پیرزن روی ایوانِ سنگی نشسته بود و با ریشههای قالیچهی کوچکی که زیرش پهن شده بود، بازی میکرد. کنارش یک زیر سیگاری قدیمی برنز به شکل دختری درون برگ به چشم میخورد که پر از ته سیگار بود. ابری از دودِ سیگار بالای سرش زیرو رو میشد. نگاهش را از دود سیگار تا آسمان بالا کشید و به ابرهایی که خیال باریدن داشتند چشم دوخت. بین انگشتهای کشیده و استخوانی ش، یک نخ سیگار اشنو خودنمایی میکرد. هر چند لحظه یک بار با دستهای لرزانش، سیگار را به دهان نزدیک میکرد و پکی به آن میزد و با ولع دود سیگار را به حلقش فرو میداد. گونههای چروکیدهاش هنگام پک زدن گود میافتاد و چهرهاش شکسته تر از قبل مینمود.
در همین موقع چند ضربه به در زده شد. خانهی پیرزن، پشت گورستان قدیمی روستا بود و مدتی بود که فال گرفتن را کنار گذاشته بود و به ندرت کسی آن طرفها پیدایش میشد. مگر همسایه ای که گاهی برایش غذایی میآورد. آخرین پک را به سیگار زد و خاکسترش را توی دل دختر خالی کرد بعد نیم خیز شد و نالید:
- کیه؟
صدایش گویی از ته چاهی آمد. زنی جوان با نوزادی در بغل وارد شد:
- منم ستاره.
پیرزن از جایش بلند شد و به طرف ستاره آمد. چشمهای ریزش را ریزتر کرد و سرتا پای ستاره را کاوید:
- تویی؟ چی میخوای؟
با انگشت سبابهاش اشاره به نوزاد کرد:
- این چیه دیگه؟
ستاره پتو را از روی نوزاد کنار زد و چشمان زیبایش را به پیرزن دوخت:
- پسرمه، میخوام آینده شو برام بگی.
پیرزن نگاهی به نوزادی که لای پتوی آبی رنگی پیچیده شده بود انداخت، یک ماه گرفتگی را روی صورت نوزاد دید. ناگهان ستاره را به عقب هل داد و فریاد کشید:
- بچه ت نحسه، زود باش از اینجا برو، میترسم نحسی تون منم بگیره!
ستاره هاج و واج پیرزن را نگاه کرد. نمیدانست باید چه بگوید، ذهنش مثل کاغذی سفید و بی خط میان کلمات چرخید، چیزی به ذهنش نرسید. زانو زد و نوزاد را روی زمین گذاشت. نگاهی به پیرزن انداخت:
- برای چی… نحسه؟
لبهای چروکیدهی پیرزن جنبید:
- برای چی نحسه؟ کوری مگه؟ معلوم نیست یا خودت را زده ای به خریّت. این ماه گرفتگی روی صورتش را مگر نمیبینی؟
بعد دستهای چروکیدهاش را زیر بازوی ستاره انداخت تا بلندش کند، زورش نرسید:
- برای چی نشستی؟ یالا پاشو، پاشو زود از اینجا برو.
اشک در کاسهی چشمان ستاره جمع شد و روی گونهاش غلطید. برخاست و بچه را به بغل گرفت، پتو را روی سر بچه کشید و عقب عقب از در خارج شد. صدای پیرزن در گوشش پیچید:
- هر دو تا تون نحس هستید و باید بمیرید.
پیرزن لرزشی را در بدنش احساس کرد. دوباره به آسمان نگاه کرد. دل آسمان بد جوری گرفته بود و کم کم میخواست دلش را خالی کند. برف ریز ریز مثل نمکی که از نمکدان بریزد توی سفرهی حیاطِ پیرزن ریخت. پیرزن سردش شد، قالیچه را از روی ایوان برداشت و آن را با دستان لرزانش تکان داد و با خودش درون اتاق برد.
ستاره به سرتاسر خیابان مه آلود با دقت نگاه کرد و به صدایی که میان صدای تپش قلبش و صدای بادی که در میان دانههای برف گم میشد، گوش داد و لرزان و غمگین به طرف خانه روان شد.
وقتی به خانه رسید، احمد منتظرش بود:
- تو این هوای سرد، با یه بچهی کوچیک کجا بودی؟
ستاره مِن مِن کرد و کلماش تکرار شدند:
- رفته بودم… رفته بودم… پیشِ…پیشِ ننه کلثوم.
رنگ چهرهی احمد به سرخی زد:
- صد بار به تو گفتم، باز هم میگویم، آن پیرزن یک دیوانه س. چرا زندگی را به کام مان زهر میکنی؟
ستاره اما حرفِ خودش را زد:
- او دیوانه نیست، همه چیز را راست میگوید.
