من خیلی وقت است احساس میکنم در واقع وجود خارجی ندارم و تنها توی تخیل تو دارم زندگی میکنم، مخصوصا شبهایی ک توی آن خانهی درندشت یکهویی از خواب می پرم و تا ساعتها هیچ کسی را به خاطر نمیآورم و تنها صداهای درهمی را می شنوم که هیچ توجیهی برایشان پیدا نمیکنم. صداهایی که گاهی بلند میشوند وگاهی ناپدید، چیزی مثل صدای سم کوبیدن گوزنها یا اسبهایی که مترصدند که به من حمله کنند.
رانندهی کامیون در حالی اینها را به شاگرد شوفر میگوید که همزمان مسیر جادهی سرد و یخ زدهی زمستانی را با چراغهای بزرگ کامیون قرمز رنگ روشن می کند واز درز درهای کامیون صدای زوزهی باد را میشنود که بوی مزارع یخ زده ی وسط زمستان را با خودش میآورد. شاگرد شوفر در همین لحظه لرزهای بر اندامش میافتد و همینطور که پلکهایش روی هم میرود به رانندهی کامیون می گوید سر ساعت چهار بیدارم کن که نوبت خودم را پشت رل بنشینم. هرشب راننده شوفر این را میگوید وهیچ شبی راننده کامیون او را بیدار نمیکند.
رانندگی کامیون به خصوص شبها شغل مورد علاقهی راننده شده است به خاطر همه ی شب بیداریهایی که از سرگذرانده است، همانها که بعد از آن از خواب پریدنهای مکرر موجودیت و وجود خودش را در دنیایی که دیگر احساس میکند به آن تعلق خاطری ندارد انکار میکند، همراه با آن صداهای موهوم همان گوزنها و اسبهایی که عصبانی و ناراحت سم بر زمین میکوبند و مترصدند که به او حمله کنند وحالا در عوضش صداهای همین جاده وسوز سرمای زمستانیاش زندهترین و واقعیترین چیزهایی شدهاند که این شبها را با او شب زنده داری میکنند ، طوری که گرمای داخل کامیون را به بیرون بکشانندو رانندهی کامیون با همان موهای چربی که روی پیشانیش در هم شده و چشمهای بی خواب گود افتادهاش به جاده خیره شود. آن جادهی طویل و بلندی که به او اجازه میدهد وقتی به وسط ردیف درختهای کاج میرسد گهگاهی چرتکی بزند وچشمهایش روی هم برود. ولی خرناس شاگرد شوفر با بوی تند سیگار دهانش که به طرف او پرتاب میشود خواب را از سرش میپراند.
درهمین وقت راننده کامیون احساس میکند چیزی توی پوتینهایش وول میخورد، چشمهایش نیمه بازمی شود و سرش به زیر فرمان توی پوتینهایش میرود او توی پوتینهایش را میگرد دو همینطورکه دستش را توی هر دو پوتین میبرد چیزی پیدا نمیکند ولی همچنان چیزی توی پوتینهایش وول میخورد. راننده کفشهایش را از پایش در میآورد ولی بازهم انگار چیزی که او نمیبیند پوست کف پایش را لمس میکند. او همینطور جورابهایش را هم در میآورد ولی اثری ازآن چیز پیدا نمیکند و همچنان کف پایش با چیزی لمس میشود. راننده برق کامیون را روشن میکند و پاهایش را که حالا از روی پدالها برداشته شده با دقت وارسی می کند ولی چیزی وجود ندارد غیر از همان لکهی قدیمی اثر تصادف سال قبلش.
در اینوقت صدای قیژلاستیکهای فرسودهی کامیون بلند میشود. انگارکامیون با صدای مهیبی به چیزی برخورد میکند و در همان حال مایع قرمز رنگ زیادی قبل ازاینکه راننده موفق به دیدن آنچه در پیش رویش اتفاق افتاده شود تمام شیشه ی جلوی کامیون را پر میکند. مرد راننده پلکهایش را تا جایی که میتواند از هم باز میکند ولی غیر ازآن مایع قرمز رنگ چیز دیگری را تشخیص نمیدهد. و بعد دیگر صدای قیژ لاستیک هم شنیده نمیشوند، فقط صدای سم کوبیدن گوزنها و اسبهایی میآید که همینطور یکسره سمهاشان به زمینهای جنگلی کوبیده میشود.
