ستودهشده در نخستین دورهی جشنوارهی داستانی فسون
مو دیروز ایستاده مُردم!
نه اینکه فکر کنید این ایستادگی در مردن، مثل گاندی نمادی از یک مرگ حماسی و قهرمانانهست؛ نه، مو دیروز واقعا ایستاده بودم که مردم.
با اینکه ظهر مرداد بود، دوست نداشتم بمیرم؛ یعنی فکر میکنم شاید میشد دیرتر مُرد.
ممکنه باور نکنین اما اگر دیابت اجازه میداد و ایزی لایف گرون نشده بود حتی بعضی وقتا به زنده موندنِ ۱۰ سال بیشتر از سن امید به زندگی هم فکر میکردم؛ بیدلیل و بدون منطق.
روبروی مسجد برمهایهای آبادان-همونجایی که اولین بار فهمیدم میتونم بنویسم- ایستاده بودم که کرخت شدم، سردرد گرفتم و فقط چند ثانیه طول کشید تا ببینم که افتادم، به خاطر همینِ میگم که ایستاده مُردم، حداقل مطمیئم که چند ثانیه از مردنم رو سرپا بودم.
امروز فردای روزیِ که مُردم؛ روز خاکسپاری.
دور و بر چالهای که برام کنده شده شلوغه، البته تعریف مو از شلوغی با خیلی از شلوغیهای دیگه فرق داره، اما ایمان دارم به تموم ساعتهایی که نفس میکشیدم این جمعیت دور و برم نبودن؛ هیچوقت نبودن.
غالب آدمهایی که اونجا بودن مشکی پوشیده بودن، ولی چند نفری که عضو انجمن«نه به مرگ»ن با پیرهنهای رنگی اومده بودن، اونقدر رنگی که ۲نفر از اعضای انجمن، لباسهای طرح «هاوایی» تنشون بود. با اینکه دَدِ فاطی چپچپ نگاشون میکرد ولی مو لباساشون رو دوست داشتم، حتی شاید اگر زنده میموندم یه شب توی کافه پیرهن گل درشت میپوشیدم و آخرین داستانم؛ «دن کیشوتهای ایستگاه ۱۲» رو میخوندم.
فکر میکنم چند نفری هم گریه میکردن که تنها صدای ننهم میون اونا برام آشنا بود، آخرین باری که برام اشک ریخته بود به ۴۰ و چند سال قبل برمیگشت و به روزی که چوبِ بزرگ هوبیو به بیضههام برخورد کرد و دکترِ هندیِ اوپیدی به آقام گفته بود ممکنه عقیم بشم، چوب کار خودشو کرد و خونهنشینی اجباری و خوندن«دایی جان ناپلئون» باعث شدن که ننه تا خود امروز دیگه برام گریه نکنه.
برای مراسم خاکسپاری۸۰، ۷۰ یا شایدم ۹۰ نفری اومده بودن؛ باور میکنین یا نه اما ناصر تقوایی هم بود.
با تماشای تقوایی یادم رفت که بی نظمترین نویسنده آبادانم و دلم خواست که از بند نثر بیرون بیام و بهش بگم:
«آقا تقواییمونم دیده انگار
که توو برزخ دلُم تبعیده انگار
روو موج نو، سِکانِ بادِ جنّی
به دسّ ناخدا خورشیده انگار»
با دیدنش بیشتر از اینکه دغدغه چرایی مُردن رو داشته باشم به این فکر میکردم چی شده که عقربهی لیپک ناخدای خورشید به سمت هیرون چرخیده و کدوم یک از داستانهام باعث شده که تقوایی امروز برای خاکسپاری به آبادان بیاد.
یا اینکه کدوم یک از ۷۰، ۸۰ یا شایدم ۹۰ نفری که امروز اینجان به تقوایی گفتن که یه داستاننویس همشهریت امروز مرده؛
یا اصلا گفته باشن؛ مگه تقوایی برای هر مرگی به آبادان برمیگرده؟!
دیگه هیچکدوم از آدمهایی که اومده بودن خیلی مهم نبودن؛ به غیر از ننهم و مریم؛ به غیر از ننهم و مریم و ناصر تقوایی.
کاش آقامم بود و میدید تقوایی اومده و این اومدنش یعنی داستانای مو«حرف مفت» نیستن و «گوه زیادی نخوری» که بعد از شنیدن اولین داستانم گفت رو پس بگیره.
با خودم فکر کردم شاید قرارِ قصه مو بعد از«کاغذ بیخط» بشه داستان فیلم بعدیش، شاید یکی پیدا شده و بهش گفته که یه داستاننویس آبادانی هست که صبحها پنیر میخوره تا شب و برای اینکه پولی برای خرید این حقی که ما از گوساله میخوریم، داشته باشه؛ یک میلیون و ۲۲۵ هزار تومان در ماه درآمد داره؛ ۲۲۵هزارتومن از خوندن داستانهاش توی شبای کافهی «لوکس» و یک میلیون هم برای اضافه کاری و شستن مستراح همون کافه.
