باران میآمد. هوا کمی سرد بود و من مثل همیشه، به دنبال یک لقمه نان کف جاده بودم. برف پاک کن ماشین را روشن کردم باز هم دید خوبی نداشتم. جاده خلوت و سوت و کور بود. همه چیز تا دقایقی عادی به نظر میرسید. کمی جلوتر رفتم باید قبل از صبح بار را تحویل میدادم. کنار جاده یک دویست و شش نقرهای پارک شده بود و دو نفر کنار آن با هم بحث میکردند. از کنار آنها رد شدم. حتما موضوع مهمی بود که زیر باران با هم کلکل میکردند.
صبح حدود ساعت هفت بار را تحویل دادم و با یک بار دیگر از همان مسیر برگشتم. باران بند آمده بود و من هم کمی خوابم میآمد. رانندگی در آن وضعیت حتی برای یک راننده حرفهای هم خطرناک بود و من به این فکر افتادم تا کنار جاده استراحت کوتاهی بکنم. چیزی نمانده بود خوابم ببرد که نکتهای توجهام را جلب کرد. پلیس جاده را برای بررسی بسته بود. ماشین را نگه داشتم و کنار زدم. از ماشین پیاده شدم و به سمت مامور پلیس رفتم و پرسیدم: «جناب سروان چه خبره؟» افسر پلیس جواب داد: «یه قتل رخ داده. زود از اینجا برو». کمی دور شدم و به صحنه جرم خیره شدم. چیزهایی آشنا به نظرم آمد. یک ماشین سوخته شده بود و دو جنازه از ان بیرون کشیده بودند. کمی فکر کردم و به یاد آوردم این همان ماشین دیشب است که کنار جاده پارک شده بود. از صحنه جرم فاصله گرفتم و سوار ماشین شدم. از مسیر دیگری به راهم ادامه دادم اما قبل از آن کمی استراحت کردم.
فکر قتل از سرم بیرون نمیآمد. یک زوج جوان در ماشین خود به آتش کشیده شده بودند. اما چه کسی و به چه علت مرتکب این جنایت شده بود؟ تا قبل از تحویل بار هیچ کاری از دست بر نمیآمد پس سعی کردم بی خیال آن شوم و به راهم ادامه دهم.
ده کیلومتری محل تحویل بودم که ماشین مشکل پیدا کرد. کاپوت را بالا زدم و دست به آچار شدم. با خودم درگیر بودم. من وظیفه نداشتم که قاتل را پیدا کنم. از طرفی پلیس هم مدارک کافی نداشت و به نظر نمیرسید بدون کمک من بتواند کاری بکند. ماشین را درست کردم و بار را تحویل دادم.
پنجشنبه تولد پسرم بود ومن باید سه روز دیگر به خانه بر میگشتم. بلافاصله به راه افتادم تا به خانه برگردم. موضوع قتل هم کم و بیش فراموشم شده بود و خیلی به آن فکر نمیکردم. تا خرم آباد خیلی راهی نمانده بود که تصمیم گرفتم بین راه استراحتی بکنم. نیم ساعتی از خوابم گذشته بود که صدای گلوله از خواب بیدارم کرد. از جا پریدم اول فکر کردم شاید عشایر گلوله در کرده اند، از این چیزها عادی بود. از ماشین پیاده شدم. اطرافم را نگاهی انداختم. کسی نبود. کمی ترسیده بودم. سوار ماشین شدم تا به راه بیفتم خیلی امن به نظر نمیرسید. ادامهی راه یک آهنگ شاد گذاشتم تا حال و هوایم عوض شود. کادو و کیک برای پسرم هم یادم نرفته بود.
یک هفتهای از آن ماجرا گذشت و من هنوز در خانه استراحت میکردم. کمی دل نگران بودم. برادرم یک طبقه پایینتر زندگی میکرد و مدتی بود که نمیدیدمش. دانشجو بود اما لای کتاب را باز نمیکرد. با هم میانهی خوبی نداشتیم. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. دوست داشتم زودتر ببینمش.
