ستودهشده در نخستین دورهی جشنوارهی داستانی فسون
بوی گیلاس میداد. وقتی میرفت بالای درخت جلوی خانه و از انجا حیاط ما را دید میزد، می دیدمش که با لباس قرمز و موهای کوتاه سیاه، مرا که توی باغچه ی بابا جانم بیل میزدم، می میپاید. اولش باور نمیکردم که برای من امده باشد، اما وقتی یک روز با دوچرخه شیر می بردم برای مغازهی آقا جانش، هستهی گیلاس را شوت کرد توی کلهی کچلم.
***
با قنداق کلاش زدند توی سرم. افتادم. همین دیشب گفتند رمز “یا محمد” است. منصور گفته بود به آب که بزنیم تمام است. اما بدمصبها دستمان را خواندند. به آب که زدیم، همه چیز تمام شد. انگار عملیاتمان لو رفته بود.
***
پس کلهام را گرفتم و گفتم: هوی گلی! لو رفتی!مثل میمون پریدی اون بالا!وشو پایین خندید. ریز ریز. ننه باجی میگفت دخترهی خرس گنده میره اون بالا پرو پاچه شو نشون همه بده! چاق شده مثل گاو! به پاهای آویزان از درختِ گلی نگاه کردم، مثل ترکهی البالوی بابا جانم باریک بود نه مثل پاهای کت و کلفت گاو.
***
منصور گفت: سرتون رو مثل گاو میندازین پایین میرین تو آب! همه خندیدیم! حاج امیر گفت: جدو ابادت گاوه! کرکر بچهها بلند شد. گفتم: من بر گردم باس برم خواستگاری. هوامو داشته باشید! حاج امیر هولم داد جلو: برو خودتو جمع کن بچه! چفیه ت بو شیر میده!
***
دبهی شیر را که از روی دوچرخه گذاشتم توی مغازهی مش حیدر، نرسیده، با کف دست خواباند پس کله ام: ازین به بعد چشماتو درویش میکنی حسین اقا! گوشهایم داغ شد: مشدی!مگه چی کار کردم؟ دست کرد زیر کلاه بافتنیاش و موهای تنکش را خاراند: همو که گفتم! تو دهات ما هرکی خرکی دختر بخواد، می زنیم کورش میکنیم.
***
خاک رفته بود توی چشمم و میسوخت. زیپ یقهها را بالا کشیدیم. زیپ استینها لباسهایمان را پایین. کلاه به سرم لق میزد. گردان کلاه کوچکتر نداشت بدهد به من که این کلاه آهنی پشت گوشهایم را زخم نکند. از لای نیهای بلند توی تاریکی چیزی معلوم نبود. صدای شلپ شلپ اب میامد. سینه خیز رفتم و خودم را کشیدم روی زمین پر از سنگ. سر ارنجها و زانوهایممی سوخت. خاک خیس بود. منصور پچ پچ کرد: تو اب! رفتیم توی آب. اروند گل آلود بود. یک دفعه نمیدانم چه شد، که منور زدند بالای سرمان. صدای انفجار خمپاره آمد. توی آب ریختند سرمان. منصور را کتک زدند و داشتند توی آب خفهاش میکردند. یکیشان سرش را نگه داشته بود زیر اب و دست و پای منصور بیرون بود و تکان میخورد.
***
گلی از بالای درخت پرید دنبال سرم: حسین؟کجا؟ گفتم: هیس!حوصله ندارم! تندتر رکاب زدم. دنبالم دوید. از گوشهی چشم دیدم موهایش از زیر روسری ریخته بیرون و گردن سفیدش معلوم است. گفت: این لباسا چیه دنبالت؟انشاتو نوشتی؟بده برات پاکنویس کنم. گفتم: کتک خوردم ولم کن! میخوام برم جبهه. دوید و پشت دوچرخه را چسبید: رات نمیدن!کاظم رفته برش گردوندن. یک پایم را گذاشتم زمین و دوچرخه را کج لای پایم نگه داشتم: من با اون ریقو فرق دارم. امد جلویم ایستاد. بوی درخت میداد. بوی برگهای تابستانی که سبزیشان چشم را می زد و عطرشان وقتی آفتاب صبح میخورد رویشان، همهی “جنگل نور” را بر می داشت.
