داستان از اینجا شروع شد که همه تو حس وحال خودشان بودند بجز بابام که درحال خوردن شام بود ومدام غرمی زد
گفتم: پدر تازه تابستان شروع شده من یکی دو روز بیشتر نیست که خونه ام…
پدرم درحالی که لقمهای آخر غذایش را میجوید داد زد پس از فردا میری سرکار.
گفتم: بابا اخه برم سرچه کاری کسی به من کارنمیده
اوضاع خانه غرق در هیاهو شد که ناگهان زلزله شد… ازاین زلزلههای ترسناک همه فرار کردیم کسی چیزیش نشد٬ولی همه از ترس تا مرز سکته پیش رفته بودند همه گریه میکردن ٬یا بهت زده درودیوار را نگاه میکردن… منم حسابی شوکه شده بودم که ننه کوکب همسایمان یکی زد رو شانهام وگفت: ننه بیا با این تلفن کلسوم را برام بگیر…
گفتم: ننه کوکب تو این وضع واوضاع خطها خرابن تازه شهر خاله کلسوم که زلزله نشده…
گفت: راستش ننه تو که غریبه نیستی کلسوم وقتی عقدکرد من سر سفره یک دستبند نقره بهش دادم ٬حالا گفتم بهم برش گردونه. باخره الان من خرج دارم باید چادر بگیرم یک گاز تک شعله بگیرم… بعدا یکی واسش میستونم…
خندم گرفت وگفتم: ننه کوکب معلوم نیست تایک دقیقه دیگه چی میشه که زنده میمونه ٬که میمیره تو حالا به فکر پول و دستبندی…
سرش را خاروند وگفت
گفتم: ننه زینت واسه چی دیگه…؟
گفت: راستش ننه من مث شما جوانا نیستم هله هوله بخورم شب گشنم نشه ٬شام نخوردم گفتم زینت یکم شام برام بستونه… بیاره…
درحالی که میخندیدم گفتم: ننه جان زینت الان خودشم تو خیابونه شام از کجا برات بیاره…
گفت: زر نزن ٬پس واسه چی اولاد بزرگ کردم تا تو پیری ٬ توزلزله نون آورم باشن ٬زود باش زنگ بزن…
شماره زینت را گرفتم چندتا زنگ خورد تلفن وصل شد…
ننه کوکب حرفم را قطع کرد وگفت: بگو یه پیتزایی ٬یه پاستای لازانیایی چیزی بیاره نره ٬الان نیمرو درست کنه من معدم حساسه…
که دیدم صدای یک مرد پشت تلفن شنیدم
گفتم: خاله زینت چرا صدات گرفته؟
گفت: منم غضنفر شوهر زینت ٬به ننه بگو زینت مرده داشتم خاکش میکردم… بعض گلویم را گرفت نمیدانستم چه جوری این موضوع را به ننه بگم که ننه کوکب گوشی رااز دستم گرفت وگفت ٬حالا که زینت مرده ٬یعنی تو دیگه دامادم نیستی زود باش برام غذابگیر بیاروگرنه مهر زینت رو میزارم اجرا میندازمت زندان…
تو شوک بودم که ننه کوکب یکی زد تو سرم وگفت ٬برو پی کارت…
گفتم ننه کوکب دخترت مرده.
گفت: این فیلمشه نمیخواد واسم غذابیاره… برو من گشنهام تانخوردمت برو پی کارت…
منم تا میتونستم ازننه کوکب دورشدم٬ تو فکر بودم که از بدشانسی نشستم کنار بابام.
بابام یکی زد تو سرم وگفت
تا حالا کدام گوری بودی دلم هزار راه رفت.
خوشحال شدم که بأخره بابام دلش برام تنگ شده ویکم نگرانم شده بود… که دیدم یکی زد تو سرم وگفت: نگران تونبودم تومگه زنده ومردهات فرقی میکنه ٬نگران آن گوشی سه ملیونی بودم که دستت…
پس گوشی کو؟کجا گذاشتیش؟
گفتم: بابا مهم اینکه من سالمم ٬گوشی واسه چته؟
یکی زدتو… البته اینبار زد تو گوشم وگفت: حرف نزن بلند شو برو داخل خانه بیارش…
گفتم: بابا هرلحظه ممکنه ٬یه پس لرزه بیاد همه خانه را خراب کنه من زیر آوار بمونم وبمیرم… پسر شاخ نباتت میمیره ها
بابام دندان قروچهی کرد وگفت: هرکسی یک روز میمره
زود باش برو داخل خونه بیارش…
هراسان رفتم داخل خانه از داخل راهرو گذشتم وداخل اتاقم شدم از روی کاناپه گوشی را برداشتم که یکدفعه زلزله بزرگی شد وخانه ریخت رو سرم ٬تو حال خودم نبودم چشام تار میدید که صدای فریاد پدرم راشنیدم ٬خوشحال شدم که بأخره پدرم دلش برایم سوخت درحالی که صدایم میلرزید گفتم: پدرمرسی که هستی.