بعد نفسش را بیرون داد و گفت:
- قبل از این که به خواستگاریم بیایی، ننه کلثوم گفته بود که یک نفر که به جنگ رفته، به خواستگاریت میآید. بعدش هم که تو آمدی! مگر دروغ گفت؟
احمد چند سرفه، پشت سر هم توی مشتش کرد و گفت:
- بس است دیگر خسته م کردی، سایهی آن پیرزن، روی زندگی مان سنگینی میکند، ول کن این افکار را، به فکر بچه مان باش.
ستاره بچه را کنار پشتی گذاشت. به پشتی تکیه داد و سرش را میان دستانش گرفت و گریه کرد. دلش به نازکی ابرهایی شده بود که نغریده، باریده بودند.
احمد جلوتر آمد و دستی به سر زنش کشید:
- ببین با خودت چی کار میکنی؟ یک کمی هم به فکر من و این بچه باش. آن پیرزنِ فالگیر را از سرت بیرون کن.
ستاره با پشت دستش اشک هایش را پاک کرد و به احمد نگاه کرد:
- اما آن پیرزن راست میگوید، جای این بچه و من توی این دنیا نیست!
بعد به بچه اشاره کرد:
- نگاه کن! ماه گرفتگی صورتش را مگر نمیبینی؟
احمد سرش را میان دستانش گرفت:
- وای… اینقدر مزخرف نگو……هر چه من میگویم تو حرف خودت را میزنی. شاید…شاید افسردگی بعد از زایمان گرفته ای؟ بهتر است بروم دنبال مادرت، باید یکی پیشت باشد، تو اصلا حالت خوب نیست!
احمد نگاهی به ستاره کرد و از در خارج شد. بعد از رفتن احمد، ستاره نوزاد را لباس پوشاند، یک سرهمی سفید و آبی و یک کلاه بافتنی به رنگ آبی هم روی سر نوزاد گذاشت، لای پتو پیچید و درون سبد گذاشت. برای آخرین بار نگاهش کرد. خم شد و صورت گرد و گوشتالویش را بوسید. دستش را روی ماه گرفتگی گذاشت. بعد به سرعت دستش را کنار کشید و موهای مشکی نوزاد را که از کلاه بیرون آمده بود، به زیر کلاه برد. نوزاد، پستانکی را که میان شکاف لب هایش جا گرفته بود مکید. ستاره پتوی بزرگتری را روی سبد گذاشت و به سرعت از خانه خارج شد.
سرما گویی به بدنش سوزن میزد. دانههای برف آرام آرام روی سرش ریخت. به کنار بلند ترین درخت چنار روستا رسید و سبد را آنجا گذاشت. پشت به سبد کرد، صدای گریهی نوزاد، پاهایش را سست کرد، ایستاد. خواست برگردد، صدای پیرزن توی سرش پیچید:
- هم تو هم نوزاد، نحس هستید و باید بمیرید.
با سرعت از آنجا دور شد. با خودش زمزمه کرد:
- بعد نوبت خودم است، من هم باید بمیرم.
به خانه که رسید، چادرش را به گوشه ای پرت کرد. چشمش به مادرش افتاد، مادر او را در آغوش گرفت. احمد رو به ستاره کرد:
- پس بچه کو؟
ستاره نگاهی به احمد و مادرش انداخت و به طرف حیاط رفت:
- الان سماور را روشن میکنم.
آشپزخانه گوشه حیاط بود. به طرف آشپزخانه رفت و سماور را روشن کرد. احمد و مادرِ ستاره به آشپزخانه آمدند:
- پس نوه م کو مادر؟
ستاره رویش را برگرداند. نمیدانست چه جوابی بدهد. احمد به طرفش آمد، شانه هایش را گرفت و تکان داد:
- نکند بلایی سر بچه مان آوردی؟
ستاره عین مسخ شدهها فقط نگاه کرد. احمد شانههای ستاره را بیشتر تکان داد. ستاره روی زمین نشست و یک دفعه اشک هایش سرازیر شدند. مادر با عجله چادرش را سر کرد و آمد و روبروی ستاره نشست:
- ستاره جان بگو… زود باش بگو بچه کجاست؟
ستاره رو به مادرش کرد و با هق هق گفت:
- من… من یک مادرم… صلاحِ بچه ام را بهتر میدانم.
مادر چشم غرّه ای به دخترش کرد:
- احمد همه چیز را برایم گفت. ستاره جان، تو مریضی. این پیرزن هم با حرفاش، بیماری تو را تشدید کرده؟
احمد کتش را برداشت و رو به مادر ستاره کرد:
- زود باشید، باید برویم پاسگاه.
بعد به همراه مادر ستاره از در خارج شدند.
احمد گویی مچاله شده بود، شانههای ستبرش زیر بار اندوهی دور از انتظار خم شده بود. دلش میخواست به خوابی طولانی و عمیق فرو میرفت که انتهایش به هشیاری خوشایندی میرسید. به یک خوشبختی قابل لمس.
ستاره در میان هق هق گریه به خودش گفت:
- قبل از اینکه برگردند، باید بروم. من هم… باید بمیرم.