گفتم: می آی بریم جنگل نور؟
روسریاش را سفت کرد: اوووه! تا اونجا کلی راهه! میخوای آقا جانم بزنه ناکارم کنه؟
سر بالا دادم: نچ!تا ظهر برمی گردیم! ببین… الان آفتاب تازه اون طرف آسمونه و بعد اشاره کردم به شرق که خورشید مثل یک گلولهی روشن داشت بالا میآمد.
لبهایش را برچید: حسین؟
گفتم: ها؟
گفت: تو مگه بچه نیستی؟
گفتم: که چی؟
گفت: پس چرا میخوای بری جنگ؟بزرگترها هستن!
شانه بالا زدم: نمی دونم! باید برم… می خوام برم آموزش… بعدشم اعزام.
***
یکی از پشت یقهام را چنگ زد. داشتم خفه میشدم. بیخ خرم را چسبیده بود و با لگد میزد توی پشتم.
از آب که بیرونمان کشیدند، با مشت، لگد و قنداق تفنگ افتادند به جانمان. پهلویم درد گرفت دوباره. هوار کشیدم: یا حسین!
***
ترک دوچرخه نشاندمش و رفتیم توی جاده. دوچرخه سنگین شده بود و من خسته. تا به جنگل نور برسیم؛ نفسم بریده بود. گلی حرف نمیزد. پیاده شدیم و رفتیم بین درختها.
روی زمین پر از برگ بود و زیر پایمان خرچ خرچ صدا میداد. چنارها انگار کج و کوله شده بودند و برگهایشان وسط تابستان زرد بود.
دوچرخه را تکیه دادم به درخت و رو به روی گلی ایستادم. گفتم: چرا حرف نمی زنی؟خاطرم رو نمیخوای مگه؟
پیشانیاش قرمز شد: ها؟نمی دونم! کی بر میگردی؟
به درخت تکیه دادم: معلوم نیست! مثل اینکه جنگه کُر جان!
هیچ نگفت. دستهایش را گره زده بود به هم. صدای پا شنیدم. یکی داشت میدوید روی برگها. سر که چرخاندم، کف دست یک نفر آمد توی صورتم. گلی جیغ کشید: آقا جان! آقا جان! نه! کاری نداشت باهام!به خدا! به امام زمان!
صدای آقا جانش آمد: ای خفه بمیر! کر منو آوردی اینجا چه کنی باهاش؟
خوردم زمین و خون از دماغم ریخت بیرون. سرم گیج میرفت. با لگد کوبید توی پهلویم. نفس بند رفت و پهلویم داغ شد.
***
به صفمان کردند و دستهایمان را با سیم و طناب بستند. از دهان منصور خون می ریخت و چشمش باد کرده بود. حاج امیر را ندیدم. لابد زودتر برده بودندش.
من داشتم بالا میآوردم. دل و رودهام به هم پیچیده بود. آن جا ابوالمرصاص بود. آن طرف اروند رود. اما عجیب بود: به جای بوی خاک و لجن، بوی گیلاس می آمد. بردنمان لب یک چالهی بزرگ شبیه خندق. نمی دانم این چاله را چطور کنده بودند؟عمیق بود مثل قبر.
دوباره کتکمان زدند و مرا هول دادند توی چاله. یک بری با دست بسته، افتادم بغل کاظم. لباس غواصیم از بالا تا پایین توی تنم جر خورده بود.
به آن بالا نگاه کردم. گلی بالای چاله ایستاده بود و هستهها را فوت میکرد این پایین و میخندید. پس سرم سوخت و مایع لیز و گرمی از توی گوشهایم بیرون زد.
چشمهای گلی آن بالا بود. یک دفعه دهانش تکان خورد: من فارسیم خوبه ها! کلمه ترکیبا رو از حفظم! بیا یادت بدم!
خاک را کپه کرده بودند که بریزند رویمان. ریختند. کپههای بزرگ آمد رویمان. ریخت توی یقه و پشتم. سنگین شدم و به زمین چسبیدم.
منصور خرخر میکرد و بریده بریده میگفت: اشهد ان لاالله الی الله… اشهد ان…
خاک ریخت توی دهان و صورتم. چشمم پر شد. پلک زدم تا سیاهی چشمهای گلی را آن بالا ببینم. نشد!
فقط توانستم بگویم: گلی؟من انشام خوب نیست! موضوع فصل بهاره! برام مینویسی؟
اسفند ۹۷