که دیدم بابام گوشی رااز دستم گرفت وگفت
یهو پدرم دادزد بلندشو ٬گم شو نگاه کن ٬نگاه کن باخانهی نازنینم چیکار کرد…
گفتم: پدر گرامی تقصیر من چیه زلزله زد
بابام مکث کوتاهی کرد وگفت: ازبس پاقدمت٬ شومه میری هرجای باید بلابیاد زود باش بلند شو
گفتم باباپاهام زیر دیواره. چیکار کنم…
یکدفعه بابم ٬بلند دادزد ٬وسنگ هاراکنار زد وقتی پاهام را دید گفت: خداروشکرفکر کردم اون کفشهای که ۸۰تومن پولش بود ٬له شد خداروشکرکه چیزی پات نبود
لنگ لنگان بلند شدم وامدم داخل خیابان تمام بدنم درد میکرد که چشمم افتاد به ننه کوکب که پیتزا میخورد ننه کوکب درحالی که لقمه پیتزا را قورت میداد صدام زدجلورفتم نگاهی بهم انداخت وگفت: پسر بیا یک زنگ بزن به ق. م گوشی تلفنم را گرفتم وگفتم: ننه این ق. م کیه چرااین جوری نوشتیش
گفت: این فضولیها به تونیامده زود باش بگیرش
تلفن چندتا زنگ خوردکه یک مرد تلفن را برداشت وهنوز کلمهی حرف نزده گفت: خودتی کوکبم…
باشنیدن کلمه کوکبم سرم را برگرداندم وگفتم: ننه کوکب فکرکنم اشتباه گرفتم این به شما میگه کوکبم… ننه کوکب گفت خواستگارمه وگوشی راازمن گرفت وگفت: امشب نظرمعوض شد…
خوشحال شدم وگفتم: ننه کوکب مبارکه پس امشب باخره بهش جواب مثبت دادی…
ننه کوکب سرش راخواراند وگفت: نه امشب گفتم نظرم عوض شده ماه عسل به جای شمال بریم کیش…
از تعجب چشمام باز مانده بود آب دهانم را قورت دادم وگفتم حالا ننه کوکب اسمش چیه
گفتم ننه آخه این چه ربطی به ق. م داره
ننه کوکب نوشابه را تا ته بالا کشید وگفت: خوب اسم مستعارشه
یعنی چی ننه؟
یعنی قهرمان من…
نمی تونستم جلوی خندم را بگیرم که ننه نگاهی بهم انداخت وگفت: توخجالت نمیکشی تو کار مردم فضولی میکنی…
دهانم باز ماند گفتم: ننه خودت صدام زدی…
ننه کوکب گوشیت را بده
گوشی تلفنم را برداشت واز من وخودش سلفی گرفت وگفت: یالا بزارش داخل پیچت زیرشم پست کن بزار هشتک شب زلزله ما…
گفتم: ننه من اینستا گرام ندارم… بعدشما این چیزا را از کجا میدانی؟توکه یک گوشی ساده داری؟
به بالش لم داد وگفت: اولا دروغ نگو خودم چند وقت پیش پیچت را هک کردم دوما درسته ما نخوردیم نان گندم ولی دیدم دست مردم…
اب دهانم را قورت دادم وگفتم: ننه واقعا این تو بودی که هکم کردی؟
دیدم از کیفش گوشی دراورد وگفت: بیا نگاه کن تو مگه میلاد نیستی…
راستی کلک باکی تا سه شب انلاین بودی؟
ننه لبخند شیطنت امیزی زد وگفت: توگفتی باشه منم باورکردم… حالا بگو اسمش چیه؟
رضا…
باشه پس اسم دختره رضاست…
رنگ رخسارم پرید وگفتم: ننه دخترچیه رضا هم کلاسیمه…
دیدم ننه کوکب لاک رااز کیفش بیرون آورد وگفت: اشکال نداره اینم دروغهای جوانیه ٬قدرعشق جوانی را بدون مثل من حسرت نخوری.
