب دادن داشت و نه حالی برای عصبانی شدن… فقط احساس کرد چیزی در درونش کشته شد، باوری، قداستی یا اعتقادی شاید…
مرد آدرس و شماره تلفن امین و شادی را ازشان گرفت، هر دویشان از ترس و برای پایان دادن به این غائله همه را راست و درست دادند. مرد دست بردار نبود و گویی تازه کارش شروع شده بود، رو به شادی کرد و گفت: “همسرت میدونه اینجایی؟!… “ شادی حیرت زده به امین نگاه کرد… در حالی که از خجالت سرخ شده بود، اشک درون چشمانش جمع شد.
امین آخرین رمقِ باقیماندهاش را جمع کرد تا به وقاحتِ مرد پاسخ دهد: “آقا حرف دهنت رو بفهم یعنی چی هر چی دلت میخواد گفتی و حالا هم… “، هنوز حرفش در دهانش بود که مرد به ماموری که بیرون اتاق ایستاده بود اشاره کرد تا فرم معرفی به پلیس را بیاورد “اینطوری فایده نداره”! امین چشمانش سیاهی رفت و حال خودش را از شدت خشم و ترس و شکسته شدن نمیفهمید، لحظهای با خودش فکر کرد وقتی که یک مامور پارک به خودش اجازه میدهد چنین رفتارهایی بکند و چنین حرفهایی بزند، حتما پلیس بدترش را میکند و هیچ کسی نیست که آنها را بفهمد و عشق را بشناسد و از آن دو حمایت کند. در نتیجه تنها کاری که از دستش بر میآمد این بود که دست مامور را بگیرد تا او از این کار منصرف شود… مرد به تهدیدهایش ادامه میداد و امین دست مأمور را گرفته بود… در همین حین زن با شادی صحبت میکرد و شادی هم با چشمانی خیس و چهرهای که از شرم سرخ شده بود به سوالات زن پاسخ میداد. وقتی مطمئن شدند که آن تئوریِ وقیحانهشان از اساس پوچ بوده است بی خیال پلیس شدند.
مرد کارت شناسایی امین را به او داد و ازش خواست که برگهای را امضا کند. سپس به او گفت که دیگر این کارش را تکرار نکند و به دنبال ناموس مردم نباشد!
امین نگاه سرد و سرشار از ابهامی به مرد انداخت و جوابش به این حرف سکوتی از سر یاس و دل شکستگی بود. مرد به او گفت که برود، امین دم در نگهبانی منتظر شادی ماند. مرد به امین اشاره کرد که: “برو و اینجا نایست و گرنه به پلیس معرفی تان میکنم”. امین هم به ناچار رفت و کمی دورتر منتظر ایستاد.
حال، آنها شادی را تنها گیر آورده بودند و به زعم خودشان نصیحت های خیرخواهانهاش میکردند که: این روابط آخر و عاقبت ندارد و این پسر ها وفادار نیستند و همین طور که الان رهایت کرد بعد هم رهایت میکند و …
شادی احساس کرد که اتاق به دور سرش میچرخد و صدای زنگ مانندی در گوشش می شنید چشمهایش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد… آن زن و مرد همینطور حرفهای مسموم و خالی از هرگونه خیرخواهی خودشان را که بیشتر به قصد آزار و شکستن روح شادی میگفتند به سمت او شلیک میکردند. شادی حس کرد که در آن لحظه دیگر هیچ چیز در این دنیا برایش زیبا و دوست داشتنی نیست، در آن لحظه دنیا برایش خالی و پوچ شده بود. وقتی آن زن گوشیاش را به او برگرداند و گفت: “میتونی بری دخترم! مراقب خودت باش”. نمیدانست از کجا نیرو بگیرد که سرش را بلند کند، دستش را دراز کند گوشیاش را بگیرد و روی پاهایش بایستد و برود! کجا برود؟! همین چند لحظه پیش دنیایش را روی سرش خراب کرده بودند و او را گناهکار و بدکار نامیده بودند! کجا برود در دنیای که نه دیگر خودش را دوست دارد و نه کسی و چیزی را در آن دوست داشتنی میداند؟!
زنگ گوشیاش به صدا در آمد… “الو… شادی کجایی؟”… امین بود… شادی تازه به دور و برش نگاه کرد که ببیند کجاست… “توو بازارم امین… بازار روبروی پارک”… “باشه عزیزم همون جا باش الان میام پیشت”
امین از دور شادی را دید که بی هدف درون یک کتاب فروشی پرسه میزند و کتاب ها را بر میدارد، ورق میزند و سر جایشان میگذارد. به سمتش رفت در دستش دستمال کاغذیای دید که نصفش سیاه و نصفش قرمز شده بود. به چشمانش نگاه کرد، نشناختشان، نه شادی را دید و نه خودش را… مدتی بُهت زده همدیگر را تماشا کردند. کمی در کتابفروشی قدم زدند کتابها را ورق میزدند احساس میکردند که هیچ چیزی برایشان معنا و مفهوم ندارد، شاید دنبال واژه و جمله ای میگشتند که حال آن لحظهشان را توصیف کند اما خودشان هم از پیش می دانستند که هیچ چیزی نیست.
بی هدف در بازار قدم میزدند، نه میتوانستند بدون هم باشند و از هم جدا شوند، نه تحمل همدیگر را داشتند و نه حتی تحمل خودشان را! نه حرفی برای گفتن داشتند و نه قدرتی برای حرف زدن… در چشم هایشان فقط حیرت بود و تردید… در دل و ذهنشان دهها واژه و باورِ قشنگ و مقدس شکسته شده و ده ها واژهی محقر و نفرت انگیز کاشته شده بود.
