ـ در مدرسه دانش آموزان همیشه مرا مسخره میکنند، میگویند که دفتر مشقت دارد پاره میشود آنقدرکه پاکشان کردهای و دوباره نوشتهای. اگر پول نداری بیا پیش ما گدایی کن، ما پول خرد خود را به تو میدهیم.
ـ بابا؟
ـ (پدر با صدایی گرفته ): جان بابا!
ـ دیگر مرا دوست نداری؟
ـ پدر: من تورا از جانم بیشتر دوست دارم! چرا این حرف را میزنی؟
ـ پس چرا به من قول دادی که برایم دفتر و مداد و پاکن و لباسهای نو میخری ولی هیچ کدامش را برایم نخریدی؟
ـ ( پدر با چشمانی نگران ): پسرم کاک حامد قول داده است که اگر این دفعه کارگر لازم داشتند مرا هم صدا بزند که برایش کار کنم، هنوز یک ماه تا سال نو مانده است، تا آن موقع جانم را هم بدهم برایت دفتر و مداد و کفش و لباس نو و خیلی چیزهای دیگر میخرم.
ـ اما پدر ما چیزی برای خوردن نداریم، امروز صبح وقتی به مدرسه میرفتم سمیه گفت که چیزی نداریم برای صبحانه بخوریم مرغها هم دیگر تخم نمیگذارند، باید نان خشک بخورم که گرسنه نمانم. باید اول آنها را بخری، اگر مهمان بیاید چکار کنیم؟
ـ ( پدر با نگاهی پر از غم و ابروانی شکسته ): کیوان جان همه چیز را میخرم، فردا که هوا بهترشد، باز هم به بارخانه میروم و دوباره از کاک حامد خواهش میکنم که به من هم کار بدهد.
کامل سرش را پایین انداخت و چهرهاش در هم شد، عرق از صورتش پایین آمد و به فکر عمیقی فرو رفت. چند دقیقهای در همان حالت بود تا اینکه سمیه پدرش را صدا زد و رشتهی افکارش پاره شد، سمیه برای پدرش چای آورد و کامل شروع کرد به چای خوردن هنگامی که چای میخورد دستش میلرزید و همچنان در فکر بود سمیه متوجه شد و گفت پدر چه شده است چرا دستت میلرزد؟ کامل گفت چیزی نیست دخترم شاید از خستگی باشد، دستت درد نکند چای خیلی خوش طعمی درست کردهای درست شبیه مادرت، او هم چاییهایش خوردن داشت.
برف همچنان میبارید همهی راههای مرزی را برف گرفته بود، رفتن به مرز در آن زمان خطر بزرگی بود و همهی بارها در بارخانه مانده بودند، صاحب کارها در قهوه خانهی روستا با هم جمع میشدند و در بارهی چگونگی رفتن به مرز با هم حرف میزدند.
با توجه به بارش سنگین برف و اینکه راهها کاملا پوشیده از برف بود و ترس اینکه کولبرها اشتباهی وارد میدان مین شوند و یا اینکه مورد حملهی گرگها قرار بگیرند
صاحب کاران را مجاب کرد که چند روزی را صبر کنند تا هوا بهتر شود.
بعد از دو روز هوا بهتر شد ولی برف همه جا را پوشیده بود، کامل برای گرفتن بار نزد کاک حامد رفت
ـ کامل: سلام
ـ حامد: سلام کاک کامل، بچهها خوبن؟
ـ کامل: ممنون خوبن
ـ حامد: در خدمتم کاک کامل امری داشتی؟
ـ کامل: کاک حامد تو که از حال و روز من خبر داری، از وقتی که همسرم از دنیا رفته من هم برای بچه هایم مادر بودم هم پدر، الان چند روزیست که ما در خانه چیزی برای خوردن هم نداریم، حتی انقدر پول نداشتم که برای کیوان که دفترش تمام شده بود، دفتر بخرم.
ـ حامد: بارها در بارخانه مانده، ما هم در وضعیت بدی هستیم.
ـ کامل: کاک حامد میدانم که راه خراب است ولی من میخواهم بار ببرم، من میتوانم.
ـ حامد: کاک کامل نیم متر برف رو زمین نشسته است، برای کسی که کول ببرد غیر ممکن است که به مرز برسد، تازه آنهایی هم که قاطر دارند به سختی میتوانند به مرز برسند چه برسد به تو
ـ کامل: کاک حامد من باید این کار را انجام بدهم، خواهش میکنم که به من کار بدهید، من به بچه هایم قول دادم
ـ حامد: کاک کامل اگر برای شما اتفاقی بیافتد چه بر سر این بچهها میآید!
