زندان… برای خیلی از آدما این یک کلمهی ترسناکه… تقریبا برای همهی آدما حس ترس رو به همراه داره… زندگی پشت میله ها… تو اتاقهایی کوچیک و بدون هر گونه تفریح و امکانات… از همه مهمتر زندگی بدون آزادی…
من اما اینجوری فکر نمیکنم. پریروز کنار درخت بلوطِ همیشگی تو پارک وایساده بودم. آقاهه حدودا چهل ساله بود. گفت: منو عبدی فرستاده.
عبدی از ساقیای قدیمی بود. گفتم: زیر اون آجر قرمزه بردار. پنجاه چوب قبلش رد کن بیاد.
سرم پایین بود داشتم پولا رو میشمردم، دیدم دوتا زن چادری با یه دستبند خوشکل تو دستشون وایسادن جلوم. ای نامرد. مرده رو نگاه کردم دیدم بی سیم در آورد از جیب کتش. هیچکی خبر نداشت که عبدی از هفتهی پیش تو حبسه. خوب دردت چیه لو میدی؟ بتمرگ اون تو… عیبش چیه؟ نونت مفت… آبت مفت… سقف بالاسرتم مفته.
تو بازداشتگاه هرچی گفتم من هنوز هجده سالم نشده، تو کتشون نرفت. مدرکی هم نداشتم که. البته حق دارن. ماه پیش بود گفتن بچههای بی شناسنامه یِ مادر ایرونی، پدر افغان، به هجده که رسیدن بیان برا سجل و این بساطا. دختره دور تا دور دهنشو ماتیک مالیده بود، ناخن هاشم، ببرِ بنگار، به زور میزد رو دکمههای کامپیوتره جلو روش. با یه عشوهی غلیظی گفت: دیر اومدی سر کار خانم… هجده سالگی
گفتم: هنوز هجده سالم تکمیل نشده
یه نگاهی با تعجب و اکراه به سرتا پام انداخت با اون چشمای وق اِش، انگاری سوسک دیده
گفتم: ببین خوشکله من شبا رو بالش پر نمیخوابم… از بچگی تو سرما و گرما سقف بالا سرم آسمونه…
رفت تو اتاق پشتی رئیسشو آورد و باقی قضایا
من از این دختر قرتیه شاکی نیستم. هر از گاهی یه آینه که جلوم سبز میشه خودمو توش میبینم، یه زن سیاه چردهی آفتاب سوخته با استخونای پهن و زمخت تو صورت و هیکلش جلوم سبز میشه… بعد پنج بار ترک مواد و سه تا سقط جنین همین میشه دیگه آدم…
هرچی گفتم: من هجده سالم نشده بفرستینم کانون، یا زنگ بزنید خانم خیری میشناسه، مشتری دائمشم… ؛ تو کتشون نرفت که نرفت. منم دیگه بیشتر پا پی نشدم. بد هم نشد. وسط برف زمستون یه سقف و غذای گرم خودش جای شکر داره. بهتر از رو کارتن خوابیدن رو نیمکت و زیر پله… اما حیفش، یه دو روز مهلت میدادن جنسا رو آب کنم، بارمو واسه یه سالی میبستم. ای عبدی کله پوک بیام بیرون خط خطیت میکنم.
یه زنه از دیشب اینجاست از بس آبغوره گرفت و فین و فین کرد مخم پکید. میگم: دردت چیه
میگه: دیگه میخوای چی بشه افتادم زندان
ای بابا همش همین. بگی بخواب بابا
پارسال طلاق گرفته از شوهرش، بچه شو نمیدادن ببینه، رفته دم مدرسه دزدیده بچه رو، شوهره هم نامردی نکرده انداختتش هلف دونی، رضایت هم نمیده.
زدم زیر خنده. خانمه عصبی شد. - خندم از اولین طلاق خودمه بابا… ترش نکن
اشکشو پاک کرد اومد نزدیکتر: مگه چن بار طلاق گرفتی؟
واقیتش درست نمیدونم… صیغه میشدم و بعدش یا من از زندگی کردن کنار نون خور اضافی خسته میشدم یا سر و کله زن دائم یارو پیدا میشد… اولی رو ولی خیلی خوب یادمه. گفت: گفت بچه رو بنداز نمیخوام
نگو زن داشت و شیش سر عائله. گفتم پولی که وقت صیغه توافق کردیم بده تا بندازم… زن قسطی گرفتی؟تسویه کن تا تخمه تو تحویلت بدم و خلاص.