شاید یکی از همین ۷۰، ۸۰ یا ۹۰نفری که امروز اینجا هستن به تقوایی گفته باشه یه داستاننویس آبادانی که دیگه نیست، موقع بودنش اینقدر علی حاتمی رو دوست داشت و به اون اندازه به خدابیامرز داستایوفسکی ارادت پیدا کرد که زمانی برای زن گرفتن و بچه داشتن پیدا نکرد؛ ولی کدوم یک از آدمهایی که به کافه برای شنیدن داستانهای مو میومدن میدونستن که مو بیدار شدنم با چخوفِ و خوابیدنم با آلخاندرو گونزالس.
دور تقوایی شلوغ شده بود، بعضی از آدمهایی که مشغول گرفتن عکس یادگاری بودن یادشون رفته بود که برای چی اومدن خاکستون و درگیر پیشبینی تعداد لایکهایی شده بودن که زیر تصاویر اینستاگرامیشون با متنِ«به همراه خالق ناخدا خورشید» زده میشد.
پسر جوونی که کلاه لبه پهن اسپانیایی سرش بود و چند باری توی کافه دیده بودمش میکروفون به دست داشت در موردم صحبتهایی میکرد که به عمرم نشنیده بودم، هر بار هم که صدام میزد میگفت«استاد»، یا در بین صحبتهاش از مو به عنوان الگوش یاد کرد، دلم میخواست بهش بگم عاموجان مو که الگوم پزشکزاد بود شدم یه نویسنده که پولی برای کشیدن دندون نداشت؛ وای به روزگار تو.
پسر هر چند دقیقه یک بار بین حرفاش از حضور ملوکانهی ناصر تقوایی تقدیر میکرد و به خاطر این تکرار تشکر، فکر نمیکنم اومدن تقوایی کار اون باشه، هیجانش اینو بهم ثابت میکرد.
امید، پسر دَدِ فاطی آب معدنی به دست، دنبال این بود که کسی توی آفتابِ نابودکنندهی مرداد تشنه نمونه، دوندگیش توی این ۲۴ساعت باعث شده بود که قبری توی قطعه هنرمندان بهم بدن، باد تو سینهش حجیم شده بود و به نامزدش فخر میفروخت که داییم رو وسط هنرمندا خاک میکنن، نمیدونم شایدم این پیگیری به خاطر جبران اون چند روزی بود که تو ۱۴سالگیش بهش توی اتاقم جا دادم، همون روزایی که بابا و ننهش وسط خودارضاییش روبروی تلویزیونی که«مالنا» پخش میکرد مچش رو گرفته بودن؛ امید عینکی شده بود و سادگی و خلوصش شبیه به کسایی نبود که قدرت ارتباط برقرار کردن با تقوایی رو داشته باشن؛ ویدئو کلوبی توی بازار ایستگاه هفت و کنار دستفروشایی که مرغ زنده میفروشن به اسم«سینمای جهان به غیر از تورناتوره» باز کرده بود و به خاطر زد و بندِ سینماییش با رئیس اداره اهدای قبر به اهالی هنر، منو کنار یه تدوینگر سینما، خاک میکردن.
شاید اگه آقای رئیس ۱۵بار«لولیتا» رو کرایه نکرده بود و به امید نگفته بود که«به هیچکس نگو» مو حالا یه جایی ته خاکستون دفن میشدم.
تنها کسی که میتونست ذهنم رو از اینکه چرا تقوایی امروز اینجاست دور کنه، مریم، دختر عامو عبداللهست، پهلوهاش از چربی به ۲طرف کشیده، پوستش چروکیده شده و قسمتی از موهاش که از ۲طرف روسری بیرون زده هم سیاه داره و هم سفید اما با همه این زشتیهای ناگزیر پیری هنوز قشنگه، اینقدر قشنگ که بوی شمشاد میده؛ گریه نمیکنه، اما نمیدونم چرا فکر میکنم غصهش از ننهم هم بیشتره، برام مهم نیست که مریم دخلی توی اومدن تقوایی داشته که یا نه؛ مهم اینه که اومده.
هوشنگ هولیگان، تنها دوست و قدیمیترین رفیقم از بندر خمیر هم اومده، رئیس کانون هنرهای نمایشی بندر که بعد از سالها انزوا امروز پشت میز میشینه و از تنهایی دراومده، شاید اگر علی پروین یا قاسم شیلینگر امروز توی مراسمم بودن با اطمینان تمام میگفتم کار هولیگانِ، اما ناصر تقوایی نه؛ قبل از جنگ، کارِ زمان بیکاریش شده بود پیدا کردن دوستای دوران بچگی؛ توی خیابونا راه میافتاد و میگشت دنبال چهرههای آشنا و ازشون میپرسید: «تو هیچوقت مدرسه مهرگان نبودی؟!» و از اونجایی که حافظه محاسباتیش قوی بود، تا خود روز جنگ ۸۲درصد بهش جواب نه داده بودن و مو بین ۱۸درصد باقیمونده بودم، شاید اگر توی بمبارونهای روزای اول جنگ، تارای صوتیش آسیب نمیدید و موج نمیگرفتش، امروز یه لیدر سکوهای فوتبال بود توی استادیوم، ولی قسمتش به تئاتر بود و امضا کردنِ مجوز نمایش برای اجرا.