ـ کامل: کاک حامد من جانم را میدهم تا بچه هایم دیگر بیشتر از این سختی نکشند. هر مشکلی هم پیش بیاید مسؤلیتش را به عهده میگیرم. انشاالله که مشکلی پیش نمیآید!
ـ حامد: امروز نمیتوانی بار ببری چند نفر از بچهها رفتند تا ببیند کدام مسیر برای رفتن به مرز بهتر است، فردا قبل از اذان صبح بیا که به تو بار بدهم.
ـ کامل: ممنون کاک حامد، خدا خیرت بدهد!
کامل از پیش کاک حامد رفت، زمان هر لحظهاش همچون گذر حلزونی از لبهی تیغ سخت و دیر میگذشت، ضربان قلبش بیشتر و بیشتر میشد، دستهایش را آونگ وار ازدو سمت خود با نوسانی مرده انگار مثل پاهایش نای تکان خوردن نداشتند آویزان کرده بود، گاه با خود میگفت که ترس من از چیست؟ ترس من از یاوه گوییهای دیگران است؟ یا از دست چرخ بی رحم فلک که بر جسم و جانم درد افکنده است؟ یا از جانم میترسم؟ و یا شاید از نبودم که نمیدانم بعد از من چه بر سربچه هایم میآید؟
کیوان و سمیه را تصور میکرد که اگر اتفاقی برایش بیافتد، بعد از او چه بلایی سرشان میآید. آنها دیگر کسی را ندارند که مراقبشان باشد، دیگرامیدی نخواهند داشت.
در سر راه خانه چند جوان با هم جمع شده بودند و در مورد مرز و اتفاقات دیشب داشتند صحبت میکردند. کامل از اتفاقاتی که دیشب رخ داده بود بی خبر بود پیش آنها رفت تا از اتفاقات رخ داده جویا شود:
ـ کامل: سلامٌ علیکم
ـ (همه ): علیک سلام کاک کامل خوش آمدی!
ـ کامل: چی شده؟ دیشب در مرز اتفاقی افتاده است؟
ـ حسام: کاک کامل مگر خبر نداری! دیشب در مرز چند نفر بار بردند، و هنوز خبری از آنها نیست احتمالا تا الان همگی مرده باشند
ـ هیوا: خدا به خانواده هایشان رحم کند، از بی پولی و مجبوری نباشد که به مرز نمیرفتند.
ـ کامل (با نگاهی مشوش ): مسیر مرز خودمان چطور است؟ میتوان بار برد؟
ـ سیروان: همهی مسیرها خطرناک اند، رفتن به مرز کار اشتباهی است.
ـ حسام (خطاب به سیروان ): من شنیدهام که چند نفر به طرف مرز رفتهاند که مسیر هارا ببینند، احتمالا فردا آنهایی که قاطر دارند بار ببرند.
ـ کامل: آنهایی که کول میبرند چه؟ میتوانند به مرز برسند؟
ـ هیوا: کاک کامل مگر میخواهی به مرز بروی؟
ـ کامل: به پولش نیاز دارم چارهای نیست، نمیتوانم بیشتر از این منتظر بمانم!
ـ حسام: ولی به کولبر بار نمیدهند، باید قاطر داشته باشی تا بهت بار بدهند!
ـ کامل: امروز پیش کاک حامد رفتم و ازش خواهش کردم که به من هم کار بدهد او هم قبول کرد.
ـ سیروان: خیلی خطرناک است نمیتوانی به مرز برسی برف زیادی آمده، کسی که قاطرداشته باشد میتواند راحتتر حرکت کند، اما تو…
ـ کامل: انشاالله که مشکلی پیش نمیآید.
کامل خداحافظی کرد و از پیش آن دو رفت و راه خانه را در پیش گرفت. خانهی او آخر روستا بود، روستایی که در آن زندگی میکردند در سرازیری یک کوه قرار داشت و خانهاش تقریبا بالاترین نقطهی روستا بود. خانهای کوچک از سنگ وگل و روی بام خانه را با کاه و گل رس مالیده بود تا ازنفوذ آب به داخل خانه جلوگیری کند، یک حیاط کوچک که دیوارش را با چوب، حصار مانند درست کرده بود، تقریبا دور تا دور خانه کشیده شده بود، داخل حیاط را برف پوشیده بود، یک طویله نیز در پایین خانه بود ( کامل قبلا یک قاطر داشت که در مرز تلف شده بود ). در هیاهوی تفکر به نزدیکی خانه رسید انگار یک سال در راه بود و به مقصد نهاییاش رسیده بود، دوست داشت که فریاد بزند و بگوید خانهام اینجاست، بهشتی بکر در بالای کوهی، آسمانش آبیتر از دریاست، اما انگار حق فریاد زدن را هم ازش گرفته بودند، سمیه با دیدن پدرش او را صدا زد:
ـ پدر… پدر
ـ کامل: جانم… الان میام! چه شده است؟
ـ سمیه: از سقف خانه آب چکه میکند، کف اتاق خیس شده است، فکر کنم اگر اینطور پیش برود سقف خانه روی سرمان خراب شود!