حرفهای آن مرد مثل تبر به جان باورها و اعتقاداتشان افتاده بود… تو اصلا ایرانی هستی؟ مسلمون هستی؟ اباعبدالله رو میشناسی؟! اینها برای اعتقاداتشان از جانشان گذشتند آن وقت شما.؟
بی هدف و سرگردان در بازار قدم میزدند. گاهی نیمکتی خالی پیدا میکردند و می نشستند، گاهی برمی خواستند و بی مقصد به راه میافتادند. هروقت هرکدامشان قصد میکرد کلمهای بگوید دیگری را آنقدر گیج و غرق در افکارش می دید که پشیمان میشد. نگاهِ نگران و شرمسارِ امین به شادی بود و نگاهِ حیرانِ شادی به مردم. در ذهنش هزاران سوال بی جواب ایجاد شده بود و تلاش می کرد پاسخی برای تضادهایی که در ذهنش شکل گرفته بود، پیدا کند. روی نیمکتی که مشرف به خیابان بود نشست و نگاه بی روحش را به ماشینها و آدمها دوخته بود. امین کنارش نشست و دستش را گرفت، دستش سرد و بی احساس بود، این را امین در چند ثانیهای که فرصت داشت-تا قبل از اینکه شادی دستش را جمع کند- فهمید. مدتی طولانی به خیابان خیره شده بود، امین که نگران و مضطرب شده بود و نمیدانست باید چه بگوید و چکار کند، رو به شادی کرد و گفت: “ببخشید شادی… من… من نمیدونستم ممکنه اینطوری بشه… نـ نفهمیدم چرا اینطوری شد… ببخشید فدات شم… تو رو خدا غصه نخور… دوستت دارم شادی”
شادی گویی که با خودش حرف بزند و مخاطب خاصی نداشته باشد، زیر لب میگفت: “چرا اونا من رو اونطوری نگاه میکردن امین؟؟ من خوشحال بودم… من تو رو دوست داشتم… من میخواستم زیبا بنظرت بیام… من چه گناهی کردم؟ چرا من رو با نگاه هاشون قضاوت کردن؟!” قطرهی اشکی که از چشمش چکید را از گونه اش پاک نکرد، فقط چشمانش را بست و مدتی طولانی با چشمانی بسته به خیابان نگاه می کرد.
امین که خیلی نگران شادی شده بود به او گفت: “عزیزم پاشو یک کم قدم بزنیم و یه نوشیدنی بخوریم تا حالت عوض شه. “ شادی برخاست و کنار امین حرکت میکرد، از بازار که رد میشدند، جلوی یک مغازه جوراب فروشی ایستاد، برای خودش یک جفت جوراب ضخیم و ساق دست خرید و همان جا آنها را پوشید… به امین گفت که میخواهم برایم چادر و پوشیه هم بخری. با هم به یک چادر فروشی رفتند، شادی بعد از امتحانِ یکی دو چادر یک کدامشان را انتخاب کرد و همانجا آن را به تن کرد… از مغازه بیرون آمد و در کنار امین قدم میزد، نگاه حیرانش به نگاه های مردم بود، به دنبال پاک کردن تصویری از خودش که خراب شده و شکل دادن به تصویری که در ذهنش شکل گرفته، بود.
حالا با امین حرف میزد، بهانه میگرفت، گله میکرد و امین فقط گوش میداد و گاهی دلداری میداد، دستش را میفشرد یا سرش را که حالا زیر دو لایه شال و چادر بود بوسهای میکرد. امین تمام نیرویش را جمع کرده بود که فقط استوار بماند که آرام بماند، و شادی را آرام کند. بعدا وقت برای مشت به دیوار کوبیدن و در تنهایی فریاد کشیدن، دارد، بعدا وقت دارد که حالش از این تحجرِ متعفن بهم بخورد، فعلا فقط شادی مهم است.
شادی از مغازههای مختلف میپرسید که آیا پوشیه دارند یا نه؟…و آنها گاه با تعجب و گاه با ابراز ناآگاهی که نمیدانستند چه میخواهد، جواب منفی می دادند. بالاخره مغازهای پیدا شد که پوشیه داشته باشد، خرید و همان جا پوشید، مقابل آیینه ایستاد که خودش را مرتب کند؛ از آنکه یا آنچه در آیینه دید بُهتش گرفت، این، او نبود، این تصویر، از او فرسنگها دورتر بود… بغضش گرفت و اشکش جاری شد اما جلواش را نگرفت، دیگر ترسی نداشت، دیگر فرقی نداشت، دیگر چهره و چشمانش دیده نمیشد… کسی خنده و گریهاش را نمیدید که به خاطر احساساتش توبیخش کند.
در دلش تیرگی و غمی بزرگ احساس کرد و به خود گفت: “این نامردم، نگاه زن و احساسِ زن را نمیخواهند، عشق را نمیفهمند، نمیخواهند هم بفهمند، مزاحمشان است، نبینندش بهتر است… می خواهند زن سیاه ببیند و زن را سیاه ببینند… نمیتوانند شادی را ببینند. شادی را در سیاه پوشیدن میدانند… و خیال هم میکنند که خیلی اعتقاد دارند و همهی مقدسات را فقط خودشان می شناسند. “