راننده گیج و مستاصل در حالی که پوتینی در پا ندارد در کامیون را باز می کند و با یک حرکت به بیرون میپرد، باد سخت زمستانی شلاق وار به صورتش می خورد، مرد راننده چراغ قوهاش را در حالی که روشن کرده و با چشمهایی ترسان رد رنگ قرمز را که از کنار کامیون تا آنطرف جاده به صورت منقطع ادامه دارد دنبال میکند. راننده حالا به وسط جاده رسیده و مردد از دنبال کردن آن لکه های قرمز رنگ است. همان وقت که وسط علفزار یخ زدهای که هیچ جنبندهای در آن به چشم نمیخورد باد دوباره شلاق وار به صورتش میکوبد و گوشههای کتش هر کدام به طرفی پرت میشوند. یک لحظه رانندهی کامیون حسرت شاگرد شوفر را می خورد که بدون هیچ وهم وخیالی، راحت در گرمای درون کابین کامیون دارد چرت میزند و خوابهای خوب میبیند. مرد راننده توی این فکرها به دنبال آن لکه های قرمز رنگ به آنطرف جاده رسیده وپاهایش آنقدریخ کرده که فکر میکند برگردد و پوتینهایش را بپوشد ولی هنوز چیزی که کف پاهایش را مور مور میکند پیدا نکرده است. همین ذهنش را به طور غیر معمولی از کار میاندازد و با همان دست عرق کرده که به موهایش میکشد، سیگاری را لای انگشتهای لرزانش می گیراند.
باد همچنان میوزد و دستهای یخ کرده اش، سیگار را لای علفهای یخ زده پرتاپ می کند. ته سیگار تا چند لحظه لابه لای علفها همینطوربرق میزند تا خاموش شود. چند لحظه بعد چند متر آنطرفتردیوار منحنی قدیمی و کاه گلی برج و بارویی قلعه واری جلوی مرد راننده ظاهر میشود که امتداد لکههای قرمز به آن منتهی میشوند. راننده با نگرانی اطرافش را میپاید.
حالا گرداگردش را مهی غلیظ فراگرفته. آنقدر که وقتی به پشت سرش نگاه میکند کامیونش را نمیبیند. دو چراغ قرینهی فانوسی برروی دیوارهای ورودی قلعه ، کورسو وار روشناییی را از خودشان پس میدهند. باد از علفزار یخ زده آنطرفی دوباره به موها و لباسهای راننده حمله میکند و همه را به سمتی که دلش میخواهد میبرد وهمه چیز هی اسرار آمیز ترو اسرار آمیزتر میشوند. راننده در سایهی دیوارقلعهی قدیمی شروع به قدم زدن میکند وهمینطور به نورها نزدیک ونزدیکتر میشود طوری که به ورودی آن میرسدکه در این وقت ناگهان درقلعه با صدای قریچی بازمی شود واز میان تاریکی سایه مردی یونیفورم پوشی دیده می شودکه ضد نورش در کنار در قلعه ایستاده است مردی که با نگاهی خشماگین به مرد راننده چشم دوخته، مرد راننده از نگاه مرد یو نیفورم پوش همینطور در جایش بی حرکت میماند او از روی شانهی مرد یونیفورم پوش، درون قلعه و ستونهای مجسمه واری را دید میزندکه روی دوششان با قدرتی ابدی همینطورگوزنهایی با تن اسب را به دوش گرفتهاند، باچراغهای کم نوری که در دوردست قلعه همینطور سو سو میزنند. مرد راننده همچنان خشک شده ایستاده وستونها را نگاه میکند که مرد یو نیفرم پوش عصبانی در حالی که یک دستش را بالا برده و از نور چراغ قوهی مرد راننده سایه بان چشمهایش کرده است از او می پرسد اینجا چه گهی میخوری، مرد راننده چراغ قوهاش را خاموش میکند. لکههای قرمزرنگ هنوز تا توی آن عمارت ادامه دارند. مرد یونیفرم