کامل بر سرعت گامهایش افزود و خیلی زود خودش را به سمیه رساند و به سمیه گفت:
ـ دخترم حتما آب روی بام جمع شده است، برو و مقداری کاه از طویله بیار الان درستش میکنم!
سمیه با عجله به سمت طویله دوید، زمین لیز بود وچند بار زمین خورد ولی بدون هیچ اعتراضی بلند شد و از داخل طویله یک گونی که مقداری کاه در آن بود را برداشت. پیش پدرش برگشت:
ـ پدر کاه را آوردم!
ـ کامل: دستت درد نکند، نگران نباش الان مشکل را حل خواهم کرد.
کامل گونی کاه را برداشت و به پشت بام رفت، از پشت بام آنها میشد همهی آبادی و دره پایین روستا را دید منظرهی خیلی زیبایی داشت. از نرده بانی که روی دیوار پشت بام گذاشته بود بالا رفت. روی بام یک گودال کوچک درست شده بود که از آب پر بود. روی بام یک غلطک کوچک که از بتون درست شده بود وجود داشت، کامل غلطک را برداشت و چند بار روی گودال غلط داد بعد گونی کاه را برداشت و روی مکان مورد نظر و دور و بر آن کاه ریخت، سپس دوباره غلطک را برداشت و روی گودال و دور و بر آن غلط داد، با این کار گودال نیز از بین رفت. کارش که تمام شد همانجا ایستاد غم سرتاسر وجودش را گرفت گویی واقعهای تلخ در گذشتهی سختش او را غم بار کرده بود، بار دیگر در درون به سوگ همسرش نشست با خود میگفت که دیگر از نفس افتادهام حالا که نبودنت عذابم میدهد و دیگر نیستی در کنارم، کاش میدانستی که غروبهای زندگیام دیگر طلوعی ندارند، گاه چنان آشفته و گنگ میشوم که تردید در باورهایم ریشه میدواند اما در آخرین لحظات باز هم به خود میآیم، هنوز هم با خاطرههای درهم دنبال سوسوی امید میگردم تا مرا از این سرگردانی پرنقش و نگار برهاند! کاش میبودی و این دل مردگی را همراه با دردهای عمیقم از بین میبردی.
چشمانش پر از اشک شده بود مدت زیادی بود که روی پشت بام ایستاده بود روز به پایان میرسید، غروب چشمان ترش را خشک کرد نیم رخ خورشید که به زحمت میتوانست آن را ببیند کم کم در پشت کوه پنهان میشد تابش غروب، آسمان آبی خانهاش را سرخ میکرد. از روی بام پایین آمد و به داخل خانه رفت تا ببیند مشکل حل شده است یا نه، آب دیگر چکه نمیکرد.
شب شده بود. کامل مقداری پول از همسایهی خود قرض گرفته بود و برای چند روزی مواد خوراکی تهیه کرد، کیوان داشت درس میخواند و سمیه کف زمین را با دستمال خشک میکرد، هنوز از تاریک شدن هوا چیزی نگذشته بود که صدایی از بیرون به گوش میرسید، کاک حامد از بیرون حیاط حصاری اورا صدا میزد:
ـ کاک کامل… کاک کامل… کاک کامل
کامل با شنیدن صدای کاک حامد با عجله بیرون آمد:
ـ سلام کاک حامد! چرا داخل نمیآیید؟
ـ حامد: فقط آمدم که بگویم فردا قبل از اذان صبح جلو بار خانه باشی باید قبل از طلوع آفتاب حرکت کنیم.
ـ چشم کاک حامد
کامل به داخل خانه برگشت، در را بست سایهی لرزانش بر دیوار اتاق افتاد، در چشمانش غوغایی بود، بغضهایش بی صدا بودند، بر دیوار تکیه داد تا شانههای لرزانش جلب توجه نکنند. در آن غروب ابدی صداهایی به گوش میرسید مانند وزش باد، دلش میخواست با چیزی جفت شود چیزی مانند ظلمت شب، انگار همه چیز را فراموش کرده بود، انگار به آن زندگی که در کودکی آرزویش را داشت فکر میکرد، از خندههای گاه و بی گاه که بر صورتش نقش میبست میشد فهمید که به چیز زیبایی فکر میکند چیزی شبیه به زندگی، و یا شاید به افسانهای مانند نان، یا وهمی که در خاک است و یا شاید به گوری کوچک میاندیشد گوری به کوچکی تن یک نوزاد، در اعماق افکارش فرو رفته بود که سمیه رشتهی افکارش را از هم گسست:
پدر… پدر ( دستی بر شانهی پدرش زد )
کامل: جانم… جانم
چه شده پدر، چرا اینقدر پریشانی؟ کاک حامد چی گفت؟
کامل: پریشان! نه اصلا
سمیه: کاک حامد چی گفت؟
کامل: گفت که خودم را آماده کنم فردا صبح قراره به مرز برویم.