بلند شد. چادرش را برداشت و از در خارج شد. به طرف گورستان قدیمی شهر به راه افتاد. وقتی به گورستان رسید، سوز سردی میوزید. نشست و به درختی تکیه داد. برف همچنان میبارید. کم کم سردش شد. زانوهایش کرخت شده بود. انگشتهای پایش را به خوبی نمیتوانست حس کند. گورستان قدیمی با منظرهی درخت هایی که مثل ارواح پنجه باز کرده بودند، به نظرش رعب آور آمد. دستها را در زانوهایش قلاب کرد. صدای عوعو سگی، لرزشی را بر اندامش انداخت؛ از بچگی از سگ میترسید. کوشید خودش را پشت درخت، طوری پنهان کند که از هیچ طرف معلوم نباشد. به نظرش رسید هزاران جفت چشم مراقبش هستند. لبهای نازکش را زیر دندان گزید. ترس مثل سرما توی استخوانهای درشتش نفوذ کرده بود. گونههای برجسته و گلی رنگش، از شدت سرما میسوخت. سرش را به درخت تکیه داد و سعی کرد چشم هایش را ببندد.
ستاره از گذشتههای دور عاشق احمد بود. بخاطر همین وقتی احمد به خواستگاریش آمد نه نگفت. لحظه ای یاد بچهاش افتاد. خون توی صورتش دوید.
پنج شنبه سردی بود و تعداد کمی زن و مرد تابوتی را به طرف گوری آماده میبردند.
ستاره چشم هایش را باز کرد و به تابوت خیره شد. یکی از همسایههای پیرزن را شناخت. سعی کرد بلند شود اما نتوانست. تابوت را روی زمین گذاشتند. صدایی از حنجرهی ستاره بیرون آمد. مرد و زن متوجه ستاره شدند و دورش جمع شدند. چهرهی ستاره از سرما به کبودی میزد، نگاهش به تابوت خیره مانده بود. به سختی نفسی عمیق کشید و اشاره به تابوت کرد و بریده بریده گفت:
- کی مرده؟
زنی دستهای یخ زدهی ستاره را در دستانش گرفت و مالید تا گرم شان کند:
- ننه کلثوم… ننه کلثوم، عصر دیروز مرده.
ستاره عصر دیروز را به یاد آورد که ننه کلثوم به او گفته بود که باید خودش و بچهاش بمیرند. حالا خودش مرده بود. احساس سبکی کرد. دیگر آن نحسی را که پیرزن گفته بود را در خودش احساس نمیکرد. پیرزن را دو نفر داخل گور گذاشتند و رویش خاک ریختند. ستاره نفسش را بیرون داد و احساس آرامش کرد. گویی تمام نحسیها با پیرزن به خاک سپرده شد. ستاره به زنی که کنارش بود گفت:
- بچه م بچه م کنار بلند ترین درختِ چنار…
ستاره دیگر هیچی نفهمید. وقتی چشمانش را باز کرد روی تختِ درمانگاه بود فریاد زد:
- بچه م.. بچه م کجاست؟ حالش خوبه؟
پرستار دستهای بی حس و لرزان ستاره را در دستانش گرفت:
- نگران نباش.
و دو تا آمپول آرامبخش را درون سرُم خالی کرد:
- الان خوابت میبره؛ بیدار که شدی بچه تو هم میبینی.
پلکهای ستاره کم کم سنگین شدند و به خوابِ عمیقی فرو رفت.
زن به آدرسی که ستاره داده بود رفت. وقتی به کنارِ بلندترین درخت چنار رسید سبد را دید. با عجله به طرف سبد دوید. پتو را به کناری زد و بچه را دید که پستانکش را مک میزد. سبد را برداشت و با خوشحالی به طرف پاسگاه رفت. احمد و مادر ستاره روی نیمکتی داخل پاسگاه نشسته بودند. زن، با سبد وارد پاسگاه شد. صدای گریهی بچه از داخل سبد بلند شد. احمد سرش را بالا گرفت. پتوی آبی رنگ بچهاش را شناخت. گام هایش را به طرف زن تند کرد و پتو را از روی سبد، کنار زد:
- خودشه… بچه م، بچه م پیدا شد.
بچه را در آغوش گرفت و سرو رویش را غرق بوسه کرد. اشک در چشمانِ مادر ستاره حلقه زد. احمد از زن پرسید:
- از کجا پیداش کردی؟
زن گفت:
- ستاره خانم آدرس داد. مادر ستاره چادرش را جلوتر کشید و با بال چادر، اشک هایش را پاک کرد:
- دخترم… دخترم کجاست؟
زن دستش را روی شانهی مادر ستاره گذاشت:
- نگران نباشید. درمانگاهه.
احمد بچه را به طرف مادر ستاره گرفت:
- بهتره هر چه زودتر برویم پیش ستاره، حتما بیقراری بچه را میکند.
مادرِ ستاره بچه را از احمد گرفت و به زیر چادرش برد و محکم در آغوشاش فشرد. در چشمهای احمد خیره شد. چشمهای احمد، میدرخشیدند.