راهروی متروی میرداماد، برای گربهای که از سرما به آن پناه آورده، لذتبخش است چه برسد به من. ساعت حدودا ۸:۰۵ شب بود و من با قدمهای آرام، قصد بیشتر ماندن در فضای متروی میرداماد را داشتم.
واگن خانمها، به حدی شلوغ بود که رفتن به خانه را به تأخیر انداختم. منی که اعصابِ سر و صدای دستفروشهایی که بساط پهن کردهاند را نداشتم، به خاطر سرما هم که شده، کاری به کارشان نداشتم.
ساعت مترو نشان میداد که درست ۲۷ دقیقه و ۳۳ ثانیه بود که داشتم قدم میزدم. کمکم مترو هم خلوت شده بود. قطار که آمد، نمیخواستم سوار شوم، ذهنم درگیر آن گربه بود، اما صدای مرد جوانی درون واگن خانمها، مرا به داخل قطار کشاند. ابتدا که وارد شدم، گمان بردم مثل تمامِ پسرهای در این سنِ داخل مترو، مشغول دستفروشی است اما نه، اینطور نبود. دیگر حواسم نبود که امروز ۲۷ دی ماه بود و دمای هوا در بیرون از مترو، حدودا ۸ درجه زیر صفر. فکرم کاملا درگیر او بود که درون قطار داشت خودش را معرفی میکرد.
جوانی ۲۵ ساله، دانشجوی رشتهی بازیگری دانشگاه تهران، بیکار، علاقهمند به بازی در تلویزیون که با بختِ بد به آن نرسیده بود. از خانمها دو درخواست داشت: یک اینکه او را به دوستانشان معرفی کنند شاید در کارش فرجی حاصل شود، اما درخواستِ دومش عجیب بود. شرایطش را کامل توضیح داد و گفت که آدمِ ازدواجی است ولی کِیس مناسب پیدا نمیکند، به همین دلیل آمده درون مترو شاید کسی حاضر شود با شرایطش کنار بیاید و با وی زندگی کند.
همین موضوع را که پیش کشید، یکی از دخترها شروع به دست انداختنش کردند: کوچولو! تو که خیلی کوچولویی! من تو گلوت گیر میکنم… بچهها من تو گلوش گیر نمیکنم؟ چرا… چرا… گیر میکنی… حاج خانمی آنطرفتر ایستاده بود، آرام زیر لب میگفت: لااله الا الله، آخرالزمون شده… پسره حیا نمیکنه، اومده وسط این همه نامحرم و حرفای بیناموسی میزنه…
جوان اما بیخیال نشد و باز هم از شرایطش گفت. جدولی درست کرده بود و به خانمها نشان میداد، با این حال کسی تحویلش نمیگرفت. من هم از بس درگیر حرفهایش شده بودم که جرأت نمیکردم جلو بروم. یک آن به خود آمدم، قطار از کنار تابلوی ایستگاه شهدای هفتم تیر رد شده بود، باید ایستگاه دروازه دولت پیاده میشدم. مکث کردم و یک آن دیدم که جلوی پسر هستم. میخواستم با او صحبت کنم، که برگهای به من داد تا مشخصاتم را داخلش بنویسم. نوشتم و برگه را به پسر دادم، تا آمدم که سر صحبت را باز کنم. مترو به ایستگاه طالقانی رسید. پسر میخواست پیاده شود ولی گفتم پس صحبتمان؟ عذرخواهی کرد و گفت این فقط اِتودِ بازیگریاش بوده که فردا قرار است سرِ کلاس بازیگری انجام دهد. پسر در میان جمعیت گم شد. بله، صدای کشیده شدن قطار روی ریل مترو و چشمان به در خشک شدهام، آخرین خاطرهی من از ۲۷ دی ماه بود.