سه روز دیگر گذشت و من کم کم خودم را برای کار، بار و جاده آماده میکردم. قرار بود شب به راه بیفتم که زنگ خانه به صدا درآمد. اول که برادرم را دیدم خیلی خوش حال شدم اما حال و احوالش خیلی خوب به نظر نمیرسید. چشمهایش قرمز و کمی هم لاغر شده بود. کنار هم روی مبل نشستیم، چای خوردیم. از او خواستم کمی برایم از ماجراهای دانشگاه تعریف کند. و بگوید که این مدت کجا بوده است. لبخندی زد و گفت: «دانشگاه که تعطیله. با رفیقام رفته بودیم صفا سیتی. جات خالی یه هفته است از این شهر به اون شهر.» فهمیدم حالش خوب نیست. اول پاییز دانشگاه چرا تعطیل است؟ به روی خودم نیاوردم و پرسیدم: «راستی از اراک که اومدید چه خبر بود؟» گفت: «آی گفتی اراک یه کبابی زدیم که نگو. خیلی چسبید.» حرفهایش عجیب به نظر میرسید فکر کنم، نمیدانم باورش برایم سخت بود. برادر من معتاد شده بود؟
بی خیال کار شدم و چسبیدم به برادرم. اسم اعتیاد که میآوردم بحث را عوض میکردم و شبها هم غیبش میزد. حالا تفریبا شکم به یقین تبدیل شده بود. یقینا معتاد بود و من نمیدانستم در طول مسیر با رفقایش چه کارها که نکرده بود. یک روز میگفت تنها آمدهام و یک روز میگفت با رفقایم. تا جایی که من به یاد دارم او رفیق صمیمیای نداشت که باهم به دانشگاه بروند.
تصمیم قطعی شد و به اقوام زنگ زدم تا با هم ببرند در کمپ بستریش کنند. خیلی مقاومت میکرد و داد و فریاد میکشید همه اول کاری این طور اند. خدا را شکر قبل از اینکه خیلی اوضاع وخیم شود به دادش رسیدم. نمیدانم در این دانشگاه چه خبر است برادر درس خوان و ورزشکار من چه طور به این روزگار افتاد. خدا کند زودتر خوب شود.
بدبخت و بی چاره شدم روزی که به ملاقاتش رفتم. چند روز بود که در کمپ بستری و حالش جا آمده بود دهانش را باز کرد و شروع کرد به اعتراف کردن گفت که تنها میآمده است و حالش هم خوب نبوده. او گفت که در نیمهی راه توقف میکند تا کمی مواد مصرف کند. چند کیلومتر آن طرفتر و در زمانی که من تازه بار را تحویل داده بودم. و در شهر بودم. دچار توهم میشود و آن زوج جوان را به خیال انکه حیوان هستند میکشد اما قسم میخورد که آنها را نسوزانده است. هر چند به حرفش هیچ اعتمادی نیست. ادامه داد که تیر اندازی نزدیک شهر هم کار او بوده ولی فقط سگ یک چوپان را کشته است.
نمی توانم با خودم کنار بیایم. برادرم را هم نمیتوانم فراموش کنم که بسیار پشیمان بود. اما پشیمانی او چه فایدهای داشت. سردرگم بودم. تصمیم درست چه بود؟ آیا باید او را معرفی میکردم؟ از برادرم چندشم میشد. از او بدم میآمد اما نه آن قدر که به پلیس تحویلش بدهم.
چهلمین روز پاکیاش بود. از فکر آن زن و مرد جوان از ذهنش بیرون نمیآمد. نمیتوانست خودش را تحمل کند. کمی افسرده شده بود و با خودش درگیری داشت. به دیدنش رفتم تا از او احوالش را بپرسم که در را باز نکرد. کلید انداختم و وارد خانه شدم. اتاقها را یکی یکی گشتم که در انباری جوابم را یافتم. خودش را دار زده بود. باید بیشتر مراقبش میبودم…