بَخال۱ طنابِ زبر و قطور را به تنهی پیر و قد کشیدهی نخل گره زد. کار راحتی نبود بچهها بالا و پایین میپریدند و همصدا جار میزدند: «تاب تاب». صحرا آرام گرفته بود و باد به جای زیر و رو کردن خاک و خلهای دشت، تنِ تپهها را نوازش میکرد. دلِ صحرا از نخلهای پر خارک و خرما زنده بود و نفس میکشید. بعد از یک باران بیرمق و دلگیر مردم از روستا به صحرا پناه آورده بودند. هر کسی بین تلهای گِلی گلیمی پهن کرده بود با چای و ناشتای مختصری روزاش را در پناهِ طبیعت میگذراند. انگار روستا با خانههای آجری و بیقواره ظرافت و دلپسندیاش را از دست داده بود که مردم روستا به هر بهانهای سر از صحرا در میآوردند. آن طرف پدر به نخلها آب میداد و آن طرفترش عمو با اره، برگهای خشک و بیقوت را از تنِ تناور و قهوهای رنگ نخلها جدا میکرد.
بَخال حلقهی طناب را دور کمر خود و درخت انداخت، گره را که محکم کرد، سرِ طناب را دستش دادم صورتی استخوانی و چروکیده داشت و وقتی لبخند میزد به تعداد چروکهایش اضافه میشد و وقتی میگفت «دستت درد نکنه دخترم» چشمانش از شدت مهربانی، نخلی نو و تنومند را در دلت میکاشت. کفِ پایش را به تنهی سختِ نخل چسباند و به حلقهی طناب تکیه داد و آرام آرام از بدن زبرِ آن بالا رفت. با هر قدمی که برمیداشت خود را از بدنِ ناهموار نخل را بالا میکشید و حلقه روی پایش جا میماند، با احتیاط میایستاد و با دستانش حلقه را آهسته تا کمرش بالا میکشید. در بیخِ آفتاب که خورشید شمشیر داغش را از نیام بیرون کشیده بود به صورت نرم و تُردمان ضربه میزد. ما بچهها بیهوا و بیترس سرمان را بالا گرفته بودیم و دقیق به حرکات ماهرانهی بخال زل زده بودیم و اگر این هیجان مجالمان میداد، گاهی هم تشویشاش میکردیم: «آفرین بخال… آفرین» طنابِ تاب را که به تنهی نخل گره زد و سرِ دیگر آن را چندین بار کشید تا مطمئن شود محکم است. همه با هم جستوخیزکنان و با خوشحالی جار زدیم: «هورااااا». بخال لبخندی زد و از آن بالا دانههایِ روشن لبخندش را مانند نُقل روی سرمان پاشید. ما دستهایمان را از هم باز کردیم و زیر بارانِ شیرینِ لبخندش چرخیدیم.
بخال سرِ آویزان طناب را لایِ شاخهی بریدهی نخل چَپاند تا جاگیر شود و بتواند تابیدن را تحمل کند. بعد همان شکلی که بالا رفته بود ولی سریعتر از قبل از تنهی پر فراز و نشیبِ نخل پایین آمد. من بینِ شادی بچهها و هیاهوی دستهایشان نگاهم فقط به بخال بود و دعا میکردم سالم پا به گلوگاه زمین بزند.
حالا نوبتِ نخل کناری بود. یکباره دلتنگی و دلشوره مانند گربهای بیپناه با پنجهای بلند و تیز به دلم چنگ زد. با ناخنهای دست راستم شانهی چپام را فشردم تا دلشوره از تکوتا بیفتد. بخال سرِ دیگر طناب را که به نخل گره داد، بچهها از خوشحالی جیغ زدند. من اما ساکت و وحشتزده نگاهم بیخِ نخل و بخال بود جایی که شاخههای نخل، دست بر دعا برداشته بودند تا جاذبهی زمین بخال را از ما نگیرد. لبخند بخال به من و به دستهای برافراشتهی درخت اطمینان داد قلبم آرام گرفت و برگهای پهن و سبز نخل از تکان افتادند.
با سر به من اشارهای کرد و گفت: «اندازهاش خوبه؟» نور خورشید با تلاش زیاد از لای موهای کم پشت سفیدش رد میشد و از این فاصله شبیه فرشتهای بود که سالها پاگیر زمین شده است و اندوهِ فراق بهشت را در لبخندش پنهان میکند. از فرشتهی مهربانِ چسبیده به نخلِ دعاگو، دل کندم و نگاهم را دادم به طناب آویخته به دو نخل. طناب زیادی به سطح نزدیک بود و هنگام تاب خوردن پایمان رویِ زمینِ خاکی کشیده میشد. همین را گفتم و بخال با محبت سری تکان داد و گرهِ طناب را باز کرد و بالاتر کشید و دوباره گره داد. نگاهی به من انداخت و من با ذوق و خنده برایش دست تکان دادم و او گره طناب را محکمتر کرد. بچهها پیِ بالشی متکایی یا گلیمی سمت بساطِ مادرها دویدند و هر کدام با فریاد و جیغ میگفت اول من، اول من… نعلینِ بخال که به زمین خورد نفس راحتی کشیدم و بخال را رها کردم و آخرین نفر از پیِ بچهها دویدم.