سمیه: واقعا پدر! یعنی کار پیدا کردی؟!
کامل: آره دخترم کاک حامد لطف کرد و به من کار داد.
سمیه: پس من برایت لقمه نانی آماده میکنم صبح که رفتی همراه خودت ببر.
کامل: دخترم دستت درد نکند.
سمیه با دستان کودکانهاش صورت پدرش را نوازش کرد، انگار که حسی از امید را در دلش دوانده باشند، چهرهاش شادابتر شد و دست پدرانهی خود را بر سر سمیه کشید و سرش را بوسید.
شب سردی بود اما سردتر از آن غمی بود که فضای خانه را فرا گرفته بود، باز آن حس غریب سراغ کامل آمد، از هجوم سایههای غم به پستوی اتاق پناه برد، در گوشهای کز کرد گاهی سکوت میشد و گاهی بغض، چینهای پیشانی و آثار غم و ترس بی رحمانه بر صورت کامل چنگ میزدند. خوابش نمیبرد. بالاخره صبح شد بدون اینکه شب قبلش پلک روی هم گذاشته باشد لباس گرم پوشید و لقمهای که سمیه برایش آماده کرده بود را برداشت سپس مکث کوتاهی کرد، وداع برایش سخت بود نگاه حسرت آمیزی به بچههایش کرد بچهها را بوسید اما دلش نیامد آنها را بیدار کند، آرام در را بست و خانه را ترک کرد، هوا خیلی سرد بود با احتیاط از کوچهها پایین آمد با نزدیک شدن به بارخانه صدای کارگران و صاحب کاران بیشتر به گوش میرسید، وقتی به آنجا رسید کاک حامد گفت:
کاک کامل نیم ساعت دیگر راه میفتیم، باری که قرار است ببری را برایت کنار گذاشتیم
کامل: خیلی ممنون کاک حامد
حامد: کاک کامل مطمئنی که میخواهی به مرز بروی؟
کامل: حتما باید به مرز بروم. کاک حامد اگر مشکلی برای من پیش آمد مواظب بچه هایم باش آنها را اول به خدا بعد به تو میسپارم، من کسی را ندارم که از بچه هایم مراقبت کند.
حامد: انشاالله که مشکلی پیش نمیآید، الان هم اگر تردید داری به خانه برگرد
کامل: نه، به مرز میآیم
همهمهی زیادی بود همه عجله داشتند، نیم ساعتی طول کشید که آمادهی حرکت بشوند. بعد از این که همه آمادهی حرکت شدند کاک حامد به کامل گفت که پشت سر همه حرکت کند تا مسیر حرکت برای او راحتتر باشد. همه به راه افتادند تا جایی که میتوانستند سعی میکردند که بی سر و صدا حرکت کنند، بعد از یک ساعت حرکت هوا کاملا روشن شده بود فضای بسیار زیبایی بود اما از دید کامل به گونهای دیگر بود از درون نا آرام. دستانش یخ زده بود، انگار اتفاقی در راه بود، درختان مانند اسکلتهای بلور آجین در میان کوهستان نمایان بودند و قندیلهای نقرهای و درخشندهای از لبهی صخرهها صحنهی زیبایی را ایجاد کرده بودند. بی وقفه به راه خود ادامه میدادند تا وارد درهی تنگی شدند سکوت مرگباری بر سرتاسر دره حاکم بود آفتاب با قائم شدن مسیر تابشش برفها را کم کم آب میکرد که موجب نگرانی کارگران نیز میشد، وقتی به وسط دره رسیدند صداهایی به گوش میرسید همه جای خود ایستادند و حرکت نکردند بعد از چند دقیقه باز هم به حرکت خود ادامه دادند اما صدا بیشتر و بیشتر میشد همه ترسیده بودند، به سرعت خود افزودند اما خیلی دیر شده بود آنها بیش از اندازه در دل دره فرو رفته بودند بهمن همانند شیری خشمگین غرش کنان به سمتشان میآمد در یک لحظه همهی آنها را با خود برد، قبل از آنکه بهمن به آنها برسد کامل انگار میدانست اتفاقی خواهد افتاد، نگران نبود کول خود را زمین گذاشت و با دست پیشانی خود را از عرق خشک کرده بود، درست مانند قهرمانی که به پایان خط رسیده بود.