پوش با همان اخم وابروهای درهم کشیده او را به درون قلعه میبرد. در قسمتی از تراس حیاط قلعه نورضعیفی فضا را پر کرده است، مرد راننده ویونیفورم پوش کورمال کومال خودشان را به نوری میرسانند که در آن یک میزقرار داردکه رویش ورق و چند نوشیدنی گذاشته شده است با چند مرد با هیکلهایی به مراتب چهارشانه تر از مرد راننده که با صداهایی گوشخراش و مستشان دور آن میز مشغول بازی اند. مرد راننده وحشت زده هیاهوی آنها را دنبال میکند همینطور که متوجه می شود رد مایع قرمز رنگ توی جاده به لاشهی بزرگی از یک گوسفند یا قوچ یا چیزی شبیه به آن میرسدکه در نزدیکی تراس بر شاخهی درختی آویزان مانده همانطور که قسمتهای نرم و لخت گوشت آن بریده شده است، کنار آتش منقلی که دود خاکسترش از لابه لای زغالهای سوخته و چربی برجا مانده از کباب هنوزبه هوا میرود، فضا همزمان پر از بوی کباب و دود سیگار شده است. همینطور که همهی اینها از جلوی چشم راننده رد میشود ناگهان با صدای صفیر گلوله ی تپانچهای از جایش میپردطوری که در آن لجظه بیشتر صدای نفسهای هراسناک خودش را بشنودو برای لحظهای نگاهش از مسیری که دنبال میکرد پرت شود و دستهایش را از جیبهاش بیرون بیاورد. سه مردی که پشت میزگرد روی تراس نشسته اندهمینطور که قهقهه وارمی خندند صدایشان لحظهای متوقف میشود و دوباره اوج میگیرد صدایی حاکی از تحقیر که ناگهان جلوی خندهشان را میگیرندورو به مرد راننده میگویند: چطور اینجا را پیدا کردی، مرد راننده با حالتی از ترس و درماندگی میگوید من راننده کامیونم از جاده رد میشدم که یکهویی رنگ قرمززیادی روی شیشهی کامیونم پاشیده شد من همینطور که رد آن را دنبال کردم به اینجا رسیدم، یکی از آن سه مرد گفتای بزدل ترسو آنقدراز خون میترسی که به آن میگویی مایع قرمزرنگ و دوباره صدای قهقههی سه مرد در فضا می پیچد. لحظهای بعد یکی از آنهامی گویدآها او همانی است که خانهاش در خیابان سالاریهاست اذیتش نکنید من میشناسمش، مرد راننده که حالا از ترس چشمهایش از حدقه بیرون زده سریع سرش را تکان میدهد و میگوید درست است من همانم، در این لحظه مردی که به نظر او را میشناسد ازپشت میزاز جایش بلند می شود و تا نزدیکیهای مرد راننده پیش میرود و همینطور که جلوتر میرود می ایستد وبعد چهرهی مرد راننده را کاملا وارسی میکند بعد با صدای بلند طوری که گوش مرد راننده از آن زنگ بزند میگوید نه اشتباه میکنم او این مرد نیست او یک خال زیر چشم چپش دارد اما این مرد ندارد، اوبرمی گردد و پشت میز گردی که هنوز رویش ورقها سرگردان ماندهاند مینشیند. لجظهای بعد مرد دیگر در حالی که بادقت به چهرهی مرد راننده نگاه میکند میگوید آها او همان مردی است که در دهکدهی ذرت مزرعهای بزرگ دارد، من او را میشناسم مرد راننده این بار هم با هیجان بیشتری سر تکان میدهد و حرف او را تایید می کند، مرد دوم از جایش بلند میشود و تا نزدیکیهای مرد راننده جلومی آید همینطور که سر تا پای مرد راننده را ورانداز میکندمی گوید نه به نظرم او این مردنیست، مرد مزرعه دار خیلی چاقتر از اوست مرد