دیر در راهروهای قطار را باز کردند. ده دقیقه بیشتر تا حرکت قطار نمانده بود. مردم از سر و کول هم بالا میرفتند تا زودتر خود را به کوپهشان برسانند. تا به حال اینگونه ایستگاه قطار را شلوغ ندیده بود. یا هولش میدادند یا از ازدحام و شلوغی دیگری را هول میداد. صدای جیغ و داد کودکان بلند شده بود.
همه با اضطراب و عجله میدویدند. انگار قیامت شده بود. هر کسی خودش بود و ساکش و کاری به دیگری نداشت. حاضر بودند از روی هم رد شوند تا زودتر به کوپه برسند.
یکی از کارکنان ایستگاه بلند به مردم مضطرب و دوان گفت:«عجله نکنید. قطار کمی با تأخیر میره.»
ساکش را از دست راستش به دست چپش داد و بلیطش را دوباره نگاه کرد. یادش رفته بود واگن هشت بود کوپه هفت یا واگن هفت بود کوپه هشت؟
از بالای عینکش بلیط را خواند: واگن هفت کوپه هشت. تا دم در واگن هی با خودش تکرار کرد: واگن هفت کوپه هشت، واگن هفت کوپه هشت، واگن هفت کوپه هشت، واگن هفت کوپه هشت. بس که عجله کرده بود و حرص خورده بود حافظه کوتاه مدتش همراهی نمیکرد.
صدای بلندگو او را به خودش آورد: مسافرین محترم مشهد تهران ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه تا دقایقی دیگر قطار حرکت میکند. لطفا سوار شوید.
با خودش گفت:«الان که گفت:«عچله نکنید هنوز وقت دارید»
به در واگن که رسید نگاه به بالای پله کرد تا ببیند واگن هفت است یا… خدایا، هفت بود یا هشت؟ اگر کسی نبود حتما یکی وسط کلهاش زده بود!
مأمور قطار گفت:«آقا لطفا بلیطتون.»
نگاهی به مأمور کرد و با خنده گفت:« اینقد تکرار کردم واگن چند کوپه چند، پاک یادم رفت چند بود!» و بلیط را که توی دستش مچاله شده بود به مآمور قطار داد.
مآمور قطار با خنده گفت:«عیب نداره آقا، از بس فکرها مشغوله! و به شوخی گفت:« شایدم از پیریه!»
مرد خندید و گفت:«درستش همون سومیشه»
مامور قطار که از شوخی مرد خوشش اومده بود در حالی که نگاهی به بلیط انداخت گفت:«درست اومدید. بفرمایید بالا»
همچین پایش را بالا گذاشت دم واگن شلوغ شد. همه میخواستند با هم بالا بروند. او که تیزتر بود توانسته بود خودش را ازین ازدحام دم در بالا بکشد.
توی راهرو هم شلوغ بود. به خصوص خانوادهها بچهدار بیشتر سر و صدا میکردند. کوپهها را شمرد تا به کوپه هشت رسید.
«ای بابا، صندلی چند بودم؟»
داخل کوپه رفت و دوباره بلیط را نگاه کرد: صندلی ۴۵
هنوز داخل نشده بود که بقیه هم کوپهایهایش دم در ایستاده بودند. ساک کوچکش را زیر صندلی گذاشت و سریع نشست. سرش از این همه شلوغی و بدو بدو و استرس، درد گرفته بود. چه مسافرتی بود! همهاش نگرانی و بدو بدو و حالا هم یک کوپه شش تخته در پییتی! کوچک و تنگ و کثیف! از سر ناچاری و کار مجبور شده بود با این قطار برگردد. صندلی وسط باید مینشست. این را هم از بدشانسیاش به حساب آورد. اصلا حوصله نداشت. دلش میخواست همه زودتر چمدانهایشان را سر جایش بگذارند و زود برق را خاموش کنند و بخوابند.
یک پیرمرد با پسرش رو به رو نشستند و یک مرد جا افتاده نیز کنارشان. سمت راستش جوانکی نشست و سمت چپش یک مرد چاق بو عرقو! تمام اینها را به حساب بدشانسی این بارش گذاشت. با اکراه خودش را از کنار مرد چاق، آنطرفتر کشید و به جوانک نزدیکتر شد. هر چه آنطرفتر میرفت، چاقالوهه بیشتر پهن میشد!
بالاخره قطار به راه افتاد.
پیرمرد و پسرش سفره نانشان را تازه پهن کردند که شام بخورند. بوی شامی تو فضای کوچک و تنگ کوپه پیچید. دیگه نزدیک بود بالا بیاورد. خسته بود و نا نداشت تا از کوپه خارج شود. پیرمرد ظرف شامی و نان را تعارفشان کرد.
با خودش گفت:«آخه این ساعت شب کسی گرسنه سوار قطار میشه؟ چه وقت شام خوردنه؟ تا صبح توی کوپه بوی شامی میاد!»
جوانک کنارش بیصدا بود و بی اعتنا. برای این که از مرد چاق فاصله بگیرد کم بود روی کول جوان بنشیند. منتظر بود تا شامشان را بخورند و سریع تختها را باز کنند و او بخوابد. تخت سوم را هم دوست نداشت نفسش آن بالا میگرفت. سرش را به صندلی تکیه داد تا چشمانش را نشسته ببندد.
در همین موقع صدای اس موبایل جوانک بلند شد. آن را هم نکرده بود کم کند و با صدایش چشمانش باز شد. جوانک صفحه را بازکرد. سرش کنار سر جوانک بود. روی صفحه پیامی آمده بود:
«محمد جان، گشنمونه. خجالت میکشیم دیگه از همسایه چیزی بگیریم»
جوانک گوشی را خاموش کرد. تخت سوم را بازکرد و بیهیچ حرف و سخنی پایش را روی پله نردبان گذاشت و خودش را بالا کشید و روی تخت رو به دیوار کوپه دراز کشید. مرد به آن سوی تاریکی پنجره، خیره ماند! دیگر هیچ صدا و بویی را نمیشنید. مرور تمام بدشانسیهاش هم از یادش رفت. خوابش هم پرید.
فقط مدام آن پیام جلوی چشمانش راه میرفت:
محمد جان، گشنمونه. خجالت میکشیم دیگه از همسایه چیزی بگیریم!
محمد جان گشنمونه
محمد جان گشنمونه
محمد جان گشنمونه
محمد جان گشنمونه…