از بس تاب خوردن بچهها را دیده بودم دلم پر کشید که نوبتام شود اما باید صبر میکردم من نفر آخر بودم توی دلم هول و ولا بود که کسی بماند تابام دهد. بالاخره نوبتام شد. به طاهره گفتم: «هر چه زور داری» پرسید: «نمی ترسی» گفتم: «نه میخواهم آن تکه ابر توی آسمان را بگیرم». طاهره رفت پشت سرم و دو کف دستش را گذاشت روی کمرم و من دو طرف طناب را محکم گرفتم و نفسم را حبس کردم. با اولین تکان، چشمان را بستم و آب دهنم را قورت دادم. تاب کمی که از زمین فاصله گرفت طاهره مانند موشی که یکباره از زیر قالی بیرون میپرد از زیر پایم رد شد و ناغافل به هوا پرت شدم. داد زد: «این جوری بیشتر هوا میری» قلبم تپشهای ناموزون برداشت. بریده بریده گفتم: «این جوری نه… این جوری نمیشه… هل بده». طاهره برگشت پشت سرم. بچهها پای ماندن نداشتند و این پا و آن پا میکردند بروند پیِ چیدن گلهای تازهی صحرا، پای کوه سرخ. طاهره شل و بیرمق هل میداد، دل نمیداد و تاب سواری به دلم نمیچسبید. حواساش پرتِ بچهها بود. چهارمین هل را که داد به جمع کثیر بچهها پیوست که جستوخیزکنان به سمتِ پایهی کوه سرخ میدویدند. طاهره مسلماً چشم غرهام را ندید چون بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند سریع مانند گوزنی تیز پا ردِ آنها را گرفت و رفت. شاید هم این طوری فکر میکرد که رفتنش را نمیبینم. برای اینکه تاب از تابیدن نیفتد طناب را محکم گرفتم و پایم را با فشار و ناگهانی به عقب می بردم و به محض اینکه تاب به جلو میآمد پایم را با شدت هر چه تمامتر به جلو هل میدادم با این کار اوج بیشتری گرفتم اما دردی ناگهانی توی ساق پایم پیچید و چون میدانستم اگر به این درد مجال دهم تاب از نفس میافتد، بی توجه به این درد به تکانهای حساب شدهی پایم ادامه دادم. دلم توی سینه تکان میخورد توی شکمام چیزی پر وخالی میشد. اما این وضعیت را دوست داشتم و میخواستم حفظاش کنم. انگار جهان زیر پایم بود مانند آونگی تک افتاده در صحرایی بینهایت قِل میخوردم. همه چیز زیر پایم بود اما من نگاهم را به نخل روبرو دادم نخلی که پشت تپههای گِلی سر بلند کرده بود و با تکانِ باد برایم دست تکان میداد. آن را نشانه گرفتم تا پایم را به او برسانم و رساندم. حالا اوج گرفته بودم باد از لای روسریام عبور میکرد و توی گوشهایم میپیچید و گره روسری را هر بار به جایی روانه میکرد، گاهی به چپ گاهی به راست گاهی روی صورتم. چشمانم را بستم حسی به شیرینی خرمایِ فصلِ خرماپزان زیر دندانام شره کرد و توی دهانم پخش شد چیزی شبیه یک لحظهی ناب که دوست داری تا همیشه در آن بمانی. ناگهان فکرِ بخال توی سرم دوید شاید به این دلیل که یادم آمد تجربهی این لحظهی ناب را از او دارم. مضطرب چشمانم را باز کردم تاب توی سربالاییاش بود بخال روی نخل روبرو تلاش میکرد خود را بالاتر بکشد چشمهایم را ریز کردم تا بهتر ببینم. خودش بود بخال بود. خیلی واضع دیدم که به یکی از شاخهها چنگ زد مانند کسی که هنگام غرق شدن به هر چیزی چنگ میزند حتی به آب، اما دستهای ستبرِ نخل برای دستهای خشک و پیرِ بخال جا نداشت تاب از رمق افتاد و بخال از نظرم ناپدید شد سریع و سراسیمه پاهایم را تا زیرِ نشیمنگاهم خم کردم و تاب را با توانِ مانده در تنم به بالا هل دادم. باد توی گوشم هوهوووو کرد و هرم نفساش لاله گوشم را سوزاند. بچهها ترسان و وحشتزده به سمت نخلِ روبرو میدویدند، مردم شهر دست از کار شسته به سمتِ بخال. تاب به جان کندنی خود را به بالا پرت کرد. نخلِ روبرو سر خمیده، دستهایش را به چپ و راست تکان میدهد و سوگ «رود رود۲» میخواند. به تابیدن ادامه دادم همهی صداها به یکباره قطع شدند و گویی در این سکوتِ محض همه مردمان دنیا به سمت بخال میدویدند. چشمانم را بستم تا بخال را ببینم که از نخل روبرو برایم دست تکان میدهد و من بالاخره یکی از طنابها را رها میکنم و به او پاسخ میدهم. حالا مدتهاست که من روی این تاب، زندگی میکنم و بخال هم مدتهاست که از نخل روبرو برایم دست تکان میدهد، و با هر تابی که سمتاش برمیدارم با دستهای خشک و پیرش به من خارک۳ میدهد.
۱ پدربزرگ، پدر ِ مادر در گویش اَچُمی در جنوب کشور
۲ به معنی فرزند
۳ به معنی خرمای نا رس