ته دلم میخواستم نگهش دارم. هر سه دفعه همین حس و حالو داشتم. مادر… حالا درک میکنم مادرمو که تو اون شرایط منو نگه داشت و از تو جیگر خودش جدام نکرد.
- خوب این کجاش مسخره بود؟
- مسخرهاش اونجا بود آبجی، که مردک صداشو کلفت کرد که حرف گوش ندی میندازمت زندان…
مادرم زن بدی نبود. خدا میدونه سر چه معاملهای میدنش زن یه مرد افغان. نه از اون زحمتکشا و کارگراش. از اونایی که تریاک میاورد ایران و سوخته میبرد اونور. خوب هر مردی واسه قطع کردن غرغر زنش یه راهی داره. پدر گور به گور ما هم – نمیخواد لب بگزی آبجی، میگم گور به گور واقعا گور به گور، ننه ما رو حامله کرد و رفت جنس ببره دیگه رد و نشونی هم ازش نیمد که نیمد – چی میگفتم؟ آها هر مردی یه راهی داره، اینم صبح تا صبح دو تا نخود شیره مینداخت تو چای عیالش و صداشو میبست.
شوهره که نیست شد، موند با یه شکم بالا اومده از یه ازدواج بی قواله و درد اعتیاد و بی کسی. خونه که کرایهای بود و اسبابش هم بابت کرایه عقب افتاده رفت.
تو یکی از شبای کارتن خوابی با شکم شش هفت ماهه بالا اومده، همین عبدی ناکس – اونوقتا پادو بود – گفت کسی به زن حامله شک نمیبره… پولشم خوبه.
ما دنیا نیمده حبس کشیدیم. محل تولد: زندان… کجا از شیر گرفتنم؟ همینجا… همینجا قد کشیدم… این میلهها یکی از اسباب بازیهای ما بود. من و دو سه تای دیگه بودیم. همه مون متولد زندون. اون بیرون کسی رو نداشتیم. هفت سالم که شد، مامانم دیگه طاقت نیورد. بعد فهمیدم زخمی داشته تو بدنش، عفونت کرده و خلاصه تلف شد همینجا.
دفعه اول بود یه جایی رو غیر این چاردیوار و حیاط و اتاق تلویزیون زندان دیده بودم. ماشین و موتور و اینهمه آدم. اینا رو فقط از تلویزیون میدیدم. مهد کودک بهزیستی بد نبود ولی همش یه ماه بی دغدغه سر کردم. سر و کله پدر بزرگ پیدا شد و ما رو تحویلش دادن. این مگه زنده بود آخه؟
به جبران او هفت سالی که خیابونو ندیدم، تمام شبانه روزم تو کوچه و خیابونا گذشت. سنش بالای شصت سال بود اما سرحال و چابک بود. شاخ در آوردم یه هو لنگ لنگان رفت جلو و دست من و میکشید و با صدای لرزان پول طلب میکرد برا دوا دکتر من.
من که مریض نبودم.
پارسال پیارسال شنیدم تو جوب پیداش کردن. شهرداری یه جایی دفنش کرده.
آی خانم… آی… خانم زندان بان… ببین این بچه سلول بغلیه چشه میناله…
- به تو چه ننهاش پیششه
- بچه داره خماری میکشه… صدای ضجه شو نمیفهمی؟ دکتر خبر کنین نا مسلمونا
چی شد خواهرم، اینجا اومدی درد خودت یادت رفت؟
- مگه به بچه کوچیک مواد میدن بخوره؟ یا خدا
- تو هم خیلی یولیا، په چطور به کلهات زد بچه دزدی کنی؟
- بچهی خودمو بردم دزد چیه
- ننه که معتاد باشه، بچهی معتاد پس میندازه. منم کم خماری نکشیدم… البته یادم نیست… ولی درد تو حافظه آدم میمونه… بلوف نمیزنم…
بَه، غذا رو هم که آوردن بزنیم. یه خواب راحت کنیم. امسال زمستون غصهی جای خواب ندارم… شکرش. راستی آبجی گفتم بهت؟ فردا هجده سالم تموم میشه…