طاووسی هم هست، شاید اومدن تقوایی کار اون باشه، شاید میخواسته اون روزی که مست به کافه اومده بود و به چشام نگاه کرد و گفت: «بس کن نوشتن این چرندیات» رو از دلم دربیاره.
عینک آفتابیش شبیه به هیچکدوم از عینکهایی که قبلا زده بود نیست و میدونم ماشین بزرگی که زیرپاش بود هم، شبیه به آخرین ماشینی که با اون به کافه اومده بود؛ نبود، ماشینش بزرگ بود، کیا، هوندا یا هیونداش رو دیگه نمیدونم، فقط میدونم که بزرگ بود. طاووسی میتونست خیلیا رو به آبادان بیاره، حتی روایت هست یه بار قبل از انقلاب ضیا رو میاره خونهش تا اختصاصی براش ترانهی«زاگالو» رو بخونه؛
طاووسی تا اومد زل زد به دخترای خاکسپاری؛ عادتش این بود، بهش حسودیم میشد، شاید مو اگر فقط یه بار میتونستم انقدر مستقیم به چشم مریم نگاه کنم، به مادرم میگفتم که دلم ضعف میره براش.
دخترای توی مراسم بیشتر از تماشای تقوایی برای طاووسی جذابیت داشتن، فقط کسی که تقوایی رو از نزدیک بشناسه میتونه نگاهش کنه و هیجانزده نشه؛ طاووسی و تقوایی، این ارتباط میتونه محتمل باشه.
غیر از طاووسی و بقیه، چند تا پسر و دختری که کافه میومدن، سیگار میکشیدن و قلیون میخوردن هم بودن، دوباره مثل شبای اومدنشون به کافه، لباشون به گوش همدیگه نزدیکِ، نزدیکِ نزدیک بود، اونا قطعا نمیتونستن پای تقوایی رو دوباره به آبادان باز کنن، حتی یکیشون که عکس صفحه موبایلش صادق هدایت بود تو گوش یکی دیگه گفت: «تقوایی که میگن کدومه؟»
نه، کار این بچهها هم نبود؛ به نظر مو وسط اون جمعیت فقط یه نفر غیر از طاووسی میتونست این کار رو کرده باشه اون هم مصطفوی، رئیس اداره اعطای مجوز به چاپ داستانهای کوتاه بود، شاید میخواست تموم سالهایی که مجوز چاپ کتابم رو نداده باشه رو با آوردن تقوایی به خاکسپاریم جبران کنه.
***
صورتم رو به سمت قبله توی خاک گذاشتن و بیلها برای پر کردن قبر آماده شد، توی تموم این دقایق ناصر تقوایی واکنشی به غیر از پاک کردن شیشه عینک و فشار دادن دندونهاش بهم نداشت.
قبر پر شد و فاتحهخونها به نوبت برای چند ثانیه به بالای مزارم اومدن و یکییکی محل رو ترک میکردن، ولی ناصر تقوایی نیومد، ناصر تقوایی فاتحه نخوند، ناصر تقوایی ساکت موند.
تقوایی صبورانه بعد از هر فاتحه با نزدیک به ۷۰ نفر عکس یادگاری گرفت و صبر کرد تا دور قبر من خالیِ، خالیِ، خالی بشه.
هیجانم توی دقیقهی تنها شدن با ناصر سینمای ایران اونقدر زیاد بود که یادم رفت هیچ آمادگیای برای جواب دادن به سوالهای نکیر و منکر ندارم.
تقوایی اما نشست و ریگ کوچکی برداشت و به سنگ مزار کناریام زد؛ قبری که تا چند دقیقه قبل به خاطر ایستادن اعضای انجمن«نه به مرگِ» دیده نمیشد، با حرص و عصبانیت با دوست قدیمیش که ۱۰ سال پیش کنار مو دفن شده بود برای چند دقیقهای خلوت کرد و بدون اینکه حتی نگاهی به قبرم بندازه؛ رفت.
با رفتن بیملاحظهی تقوایی که کلی حرف توش بود و مانیفستی با عنوان«مصیب تو هیچوقت هیچ گوهی نبودی» داشت، فهمیدم آقام و تقوایی چقدر نزدیکی اندیشه دارن.
تقوایی دور شد، مو دیگه کامل مرده بودم و به اولین میتی تبدیل شدم که دندون درد گرفت و با درد به استقبال شب اول قبر رفت.