ننه آهی کشید وگفت: یک پسربود تو روستا اسمش صفدربود ازبس تو تمام رشتهها قدرتمند بود اسمش را گذاشته بودند صفی قهرمان…
همه دخترای روستا دوست داشتن حتی صفی نگاشون کنه وقتی از داخل کوچه عبورمی کرد مثل یک تکه جواهربود… اماصفی یک دل نه صددل عاشق من شده بود
بغض گلوم را بلعیدم وگفتم: پس چی شد؟باهم ازدواج کردین؟
باحالتی گریه وارپرسیدم: چی شده که از دنیا رفت؟
ننه ناخنهایش را سوهان کشید وگفت: هیچی از درخونه ما امد بیرون یک موتور بهش زد ومرد…
ابروهایم را بهم دوختم وگفتم: ننه مگه زمان شما موتور بود؟
ننه عصبانی شد وگفت: حالا هرچی مهم اینکه مرد… تو بین این همه نکته آموزنده فقط به اون موتوره دقت کردی؟
خندم گرفت وگفتم: ننه نکته آموزنده نداشت…
یک زد روشونم وگفت: حالا میفهمم پدرت از دستت چی میکشه… بلندشو برو برو من میخوام بخوابم پوستم خراب میشه…
بلند شدم وکنارمامانم نشستم که دیدم بابام به مامانم گفت: خانم برو کنارمن میخوام اینجا بشینم بابام کنارم نشست زل زد تو چشمام وگفت: تو تا این وقت شب کدام گوری بودی…
گفتم: بابا من همین جابودم پیش ننه کوکب…
بابام گفت: پس چرا همین الان به ننه کوکب زنگ زدم گفت: این جا نبوده…
دست پدرم را گرفتم ورفتم پیش ننه کوکب که ننه کوکب ازروی کاناپه بلند شد وگفت: چرامزاحم خواب من میشید به من چه که پسرت عاشق شده؟
بابام عصبانی شد وگفت: کی عاشق شده؟
داشتم سکته میکرد داد زدم ننه کوکب چی میگی
ننه کوکب پتو را روی سرش کشید وگفت: هرچی زودتر بفهمه بهتره ٬پدرته غریبه که نیست…
پدرم دهانش باز مانده بود وگفت: خاک تو سرم شد واز حال رفت وروی زمین افتاد همه دورپدرم جمع شدند یکی اب قند درست میکرد یکی جا مینداخت پدرم بعداز چند دقیقه چشمهایش را باز کرد جلو رفتم وگفتم: بابا بخدا من تا حالا عاشق نشدم بخدا ننه کوکب اشتباه میکنه… بابام از روی کاناپه بلند شد یکی زد تو گوشم وگفت: من عاقت کردم شیرم را حلالت نمیکنم
… خندم گرفت وگفتم: بابا ٬مامان باید این جمله را بگه نه تو…
بابام عصبانی شد وگفت: حالاهرچی… تو بدون اجازهی من زن گرفتی. تو دیگه پسرمن نیستی… تمام همسایهها چپ ٬چپ نگام میکردن… ابروهایم را بهم دوختم وگفتم: بابا چی داری میگی زن کجا بود مگه من چند سالمه…
دیدم ننه کوکب تو جمعیت داد زد: همسن وسالای تو الان بچه دارن…
داشتم دیونه میشدم رفتم پیش ننه کوکب وگفتم: ننه کوکب تورو خدا بیا این قضیه را فیصله بده الان آبروم میره… ننه کوکب لبخندی زد وارام زیر گوشم گفت: یک شرط داره
چه شرطی
اینکه تو با دختر سوسن خانم ازدواج کنی دخترخوبیه ٬آشپزی بده خیاطی بلده خلاصه هنرمنده… اگه میخوای این قضیه ختم به خیربشه قبول کن… وگرنه کاری میکنم که بابات تو را زنده چال کنه…
زود باش جواب بده دیگه: گفتم باشه چیکارکنم…
ننه کوکب لبخندی زد جلو رفت وگفت: آقا قاسم من خواب بودم اشتباه گفتم این پسر تو ارزهی یک تلفن زدن نداره حالا زن بگیره… دیدم بابام پتو را کنارزد سرحال شد وگفت: خودم باید میفهمیدم که این پسره نمیتونه همچین کاری بکنه دیگه هیچی چند ماه گذشت حالا من سرسفره عقد کنار دخترسوسن خانم نشستم٬ ننه کوکب نزدیک سوسن خانم شد وگفت: دیدی چه دامادی نصیبت کردم ریختی به حساب… سوسن خانم هم درحالی که ذوق کرده بود گفت: دستت طلا ننه کوکب هیچ کس فکرنمی کرد دخترم همچین شوهری نصیبش بشه ده تومن ریختم به حسابتون… اگه میشه یک داماد دیگه برام جورکنید… برا دختر دومم
ننه کوکب سرش را خواراند وگفت: فعلا سرم شلوغه یک وقت برات میزارم…
سرم را برگرداندم وبه بابام خیره شدم: بابام لبخندی زد وگفت فکرمی کردم بی ارزهی اما حالا فهمیدم بد سلیقه هم هستی… دلم میخواست گریه کند عاقد شروع به خوندن خطبه عقد کرد که یهو زلزله شد منم از خوشحالی سراز پا نمیشناختم از عروسی فرار کردم… درحال فراربودم که تلفنم زنگ خورد برداشتم: ننه کوکب دادزد شنیدم تو دوتا بچه هم داری… پس مثل بچه آدم بیا سرسفره عقد بشین… دیگه هیچی به عروسی برگشتم وحالا دیگه ازدواج کردم ویک مردخوشبختم البته شما باورنکنید… فقط آخر داستانم بگم هرجا این ننه کوکب را دیدن ازش فرار کنید چون یهو دیدن نشستین سرسفرهی شام وده تا بچه قد ونیم قد دارین…