راننده حالادرترس و سکوت به آنها نگاه میکند که مرد دیگر پشت میز ورقهای رها شده که نزدیکتر به اوهم هست نیم خیز میشود و توی گوش مرد راننده میگوید اگر تو مطمنی که همهی اینهایی که میگویند درست است چرا یک دست قماربازی نمیکنی تا به همه ثابت کنی که همه چیز درست است و تو صاحب مزرعه، کامیون و خانهی محله ی سالاریها هستی. مرد کامیون دار با شنیدن این حرفها روی صندلی خالی دور میزگرد مینشیند و بعد از تعارف شدنش به خوردن نوشیدنی، خواندن ترانه هایی را شروع میکند بی آنکه چشم از افق بردارد ازهمان چراغهای شهرکه خیلی دورتر سو سو میزنند و هی پدیدار و ناپدید میشدند. کم کم خستگی به راننده غلبه می کند وحواسش کرخت و کرخت ترمی شد حالا آدمها و خانهها و چراغها و درختهای توی قلعه را به صورت محو میبیند، چند لحظه بعد مرد راننده وارد بازی آن سه نفر شده ودیگر آن صداهایی را که هر شب میشنود به گوشش نمیرسد، برای همین با خیال راحت بازی را ادامه میدهد و ساعتی بعد برای حفظ تعادل و نیفتادنش با دست راستش لبهی میز را محکم میگیرد، اودیگر ترانهای را زمزمه نمیکند ، همه چیز برایش ساکت و خلوت میشود. مرد راننده وقتی که از دیوار قلعه دور می شود همهی شرطها را در بازی اجباری باخته است، خانه، مزرعه و کامیونش را ، ودیگرباور غیر واقعی بودنش، توی ذهنش به اثبات رسیده است. برای او دیگر چیزی توی دنیا وجود ندارد که ثابت کند که او روزی وجود داشته یا صاحب چیزی بوده است. نه آن کامیون نه آن خانه ونه آن مزرعه و نه هیچ چیز و هیچ کس دیگری. او همینطور که ازآن قلعهی کذایی دور میشود از پشت دیوارهای قلعه صدای آن چند مرد را میشنود که قهقهه زنان حرفهایی نامفهوم به همدیگر می گویندو وسط حرفهایشان از خودشان همان صداها و وسم کوبیدنهای گوزنها و اسبهایی را در میآورند که راننده همهی آنها را در تمام شبهای بی خوابیش شنیده است، طوری که حالا دیگر مطمن شود که تمام آن صداها را آن سه نفربه گوشش رساندهاند آنقدرکه او متوهم، سرگردان جادههایی شود که بتوانند در قماری اجباری همه چیزش را از او بگیرند، هر چیزی که به مرد راننده حس وجود داشتن بدهد و ذرهای تعلق او را به دنیا بیشتر کند وحالا هر چقدر که از آن قلعه دورتر و دورترمی شود صداها کمتر و کمتر شنیده میشوند آنقدر که همه چیز چند دقیقهای میان زوزهی بادی که از روبه رو وزیدن گرفته در سکوتی مرگبار فرو میرود، حالا این تنهایی و سکوت تاریکی هست که بر قلبش فشار می آورد ودیگر صداهایی راکه قبلا به شنیدنشان عادت کرده بودنمی شنود به نظرش همه چیزهمینطور در سکوتی مرگبارکم کم به خواب عمیقی فرو میروند طوری که این سکوت هراسناکتر ازآن صداهای در همی شود که هر شب میشنود. مردراننده از ترس مثل رو باههای تنهای بیابانی شروع میکند به زوزه کشیدن که ناگهان پلکهایش با صدای بوق ناگهانی کامیونی که از روبه رو میآید از روی هم می پرد نورزردی تا ته چشمهای مرد راننده میرود وهمزمان دو کامیون در جاده ی تهران ساوه شاخ به شاخ میشوند تاجز سکوت و تاریکی چیزی در آن بیابان خلوت برجای نماند.
دی۹۷